عصیان معصومه؛ داستان کوتاه

غروب بود. معصومه مات و مبهوت به طرف خانه می‌رفت. کوچه خلوت بود. دو تا پسر با یک توپ پلاستیکی بازی می‌کردند. آبِ باریک کثیفی میانِ جوی وسطِ کوچه روان بود. ولی معصومه نه چیزی می‌شنید و نه چیزی می‌دید. در افکارش غرق بود و با خودش آهسته حرف می‌زد و بختِ بدش را لعن می‌کرد. منیر روی شانه‌های معصومه زد و گفت «اوهوی کجایی؟ دو بار سلام کردم. تو اصلاً نشنیدی و جوابم رو ندادی. همین‌جوری خیره جلوت رو نگاه می‌کنی و با خودت حرف می‌زنی. چته؟ کجایی؟» معصومه خیره نگاهش کرد و گفت «سلام ببخشید. چی بگم از بدبختیم، دیگه خیلی خسته شدم. جونم به لبم رسیده. دلم می خواد بمیرم. اگر به خاطر بچه‌هام نبود خودم رو راحت می‌کردم منیر گفت «بیا رو پله‌های این خونه بشینیم و برام تعریف کن تا کمی سبک بشیدست معصومه را گرفت و به سمت پله کشاند.

معصومه بی‌حس نشست. منیر گفت «همه میگن خوش‌به‌حال معصومه. یک کار خوب و تمیز بالای شهر گیر آورده و راحت با یک مشت بچه‌ی ترگل ورگل تا عصر وقت می‌گذرونه. نهار و چاییش هم که براهه. آخر برج هم حقوقش رو قلمبه می‌گیره و میاد خونه. ولی حال و روزت یک چیز دیگه می‌گه.» معصومه یک‌وری نگاه‌اش کرد و سری تکان داد وگفت«می‌خوای بدونی که من روزم رو چه جوری می‌گذرونم. هر روزم مثل فیلم تکراریه. هر روز تکرار می‌شه. اصلاً بدون این‌که فکر کنم اتوماتیک بدون فکر کارهای هر روزم رو تکرار می‌کنم.» منیر گفت«من فکر می‌کردم فقط کارهای ما کارگرای تو کارخونه یکنواخت و غریبه هست. می‌فهمم بگو.» معصومه ادامه داد: «خوشی و خوشبختی رو از نزدیک می‌بینم ولی فرسنگ‌ها از اون دورم.» منیر پرسید«یعنی چی؟» معصومه گفت«برات می‌گم. خدا ما کارگرا رو فراموش کرده. هر چه بدبختی بوده ریخته سرِ ما. خسته نمی‌شی دردم رو بشنوی؟» منیر گفت«نه من الان که کاری ندارم. اگر ما کارگرا درد دل هم رو نشنویم و مرحمی رو دل همدیگه نذاریم مطمئن باش هیچ کسِ دیگه‌ای کوچکترین اهمیتی نمیده. بگو، خودت رو خالی کن.»

معصومه ادامه داد:

«میدونی که من تو یه مهدِ کودک بالای شهر کار می‌کنم. صبح ساعت ۶ بلند می‌شم صبحونه شوهر و بچه‌هام رو میدم. با اتوبوس به بالای شهر میرم. یه مقداری پیاده میرم تا به مهد کودک برسم. باید هفت ونیم تو مهد باشم. سریع سماور رو روشن کنم. به اتاق‌ها سر بزنم که ببینم کم و کسری یا آشغال نباشه. جلوی در مهد کودک رو جارو بکشم و آب بپاشم. دم در بایستم تا به از ما بهترون سلام کنم، بچه‌هاشون رو تحویل بگیرم و ‌داخل ببرم. بعد چای رو دم کنم. دور و بر مدیر باشم که اگر کاری داشت فوری انجام بدم. چای که آماده شد برای مدیر و مربی‌ها چای ببرم. دم دست مربی‌ها باشم و بعد صبحانه بچه‌ها رو آماده کنم و به کمک مربی‌ها صبحونه‌ی بچه‌ها رو بدیم.

