در سطح مناسبات اجتماعی ما شاهد آشکار شدن شکاف عمیق میان ثروتمندان و فقرا هستیم و چنین شکاف عظیمی نیز، نفرت و خشم طبقاتی را به همراه دارد. این خشم و نفرت طبقاتی برخاسته از پدیدار شدن تضاد کار و سرمایه است که لرزه بر اندام سرمایهداران، نظریهپردازان، هنرمندان و سینماگران بورژوایی انداخته است. به همین دلیل است که این سینماگران با ارائهی تصویری غیرصحیح، کاذب و اهریمنی از کارگران، بر سرکوب و کنترل این لشکر اهریمنی خطرناک مهر تأیید خود را میزنند. د راین یک دهه فیلمهای زیادی با این محتوا ساخته شده و فیلم «همهچیز برای فروش» تنها یک نمونه از آن است.
اخیراً مستندی با نام «حامی» در فیلیمو قرار گرفته است. در این مستند کوتاه 29 دقیقهای روایتهایی از سوی کارگران، کارفرمایان و دولتمردان در خصوص مشکلات چند واحد تولیدیِ تعطیلِ در سالهای اخیر در دو استان اردبیل و فارس روایت میگردد که به کمک قوهی قضائیه و بخشهای مختلف آن در مقام "حامیِ" تولید، دوباره احیاء گردیدهاند. البته که "حامی" بیشتر شبیه آگهی تبلیغاتی سفارشی قوهی قضائیه بهنظر میرسد تا یک روایت هنری یا چیزی شبیه به آن، و نشان میدهد که فیلیمو بهعنوان بستر پرمخاطب این روزهای خانوادهها، مخاطبان را به چه برداشتی از سرمایهداری و نقش دولت سرمایه سوق میدهد و اشتباه است که فکر کنیم این موضوع اتفاقی است. پلتفرمها، صداوسیما، شبکههای اجتماعی و ... در زمینهی…
از آغاز تا پایان فیلم دستنیافتنیها (The Intouchables) با مجموعهای از تصاویر و روایتهایی روبهرو میشویم که هدفش به تصویر کشیدن ما در جهانی است که زندگی میکنیم. اما چه جهانی؟ جهانی که علیرغم تفاوتهای موجود میان انسانها اما صِرف همین انسان بودنْ نوعی از همسانی را برای آنها به ارمغان میآورد که حکم به همیاری و همراهی و در نتیجه زیست مسالمتآمیز آنها خواهد داد. در عمل آنچه فیلم به خوبی سعی در نمایان ساختن آن دارد یعنی تفاوتْ به جای تضاد را میتوان محور اساسی فیلم دانست. از این روی است که پیشفرض اساسیِ چنین نگاهی به تصویر کشیدن افراد به سبب نوع بشر بودنشان و فارغ از شرایط اجتماعی مشخصی که در واقعیت دارند، است.
مدتی بود که ضرورتِ توضیح مسائل مارکسیستی به زبان ساده برای کارگران ذهنم را مشغول کرده بود. حس میکردم بیان مسائل نظری هم باید ساده و روان باشد و هم کشش لازم برای خوانده داشته باشد. از طرفی اگر با مسائل ملموس و مبارزات کارگری همراه شود، درک بهتری به وجود میآورد. بالاخره یک روز بدون هیچ سابقهی نوشتاری و صرفاً برای تجربهی شخصی دست به قلم بردم و داستان کوتاه «دستهای بههمپیوسته» را نوشتم. چند روز بعد داستان را به چند نفر از دوستانم نشان دادم. بر خلاف انتظارم با استقبال آنها روبهرو شد و اصرار و تشویق مرتب دوستان باعث شد که نوشتن را ادامه دهم. ادامهی داستانهای کوتاه با تصحیح و نظرات دوستان ادامه پیدا کرد.
غروب بود. معصومه مات و مبهوت به طرف خانه میرفت. کوچه خلوت بود. دو تا پسر با یک توپ پلاستیکی بازی میکردند. آبِ باریک کثیفی میانِ جوی وسطِ کوچه روان بود. ولی معصومه نه چیزی میشنید و نه چیزی میدید. در افکارش غرق بود و با خودش آهسته حرف میزد و بختِ بدش را لعن میکرد. منیر روی شانههای معصومه زد و گفت «اوهوی کجایی؟ دو بار سلام کردم. تو اصلاً نشنیدی و جوابم رو ندادی. همینجوری خیره جلوت رو نگاه میکنی و با خودت حرف میزنی. چته؟ کجایی؟»
عمق چاه زیاد نبود، پنج شیش متر، شاید کمتر... ولی همین چندمتر اونقدر بود که روی هم هشتاد سال عُمرِ دو تا آدم رو بِبلعه و پَس نده... مرتضی وقتی داشت از نردبونِ چاهِ مَنهول پایین میرفت خندید و گفت اگه مُردم به مدیرعامل بگین تو جهنّم تَهِ چاهِ ویل میبینمش... با ماکس و اُسکیژن... از حرفش خندهم نگرفت، این آدم هر وقت لب وا میکرد همه میخندیدن، زبونش که به گفتنِ جُک وا میشد تا تِلنگِ یکی از ریسهی خنده در نمیرفت وِلکُن نبود.