مدتی بود که ضرورتِ توضیح مسائل مارکسیستی به زبان ساده برای کارگران ذهنم را مشغول کرده بود. حس میکردم بیان مسائل نظری هم باید ساده و روان باشد و هم کشش لازم برای خوانده داشته باشد. از طرفی اگر با مسائل ملموس و مبارزات کارگری همراه شود، درک بهتری به وجود میآورد. بالاخره یک روز بدون هیچ سابقهی نوشتاری و صرفاً برای تجربهی شخصی دست به قلم بردم و داستان کوتاه «دستهای بههمپیوسته» را نوشتم. چند روز بعد داستان را به چند نفر از دوستانم نشان دادم. بر خلاف انتظارم با استقبال آنها روبهرو شد و اصرار و تشویق مرتب دوستان باعث شد که نوشتن را ادامه دهم. ادامهی داستانهای کوتاه با تصحیح و نظرات دوستان ادامه پیدا کرد.
غروب بود. معصومه مات و مبهوت به طرف خانه میرفت. کوچه خلوت بود. دو تا پسر با یک توپ پلاستیکی بازی میکردند. آبِ باریک کثیفی میانِ جوی وسطِ کوچه روان بود. ولی معصومه نه چیزی میشنید و نه چیزی میدید. در افکارش غرق بود و با خودش آهسته حرف میزد و بختِ بدش را لعن میکرد. منیر روی شانههای معصومه زد و گفت «اوهوی کجایی؟ دو بار سلام کردم. تو اصلاً نشنیدی و جوابم رو ندادی. همینجوری خیره جلوت رو نگاه میکنی و با خودت حرف میزنی. چته؟ کجایی؟»
عمق چاه زیاد نبود، پنج شیش متر، شاید کمتر... ولی همین چندمتر اونقدر بود که روی هم هشتاد سال عُمرِ دو تا آدم رو بِبلعه و پَس نده... مرتضی وقتی داشت از نردبونِ چاهِ مَنهول پایین میرفت خندید و گفت اگه مُردم به مدیرعامل بگین تو جهنّم تَهِ چاهِ ویل میبینمش... با ماکس و اُسکیژن... از حرفش خندهم نگرفت، این آدم هر وقت لب وا میکرد همه میخندیدن، زبونش که به گفتنِ جُک وا میشد تا تِلنگِ یکی از ریسهی خنده در نمیرفت وِلکُن نبود.
بهروز به افشین گفت «بیغیرت نمیپرسی چی شده؟» قبل از اینکه افشین بگوید که معلوم است که چه اتفاقی افتاده، زهره گفت «ببخشید من میخواستم بپرسم.» و بعد ادامه داد «عزیزم چی شده؟» منیژه جان تازهای گرفت و گفت «ما داشتیم شلوغ میکردیم و خیابون را میبستیم که به ما حمله شد. در حالی که شعار میدادیم فرار کردیم. یکی از این نیروها به ما رسید و با باتوم تو سر من زد. من که دیگه نفهمیدم چی شد. بهروز میگه شانس آوردیم پاش به چیزی گیر کرد و زمین خورد و بهروز هم زیر بغل من رو گرفت و فرار کردیم. به سر بقیه چی اومد خبری نداریم. الان هم دو ساعت هست که تو خیابون سرگردون هستیم.»
ذبیح کار ثابتی نداشت. یک مدت دستفروشی میکرد. شهرداری بساطش رو ضبط کرد. یک مدت کارگر موقت ساختمانی شد ولی کار سخت بود و او تنبل، نتوانست دوام بیاورد. هنوز بعضی وقتها که بیکاری فشار میآورد کنار میدان میایستاد تا بلکه یکی دو روز کار ساختمانی و یا بقول او کار بیگاری گیر بیاورد. گاهی بروشور پخش میکرد. خلاصه یکی دو خط در میان کار میکرد. یک اتاق در یک حیاط سه اتاقه با آشپزخانه و حمام و دستشویی مشترکْ خانهاش بود. علی آقا کارگر کارخانه هم همخانهی آنها بود و تا آنجا که وسعش میرسید به خانواده ذبیح کمک میکرد.