بعد وسایل صبحونه رو جمع کنم و بقیه غذاهای صبحونه رو در یخچال بذارم و ظرف‌ها رو بشورم و تا ظهر دور و بر مربی‌ها باشم تا اگر کاری داشتند که مرتب کار دارن، انجام بدم. بچه ها رو دستشویی ببرم. اگر خرابکاری کرده باشند اون‌ها رو بشورم و تمیز کنم و لباس‌های کثیف‌شون رو آب بکشم و روی بند نزدیک شوفاژ بذارم تا خشک بشه. ظهر غذا رو که یک خانم آشپز تو خونه‌ش می‌پزه و میاره آماده کنم و به کمک مربی‌ها نهار بچه‌ها رو بدم، بعد دست و صورتشون رو بشورم. غذای اضافی رو در یخچال بذارم. غذای مدیر و مربی‌ها رو براشون ببرم. ظرف‌های مدیر و مربی‌ها رو بشورم. ته‌مونده‌ی غذاها رو بخورم. چای بعد از نهار رو دم کنم. به مربی‌ها کمک کنم تا بچه‌ها رو بخوابونن. چای بدهم. نیم‌ساعت اگر بچه‌ها نا آرامی نکنند استراحت کنم هر چند که اکثر اوقات باید مرتب به بچه‌ها سر بزنم و اول با قربان صدقه و بعد اگر شده با اخم مجبورشان کنم که سر و صدا نکنند تا دیگران بخوابند.

یکبار یکی از بچه‌ها آروم نمی‌گرفت و برای ساکت کردنش مجبور شدم علاوه بر اخم، بترسونمش. بچه ماجرا را برای پدر و مادرش تعریف کرده بود و فردایش غوغا به پا شد که ما ماهی چند میلیون می‌دیم که بچه‌مان در آرامش باشد و الی آخر. مجبور شدم به دست و پای مادر بچه بیافتم و کلی التماس کنم تا مادر بچه و مدیر من رو ببخشند تا از نان خوردن نیافتم. نمی‌دونی تو دلم چه غوغایی بود. از خودم منزجر شده بودم. چرا باید به التماس بیافتم و خودم رو کوچک کنم آن هم به خاطر یک پسرک لوس و مادر لوس‌تَرِش. من که مثل سگ جون می‌کنم. این حق من نبود. غرورم له شد. بگذریم. بعد از نیم ساعت تعدادی از بچه‌ها بیدار می‌شن و یکی از مربی‌ها اون‌ها رو به حیاط می‌بره. من هم باید پا‌به‌پای بچه‌ها این‌ور‌ اون‌ور بدوم تا کسی به داخل باغچه نرود و خودش رو کثیف نکند. با هم دعوا نکنند. همدیگر رو هل ندند. بعد که بچه‌های دیگر هم بیدار شدند، مربی و بچه‌ها به اتاق‌های بازی می‌رن. و باز باید دور بر مربی‌ها بچرخم و اوامر ریز و درشت اون‌ها رو اجرا کنم.

عصر دوباره بروم دم در بایستم و به پدر و مادرها که برای بردن بچه‌ها میان سلام کنم و بروم بچه‌هایشان رو تحویل‌شان بدهم. گاهی هم که بچه‌ها تعریف من رو به پدر و مادرهای‌شان می‌کنند فردا موقع تحویل بچه‌شان پولی کف دست من می‌گذارن فکر می‌کنن که آدم خیر و بسیار خوبی هستن. ولی برای من گرفتن این صدقه مثل یک تکه آتیشه که کف دستم گذاشتن. ولی چه‌کنم که برای بچه‌هایم نیاز دارم. بعد از ظهر مربی‌ها می‌رن. اگر دنبال بچه‌ای دیر بیایند من مجبورم مواظب بچه بمونم تا پدر و یا مادرش بیاد. مهم نیست که من هم شوهر و بچه دارم، که من هم زندگی دارم، که من هم احتیاج به استراحت دارم. بعد باید همه‌جا رو جارو بزنم. اسباب بازی‌ها رو جمع کنم. صندلی‌ها رو مرتب کنم. قوری چای رو بشورم و برای فردا آماده کنم.بعد از مدیر که مشغول حساب و کتابش هست اجازه‌ی خداحافظی بگیرم. پیاده تا ایستگاه اتوبوس برم. دراتوبوس از خستگی سرم رو به شیشه تکیه بدم، نفس عمیقی بکشم، چشمانم رو ببندم و تازه فرصت کنم که به زندگی خودم، بچه‌هام و شوهرم فکر کنم

معصومه کمی مکث کرد و آهی کشید و گفت:

«ببخشید سرت رو درد آوردم. می‌دونم تو هم دست کمی از من نداری. ولی می‌خوام جواب سؤالت رو بدم که پرسیدی یعنی چی خوشی و خوشبختی رو از نزدیک میبینی ولی فرسنگ‌ها از اون دوری. من خانواده‌های بالای شهر رو می‌بینم که هزینه‌ی ماهانه مهد بچه‌شون از حقوق ما کارگرا بیشتره. ماشیناشون رو می‌بینم. از جلو خونه‌هاشون رد می‌شم. چه خونه‌هایی، چه حیاط‌هایی. چرا بچه‌های اونا او‌‌ن‌قدر تروتمیز و شاد هستند. چرا برای اون‌ها همه‌چیز فراهم هست ولی بچه‌های ما با دیدن تخم‌مرغ باید ذوق بکنند. مربی‌ها می‌گفتند که اکثر مادرها کار نمی‌کنن ولی یا حوصله بچه‌داری ندارند و یا دنبال سرگرمی‌های روزانه خودشون هستن. اونا می‌گفتن که یکی از تفریح های مادراشون پاساژ گردیه. یا به آرایشگاه میرن و یا خرید و یا تا بوقِ سگ می‌خوابن. چه دک‌و‌پزی، چه لباس و کیف و کفشی. هر روز یک مدل.

بعضی‌هاشونم سگ دارن. مربی‌ها میگن اینا سگشون رو آرایشگاه میبرن، موهاشون رو کوتاه می‌کنن، مرتب پیش دکتر دامپزشک می‌برن، واکسن بهشون می‌زنن، لباس برایش میخرن و خلاصه مثل بچه‌های خودشون باهاشون رفتار می‌کنن. زبونم لال، زندگی سگ اونا بهتر از زندگی بچه‌های ماست. از همه بدتر چه ناز و ادا و فیس و افاده‌ای، انگار از دماغ فیل افتادن. خدایا چرا این‌ها رو اون‌طور خوشبخت آفریدی و ما رو این‌جور بدبخت و بیچاره. تازه اونا مرتب آه و ناله می‌کنند و ما شکر. اینه که میگم هر روز با خوشبختی کمتر از نیم‌متر فاصله دارم ولی در حقیقت فرسنگ‌ها ازمن دوره.

هر چقدر هم که من و شوهرمْ مجتبی زحمت می‌کشیم یک روز راحت نداریم. چرا؟ چرا؟ مگر ما بنده‌ی خدا نیستیم؟ تازه حالا باید برم خونه و بچه‌ها رو از مادر شوهرم بگیرم تا اون بدبخت هم سر پیری یک کمی استراحت کنه. شام درست کنم، خونه رو مرتب کنم، به درس و مشق بچه‌ها برسم. تا بلکه وقتی مجتبی از سرِ کار می‌رسه، که همیشه هم بنده خدا با سه چهار ساعت اضافه کاری خسته و خورد بخونه می‌آد، سفره رو پهن کنم و شام بخوریم. البته خودت می‌دونی چه سفره‌ای. خرج اون‌قدر بالا رفته که کم مونده توی خرید نون هم بمونیم. گوشت که قربونش برم ماه‌هاست بچه‌هام نخوردن. مجتبی هم بلافاصله تشک رو پهن می کنه و از خستگی دراز می‌کشه و به پسرم که می‌گه پس بابا کی با من بازی می‌کنی، جواب میده جمعه. جمعه‌ای که کمتر میاد. بعد باید بساط شام رو جمع کنم، ظرف‌ها رو می‌شورم، بچه‌ها رو می‌خوابونم و خودم هم دراز می‌کشم. ولی مگر خوابم می‌بره. بدبختی‌هام دور سرم می‌چرخند. از اینکه فردا باید دوباره تمام کارهای روزهای گذشته رو تکرار کنم آتیش می‌گیرم و دلم می‌خواد سرم رو بگذارم و بمیرم.

واقعاً ما هیچ حق و حقوقی نداریم. باید با ذلت کار بکنیم و زندگی‌مون این‌جور نامطمئن که نمی‌دونیم فردا کار داریم یا نه، فردا می‌تونیم برای بچه‌هامون غذا تهیه کنیم یا نه. با این گرونی هم که حقوق‌مون به جایی نمی‌رسه و روز‌به‌روز وضع‌مون بدتر می‌شهمنیر پرسید«بیمه هم شدی؟» معصومه سرش رو بین دو دستش گرفت و گفت«بیمه کجا بود. حتی حداقل حقوق وزارت‌کار رو هم نمیده. تا حرف بزنم و یا از کمیِ حقوق و خرج و مخارج بگم فوری می‌گه یک نگاه به بیرون کن. صدنفر زرنگ‌تر از تو پشت در له‌له می‌زنن که جاتو بگیرن. برو خدا رو شکر کن که من دل‌رحمم و تو رو نگه داشتم

منیر دست دورِ گردن معصومه انداخت گفت«می‌فهمم چی میگی. همه‌مون یک درد داریم. شاید راهی برای نجات ما از این بدبختی باشه. امیدوارم که کمی سبک‌تر شده باشی. منم خیلی دلم گرفته. تو هم باید درد دل من رو گوش کنی. حالا پاشو بریم به کارامون برسیم. در اولین فرصت به دیدن من بیا. فعلاً خداحافظمعصومه هم آهی کشید و گفت«ممنون که به حرفام گوش دادی. حتماَ میام. فعلاَ خداحافظ