بهادر با هادی هم تماس گرفت و گفت که شرایط این استان بهخاطر صنعتیبودن و فشار اقتصادی برای توسعة گروهها و هستههای کارگری آماده هست. چند رفیق را برای ترویج و تبلیغ به اینجا بفرستید. بهادر پس از چند سال اکبرآقا را دید و سخت در آغوشش کشید. شقیقههایش سفید شده بود ولی همچنان گرم و پُر محبت و فعال بود. اکبرآقا و دو نفر رفیق دیگر ده روز مهمان بهادر بودند. اکبرآقا همخانهای بهادر شد و البته صاحبخانة حریص مبلغ اجاره را اضافه کرد. اکبرآقا با رفقای کارگر نفتی توسط بهادر آشنا شد. رفقای دیگر هم با رابطین دیگر تماس گرفتند و آنها هم مشغول به فعالیت شدند و ارتباط با کارگران و تشکیل گروه و هستهی کارگری را…
داستان از آگاهی حرف میزند، اما نه هر نوع آگاهیای؛ آگاهی نزد کارگران و برای کارگران. داستان از زبان کارگران، از زندگی واقعی پر از رنج و محنت آنان میگوید و تضاد آن با عالم رویایی سینای کارگر. چرا که زندگی همطراز آنچه سینا میخواند نیست. هر چند باید از همه چیز مطلع شد، اما نه هر چیزی. اول باید بدانیم ثقل زمین کجاست و ما در کجای جهان ایستاده ایم؟ و بعد هر آنچه را که ما را به بند تقدیر و تخدیر میکشاند، درجریان مبارزهای مستمر بگسلانیم. داستان از پس کار بر آمده و راه را برای شکلگیری یک انسان نوین در افق مبارزهای سخت در کوران زندگی ترسیم میکند. میلکاموزا، اسم رمز تباهی است و شکست و…
تقریباً یک ساعت بود که هوا تاریک شده بود. رقص شعلههای آتش و دود ناشی از سوختن آشغالها در سطلهای زباله به همراه فریاد و شعار، فضا را پوشانده بود. در وسط خیابان تقریباً فقط جوانان و در پیادهروها و در کنار درختان سرسبز ترکیب جوانان و میانسالان ایستاده بودند. جمعیت نسبتاً زیاد بود. عدهای با مشت گره کرده، برخی دخترها با چرخاندن روسری و عدهای سنگ در مشت شعارها را با خشم تکرار میکردند. شعارها عمدتاً آزادیخواهی و "مرگ بر دیکتاتوری" بود و گاهی هم شعارها همراه با فحشهای رکیک بود که جوانها با خنده و رضایت تکرارشان میکردند. این اعتراضات باعث شده بود که رابطه دختران محل با پسرها نزدیکتر و گرمتر بشود. رفت و آمد ماشینها در…
دختر با خستگی در حالی که عرق میریزد، و شمارهی پرسشنامههایش را چک میکند، پرسشنامهی خالی که بالایش نوشته 16 را روی شاسیاش سفت میکند و اطرافش را ورنداز میکند، و با تردید به یک ساختمان در حال ساخت که محوطهی اطرافش با ورقههای آهنی پوشیده شده است، نزدیک میشود. لای ورقههای آهن اندکی باز است. دختر سرش را تو میبرد و از داخل ساختمان یکی از کارگران را صدا میزند.
شعری بخوان که زمزمهگر خوانند هر جا ستمکشانِ جهان با هم معدنچیان کنارِ پرستاران رانندگان و کارگران با هم با ما بخوان که زمزمه اندازیم بر پینهی لبانِ کشاورزان نجوا کنند در شبِ بارانداز انباردارهای جوان با هم