روز تعطیل وسط هفته‌ی بعد صدای داد و بیداد کوچه رو پر کرد. در باز شد و معصومه در حالیکه یک بچه بغلش بود و دو بچه دیگرش دامن او را گرفته بودند به بیرون خانه هل داده شد و در با شدت به هم کوفته شد. معصومه در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر بود کنار کوچه نشست. همسایه‌ها از لای در سرک کشیدند. زن‌های همسایه تا چشمشان به معصومه افتاد دور معصومه را گرفتند و پرس‌وجو شروع شد که چی شده؟

منیر تا چشمش به معصومه افتاد سر زن‌های همسایه داد کشید که خجالت بکشید، حال و روزش را نمی‌بینید. بچه را از بغل معصومه گرفت و گفت «بلند شو بریم خونه ما.» معصومه در حالی‌که با گوشه‌ی چادرش اشکش را پاک می‌کرد بلند شد و دست دوبچه‌اش را گرفت و همراه منیر به خانه‌اش رفت. منیر به دو بچه‌اش که دم در ایستاده بودند گفت«برید تو حیاط و با بچه‌ها بازی کنیدمعصومه را به داخل راهنمایی کرد و در را پشت سرش بست. با منیر و بچه‌ی کوچک به داخل اتاق رفت. شوهر منیر امروز اضافه‌کاری بود و کسی به‌جز منیر و بچه‌هایش در منزل نبودند. مادر شوهر و پدر شوهر پیرش هم در طبقه‌ی بالا زندگی می‌کردند. بچه را به بغل معصومه داد و گفت«برم یه چایی درست کنم و بیام.» معصومه درحالی‌که بغض کرده بود گفت«زحمت نکشمنیر گفت چه زحمتی. منیر چای را دم کرد و آمد پیش معصومه.

بچه در بغل معصومه خوابش برده بود. منیر بچه را از او گرفت و در گوشه‌ی اتاق روی تشکچه خواباند. بعد کنار معصومه آمد و دستش را در دست گرفت و آرام نشست. مدتی ساکت بودند. منیر رفت و با یک سینی چای آمد. معصومه چند قلپ چای نوشید و به حرف آمد. در حالی‌که بغض گلویش را گرفته بود گفت «دیروز اخراج شدممنیر پرسید«چرا؟» معصومه گفت«نمیدونم. یکی از شرکای از خدا بی‌خبرِ مهد کودک یک نفر رو بجای من معرفی کرد و عذر منو به همین راحتی خواستن. هر چی التماس هم کردم فایده نداشتمنیر پرسید« حق و حقوقت رو دادن؟ حق اخراج، سنوات؟» معصومه گفت«چه حق و حقوقی. من که نه بیمه بودم و نه قراردادی داشتم. حقوق نصف ماه‌ رو که کار کرده بودم حساب کرد و گفت آخر ماه بیا حسابت رو بگیر. حتی روز آخرم رو هم حساب نکرد

منیر کمی دلداریش داد و گفت «من به همه دوستام سفارش می‌کنم که برات کار گیر بیارن. انشاءالله کار بهتری گیرت میاد. برای همین مجتبی داد و بیداد راه انداخت و بیرونت کرد؟» معصومه گفت«دیشب تا نصفه شب دعوا می‌کرد و می‌گفت حتماً کاری کردی که اخراجت کردن. تو این گرونی و بدبختی بجای این‌که فکر زندگیت باشی و ممنون صاحب‌کارت، بازی درآوردی و اخراج شدی. اصلا فکر من و بچه‌هات رو نکردی. من هم هر چی قسم و آیه خوردم که من کاری نکردم، تا نصفه شب ول کن نبود. شب هم هیچ کدوم‌مون درست نخوابیدیم و تا صبح غلت میزدیم. صبح بلند شدم، دست و روی بچه‌ها رو شستم. صبحونه رو آماده کردم. صداش کردم که پاشو صبحونه بخور. یک‌دفعه نعره زد که زنیکه‌ی نفهم، من تا صبح به خاطر تو نخوابیدم، حالا هم که داشت خوابم میبرد بیدارم کردی و سروصدای بچه‌ها رو تو حیاط ول کردی. و شروع کرد که من روزی ۱۲، ۱۳ ساعت به ‌خاطر شما جون می‌کنم. گم‌شید بیرون تا حداقل روز تعطیلی یه چرتی بزنم و ما رو بیرون کرد.» نفس عمیقی کشید و سپس آهی‌ کشید و ساکت شد.

منیر یک سر به بچه‌ها توی حیاط زد و با چای دوم پیش معصومه برگشت. معصومه کمی آرام شده بود. به منیرگفت«خیلی ممنون که ما رو به‌خونت آوردی. ببخشید که با گفتن دردم تو رو هم ناراحت کردم. از فکر من بیرون بیا. درد من چاره‌پذیر نیست. از خودت بگو. قرار بود تو هم برام درد ‌دل کنیمنیر گفت«اولاً که وظیفه‌م بود. باشه منم درد دل می‌کنم شاید تو کمی آروم بشی.» دو تا پشتی آورد و هر دو کنار هم به پشتی‌ها تکیه دادند و منیر شروع کرد به گفتن داستان خودش. «من و شوهرم توی یک کارخونه مواد شوینده کار می‌کنیم. شوهرم مسئول تعمیرات هست و منم بسته به شرایط یا تو قسمت تولید و یا بسته‌بندی مواد کار می‌کنم. بعضی مواد مثل سفیدکننده‌ها و تمیزکننده‌ها خیلی رو بدن اثر بد می‌گذارن. اوایل ماسک و دستکش می‌دادن ولی دو سه سال هست که خبری از این وسایل نیست. می‌دونیم که این وسایل برای سلامتی‌مون لازمه. ولی چاره‌ای نداشتیم. خیلی از همکار‌ها به سرفه‌ی دائم افتاده بودن. اینم دست‌های منهو دست‌های ترک خورده و پوست‌پوست‌شده‌اش را نشان داد. دستمزد ما زن‌ها هم کم‌تر از حداقل دستمزد مردها هست. ظاهر قراردادمون که نسخه دومش را به ما نمیدن به ظاهر حداقل دستمزد توش نوشته ولی کسورات الکی ازش کم می‌کردن و به ما هم نمی‌گفتن بابت چی کسر می‌کننمعصومه گفت «پس اوضاع شما هم دست کمی از من نداره. منو بگو که فکر می کردم وضع کارگرایی که تو کارخونه کار می‌کنن خیلی بهتر از منهمنیر گفت«کارگرْ کارگره. هر جا باشه در حال استثمار شدنه. فکر می‌کنی چرا همه کارگرا رنج می‌کشن؟»

معصومه گفت«این‌که همه کارگرا رنج میکشن و بدبخت و فقیر هستن معلومه. چون بدبخت به دنیا اومدن، و الا من اگر تو یک خونواده پولدار بدنیا اومده بودم وضعم خوب بود. تحصیل کرده بودم. شاید مهندس می‌شدم و تو کارخونه بابام کار می‌کردم و مدیر می‌شدم. اصلاً این چه سؤالیه؟» منیر گفت«اون‌وقت تو هم کارگرا را استثمار می‌کردیمعصومه گفت«مقصودت از استثمار اینه که من هم به کارگرا زور می‌گفتم؟ نه من هیچ وقت این‌کار رو با کارگرا نمی‌کردممنیر گفت«تو اصلاً دشمنت رو نمی‌شناسی. استثمار یعنی دزدی قانونی از کارگر. یعنی مثلاً تو با زحمت خودت روزی ده تا کالایی رو تولید می‌کنی. هزینه‌ی مواد اولیه و استهلاک ماشین آلات و هزینه‌ی اجاره‌ی کارخونه و مالیات و بهره‌ی بانک و حقوق کارمندها و سرکارگر و مدیر، به علاوه‌ی کار یک روز تو روی هم میشه شصت هزار تومن. اگر این ده کالا صدوبیست هزارتومن فروش بره، شصت هزار تومن بقیه مزد زحمت تو هست. ولی چقدر به تو میدن؟ مثلاً سی هزار تومن بابت یک روز تولید. چقدر سرمایه دار سود بر میداره؟ به ازاء هر کارگر سی هزار تومن در روز. اگر کارخونه ۲۰۰ تا کارگر داشته باشه روزی شش میلیون تومن سرمایه‌دار سود می‌کنه و سهم تو سی‌هزار هست. به جایی هم نمی‌تونی شکایت کنی، نه کلانتری، نه دادگاه، نه مجلس و نه دولت. چون قانونی هست. چه قانونی؟ قانون سیستم سرمایه‌داری. یعنی کلانتری و دادگاه و مجلس و دولت همه حامی سرمایه‌دار هستن. به این میگن سیستم سرمایه‌داری. حالا فهمیدی استثمار یعنی چی؟ فهمیدی دشمنت کیه؟ تو هم اگر سرمایه‌دار بودی جزء همین سیستم بودی و کارگرا رو استثمار می‌کردی و الا سرمایه‌دار نبودی

معصومه گفت«کارخونه‌ی شما سرمایه‌دار داره و شما تولید می‌کنید ولی مهد کودک که چیزی تولید نمی‌کنه که بخواد استثمار بکنه؟» منیر گفت«مدیر شما و شریک‌هاش سرمایه‌گذاری کردن که سود ببرن. قبول داری؟» معصومه گفت«قبولمنیر ادامه داد«کار شما تولیدی نیست به کار شما خدماتی میگن. اون‌جا تو و مربی‌ها استثمار می‌شینمعصومه گفت«پس دشمن تو صاحب کارخونه‌تون هست و دشمن من مدیر مهد و شرکاش. درسته؟» منیر گفت«نه درست نفهمیدی. هر کارگری هرجا کار می‌کنه توسط سرمایه استثمار میشه. پس این یا اون سرمایه‌دار به تنهایی مقصر نیستن. این سیستم سرمایه‌داری هست که دشمن کارگرهمعصومه گفت«به‌هرحال هر کی یا هرچی مقصر باشه وضع ما همینهمنیر گفت«اینم که میگی اشتباهه. اگر بشینیم و دست‌رودست بزاریم و تسلیم بشیم، اون‌وقت وضع ما روزبه‌روز بدتر میشهمعصومه گفت«مگه میشه با سرنوشت جنگید؟ ما تنهایی چه کاری از دست‌مون بر میاد؟» منیر گفت «پس تو می‌خوای تسلیم این شرایط بشی؟» معصومه گفت«اگر راهی باشه، نوری باشه، امیدی باشه، معلومه که من هم دستی می‌جنبونم. ولی الکی بچه‌هام رو بی‌مادر نمی‌کنم

در همین موقع زنگ در به صدا در آمد. معصومه یک دفعه بلند شد و گفت «حتماً اومدن دنبال من. باید برم نهار درست کنممنیر با تحکّم گفت«سر جات بشین. بزار قَدرِت رو بدونه. هر وقت اومد دنبالت و عذر خواهی کرد اون‌وقت برو خونه.» معصومه شل شد. منیر رفت در را باز کرد. مادر شوهر معصومه بود گفت «سلام از همسایه شنیدم که معصومه اومده اینجا. طفلک تقصیر معصومه نبود. زندگی خیلی سخت شده منیر گفت «بفرمایید تو مادر شوهر معصومه گفت «خیلی ممنون. به معصومه بگید شوهرش پشیمون شده. پیغام داده معصومه با بچه‌ها بیاد خونهمنیر گفت «سلام. شما به شوهرش بگید که معصومه گفته هر وقت شوهرش اومد اینجا و معذرت خواست، اون‌وقت برمی‌گرده

مادر شوهر با تعجب نگاهی به منیر کرد و گفت «جدی میگید؟ باشه، بهش میگم» و رفت. معصومه ته دلش هم نگران بود و هم راضی. منیر پرسید «چند کلاس سواد داری؟» معصومه گفت «ده کلاس که خوندم، مرحوم مادرم خدا بیامرز مریض شد و مرد. من مجبور شدم درس رو ول کنم و بیام مواظب خواهر و برادرم بشم و منتظر و نگران نشست. به صحبت‌های منیر فکر می کرد. یعنی راهی هست که منیر آن‌قدر با اطمینان می‌گوید. از منیر پرسید «تو این چیزا رو از کجا یاد گرفتی؟ من دلم می‌خواد بیشتر بدونم

منیر بلند شد و به اتاق دیگر رفت. کتاب مادر ماکسیم گورکی رو آورد و به معصومه داد و گفت «حالا که بیکاری بهترین کار مطالعه هست. تو این کتاب چیزهای بیشتری یاد میگیری رنگ در دوباره به صدا در آمد. منیر رفت و در را باز کرد. مجتبی بود. گفت «سلام اومدم دنبال معصومه منیر جواب سلام را داد و تعارف کرد. رفت دنبال معصومه. به معصومه گفت یک بار قوی باش. معصومه رفت دم در. مجتبی گفت «بیا بریم خونه معصومه گفت «تقصیر من نبود. تو اشتباه کردی و با دلهره منتظر ایستاد. مجتبی کمی مکث کرد و گفت «حق با تو هست. معذرت می‌خوام

معصومه سال‌ها بود که چیزی نخوانده بود. به سختی شروع به خواندن رمان مادر کرد. کم‌کم اشتیاق‌ش زیاد شد به طوری‌که گاهی آن‌چنان محو کتاب می‌شد که کارهای خانه یادش می‌رفت. برایش عجیب بود که کارگرهای کشورهای دیگر هم شرایط مشابهی داشتند. تا حالا اصلاً به کارگرهای دور و بر خودش هم فکر نکرده بود چه برسد به کارگرهای کشورهای دیگر. متوجه درد مشترک تمام کارگرهای جهان شده بود. با چه امید زیادی مبارزه می‌کردند و از زندان و مجازات نمی‌ترسیدند. از شجاعت مادر در مبارزه، با این‌که زن مسنی بود، به حیرت افتاده بود. برای اولین بار در زندگیش یک قهرمان پیدا کرده بود که بسیار دوستش داشت. اولین جمعه که طبق معمول مجتبی اضافه‌کاری می‌کرد معصومه منیر را به خانه‌شان دعوت کرد. از منیر به خاطر کتاب خیلی تشکر کرد و بعضی قسمت‌هایش را با هیجان برای منیر تکرار می‌کرد.

منیر هم از هم‌بستگی کارگرای کارخانه‌شان و چند بار اعتصاب برای گرفتن وسایل ایمنی و پرداخت حقوق عقب‌مانده و نقش خودش در این اعتصابات تعریف کرد. بعد از چند هفته دوستان منیر برای معصومه در یک کارخانه کار پیدا کردند. منیر از اینکه کار گیر آورده بود و با کارگرای دیگر با هم کار می‌کردند خوشحال بود. ولی بعد از مدت کمی که مشکلات ناشی از فشار کار و برخوردهای بَدِ سرکارگر و مدیر کارخانه شروع شد و متوجه عقب افتادن چند ماه حقوق‌ کارگران شد، دوباره رنج کارگری بر او چیره شد. در کارخانه با دو نفر از کارگرهای آگاه‌تر که نارضایتی‌شان را ابراز می‌کردند آشنا شده بود. سر نهار با هم صحبت می‌کردند و دانسته‌های خودشان را به همدیگر منتقل می‌کردند.

معصومه هر وقت که فرصت گیر می‌آورد با منیر هم‌دم میشد و با هم صحبت می‌کردند و منیر آنچه می‌دانست ا برای او تعریف می‌کرد و به سؤالاتش پاسخ می‌داد. گاهی کتاب یا جزوه‌ای هم به او می‌داد. معصومه بسیار پیگیر دانستن شده بود و اعتماد به نفسش زیاد شده بود. به تدریج اطلاعات معصومه از دو تا همکارش بیشتر شده بود. منیر هر وقت جواب سؤال معصومه را نمی‌دانست می‌گفت دفعه‌ی دیگر پاسخ‌ات را می‌دهم. معصومه بسیار با احتیاط سر صحبت را با مجتبی باز کرد. اوایل مجتبی زیاد توجهی به صحبت‌هایش نمی‌کرد. بعد از مدتی با تعجب به او گوش می‌داد. بعد از مدتی همسرش هم علاقه‌مند شد. بحث‌شان دقیق‌تر و روابط‌شان رفیقانه‌تر شد.

برای معصومه این سؤال پیش آمده بود که منیر این اطلاعات و دانسته‌ها را از کجا به دست آورده و یا کتاب‌ها و جزوه‌ها را از کجا تهیه می‌کند؟ منیر هم همیشه می‌گفت بعداً برایت می‌گویم. بالاخره بعد از چند ماه، یک روز منیر معصومه را به خانه‌شان برای جلسه دعوت کرد. کم‌کم اسم هم‌دم بودن و بحث‌کردن را جلسه گذاشته بودند.

معصومه وقتی وارد شد منیر دو نفر مهمان‌هایش را معرفی کرد. همه نشستند و منیر گفت «معصومه همیشه از من می‌پرسید که این اطلاعات رو چطور یاد گرفتم و از کجا بدست آوردم. امروز جوابت رو می‌دم. دانسته‌ها و آگاهیم رو با کمک آموزش‌ها و بحث‌های مربی‌مان میترا بدست آوردم که مطالعات و ارتباطات مثبتی دارد و توسط یکی از دوستام که در یک اعتصاب از کارخونه اخراج شد به من معرفی شد. و ما سه نفر یک هسته‌ی کارگری هستیم. من بعد از چند ماه راهنمایی و امتحانِ تو امروز با موافقت رفقا تو را هم به هسته کارگری خودمان اضافه کردم. فقط باید یادت باشه که هسته‌ی ما کاملاً مخفی هست و حتی شوهرت نباید اطلاعی از این گروه داشته باشد. از این به بعد هم هر چه در رابطه با مخفی‌کاری یادت دادم باید عمیق‌تر اجرا کنی

معصومه از خوشحالی چشمانش برق می‌زد. میترا گفت «منیر خیلی از تو تعریف کرده. به گروه ما خوش آمدی بحث درباره‌ی ارزش اضافی که منیر با آن آشنا بود شروع شد ولی بسیار کامل‌تر بود. بعد از بحث اقتصادی بحث سیاسی شروع شد. از اهمیت مبارزات صنفی که جزء لاینفک مبارزات طبقه‌ی کارگر هست شروع و از اهمیت جهت‌دادن به این مبارزات به سمت و سوی سیاسی یعنی مشخص‌کردن مبارزه و جهت اون به سمت سیستم سرمایه‌داری، امپریالیسم و دولت حامی‌آن و عملکرد ضد کارگری دولت صحبت شد. جلسه با دو ساعت بحث و خواندن قسمت‌هایی از کتاب لنین ادامه پیدا کرد. در آخر نوبت سؤال رسید. معصومه که منتظر این لحظه بود با هیجان از میترا پرسید «فهمیدیم که قدرت طبقه‌ی کارگر از آگاهی و وحدت و تشکل به وجود میاد. البته با داشتن نظریه‌ی انقلابی. حالا سؤال من اینه که ما و امثال ما داریم مطالعه می‌کنیم و آگاهی‌مون رو بالا می‌بریم. شاید گروه‌های زیاد کوچکی هم در حد هسته‌ی کارگری و پراکنده درست شده. ولی آخه باید این هسته‌ها یک جوری بهم پیوند پیدا کنن. باید یک چیزی باشه که همه حداقل دور اون جمع بشیم و بگیم ما این هستیم. چیزی که نشون بده عقیده‌ی ما چی هست و برای چی داریم تلاش و مبارزه می‌کنیم. و بوسیله اون بتونیم همدیگر رو پیداکنیم و ارزیابی از قدرت‌مون پیدا کنیم

میترا پاسخ داد: «سؤال خوب و بسیار با اهمیتی هست. خوشحالم که به تیم ما اضافه شدی. مبارزه‌ی طبقه‌ی کارگر زمانی به نتیجه می‌رسه که بتونیم حزب کمونیست رو تشکیل بدیم. البته متوجه هستید که باید صبور باشیم و پرتلاش. ولی به نظر من تشکیل حزب مراحلی داره که باید طی بشه. یعنی بعد از مدت‌ها تلاشِ هسته‌های جدا از هم نمیشه گفت که از فردا کسانی‌که ما رو قبول دارن بیان عضو حزب ما بشن. از طرفی ما هم باید هویت و شخصیت مبارزاتی پیدا کنیم تا مبارزات‌ و تبلیغات‌مون رو با حفظ شرایط ایمنی انجام بدیم و بتونیم بین کارگرای دیگه هوادار پیدا کنیم و همدیگر را پیدا کنیم و بهم بپیوندیم. البته من این رو با توجه به شرایط مشخص کشور خودمون میگم که همه چیز باید در نهایت مخفی‌کاری باشه و فعالیت‌های علنی بسیار محدود هست. اینکه چطور باید به سمت تشکیل حزب بریم برای من هنوز دقیق روشن نیست. ولی این حرفت رو که باید هویت جمعی پیدا کنیم رو قبول دارم

شش ماه بعد اعتصاب بزرگی در کارخانه‌ای که معصومه کار می‌کرد راه افتاد. رهبری مخفی اعتصاب با هسته‌ی کارگری معصومه بود که تشکیل شده بود از دو نفر کارگر مرد و دو نفر کارگر زن. اعتصاب بیش از سه هفته ادامه داشت. چند بار اوراق تبلیغاتیِ ضدِّسرمایه‌داری در کارخانه پخش شد. تولید کاملاً خوابیده بود و بالاخره نیروهای انتظامی و امنیتی به داخل کارخانه آمدند و با کارگران درگیر شدند. عده‌ای زخمی و تعدادی بازداشت شدند. معصومه‌ که با فریاد کارگران را تشویق به ایستادن و مقاومت می‌کرد زخمی و دستگیر شد.

عصر یکی از رفقای معصومه خبر دستگیری او را به شوهر معصومه داد. شوهرش پرسید «حالش چطور بود؟» رفیق گفت «مثل یک شیر غران مجتبی گفت «شما بیشتر وارد هستین. لطفاً منو در جریان بگذارید که چطور پیگیر وضعیتش باشم رفیق گفت «حتماً» و خداحافظی کرد. مجتبی با سگرمه‌های درهم به داخل خانه برگشت. مادرش پرسید «چی شده؟ خبر بدی هست مجتبی جواب داد «بله خبر خیلی بدی هست. میدونی که کارخونه معصومه مدتی هست که در حال اعتصاب هستن. امروز نیروهای سرکوبگر ریختن و عده‌ای رو دستگیر کردن. معصومه رو هم بازداشت کردن مادر یک دفعه از جا پرید و گفت «ای وای! معصومه که اهل این حرف‌ها نبود. از کی اهل اعتصاب شده بود

فراز پاکدل

تیر ۱۴۰۲