نمایش‌نامه‌ی «دو چهره‌ی کارفرما»

نویسنده: لوییز والدز
مترجم: بهزاد فراهانی

این نمایشنامه برای اوّلین بار در بهمن ماه ۱۳۵۹ و در کتاب/مجلّۀ «فستیوال تئاتر انقلاب» و توسط سندیکای هنرمندان و کارکنان تئاتر منتشر شده که با تایپِ مجدّد و ویراستاری جدید و با هدفِ اعتلای آگاهی طبقاتی در دسترس قرار می‌گیرد.


آدمهای نمایش
کارگر
کارفرما
چارلی

در سال ۱۹۶۵ و در یکی از شهرهای آمریکا کارگرانِ انگورچینِ مزارع اعتصاب کردند. در باغ‌های انگور این شهر و در اوّلین ماه اعتصاب، صاحبان مؤسسات سعی کردند کارگران اعتصابی را با ترساندن به سرِ کار خودشان برگردانند. عکس‌العمل اختناق‌آور آنان که با تفنگ‌های پُر آمیخته بود با مقاومت کارگران روبرو شد و با ماشین‌های ارتشی خود وادار به عقب‌نشینی شدند. نیروی ارتش را در اختیار خود درآوردند و با زوزه‌های غول‎آسا و رعب‌آور شروع به جنگیدن با کارگران اعتصابی کردند. آن‌ها سعی می‌کردند با قطع مواد غذاییِ کارگران تنفس انقلابیِ آن‌ها را در هم شکنند. فقرِ فراوان باعث شد که عده‌ای از این کارگران از پشتیبانیِ یاران اعتصابی خود سَر باز بزنند. بیشتر انقلابیون شهر را ترک کردند و به دنبال کار در مزارعِ انگورچینیِ دیگر رفتند. بیشتر اعتصابیون در انتظار کارهای پاییزی نشستند و بقیه با شکستنِ اعتصاب به سرِ کار خود برگشتند و صاحبان املاک و سرمایه برای استخدام کارگران جوان به تگزاس و مکزیک پناه بردند. برای تجزیه و تحلیل این موقعیت استثنایی، خصوصاً ترسِ کارگرانِ اعتصابی، این صحنه پُشتِ خانه‌ای که دفتر کارفرما بود به وجود آمد و سعیِ ما در این بود که دو چهره‌ی کارفرما را به نمایش بگذاریم.

 
تئاتر می‌تواند
مشعلی فراراهِ مبارزاتِ ضدّامپریالیستیِ مردم باشد 

کارگر که یک قیچیِ باغبانی در دست دارد وارد صحنه می‌شود و رو به تماشاگران حرف می‌زند

کارگر سلام. اینجا مِلکِ خصوصیِ کارفرمایِ منه. من برای هَرَس کردنِ باغ انگورِ کارفرما به اینجا اومدم. رئیس منو از مکزیک به اینجا آورد. به اینجا، یعنی شهری که آفتاب و باغ‌های انگورش بی‌نظیره و از همین راه پولِ زیادی به دست میاره. خُب حالا بهتره که مشغولِ کار بشم. چون رئیس خیلی خوشش نمیاد منو در حالِ حرف زدن با غریبه‌ها ببینه. (صدای وحشتناک یک ماشین که نزدیک شده و ترمز می‌زند) بله… خودشه… با ماشینِ غول‌آساش رسید. ترجیح میدم که مشغولِ کار بشم.

کارفرما وارد می‌شود. و ماسکی به چهره دارد. ماسکی شبیه به خرسِ قهوه‌ای. و در حالِ ورود صدای هواپیما، ماشین و مگس را در می‌آورد

کارفرما سلام کارگرِ شجاعِ من

کارگر سلام رئیس (و کلاه از سر برمی‌دارد)

کارفرما کار سنگینه، نه؟ خیلی طولانیه…

کارگر بله آقا. خیلی مشکله. کارِ سنگینیه… (و با انرژی به کارِ خود ادامه می‌دهد)

کارفرما ولی تو بیشتر از این‌ها انرژیِ کار کردن داری پسرم. خیلی بیشتر از این (و کارگر سریع‌تر کار می‌کند) خیلی بیشتر از این‎ها (کارگر با تمامِ انرژی کار می‌کند) باز هم بیشتر از این. با سرعتِ بیشتر…

کارگر با تمامِ تواناییِ خود کار می‌کند و ناگهان خسته بر جا می‌ماند

کارگر نه… این کار خیلی مشکل و سنگینه رئیس…

کارفرما (با دستش که بر روی پیشانی قرار می‌گیرد تا آفتاب اذیتش نکند باغِ انگور را تماشا می‌کند. سرش را بلند می‌کند و کارگر بلافاصله با تمامِ نیرو مشغولِ کار می‌شود) تو… چطوری با این قیچیِ باغبونی شاخ و برگ‌های اضافه از درختای انگور رو می‌بُری؟

کارگر وحشت‌زده شانه بالا می‌اندازد. انرژی برایش نمانده

کارفرما نگاه کن… می‌خوام یک چیزی رو بِهِت نشون بدم. (درختِ انگوری را با انگشت نشان می‌دهد) این شاخه‌ی اینجا رو بِبُر (و کارگر به صورتِ فرضی شاخه را می‌بُرد) این یکی رو هم همینطور (و کارگر انجام می‌دهد) حالا این یکی‌رو… اینو…

و کارگر نزدیک است که انگشتِ کارفرما را با قیچی قطع کند. کارفرما داد می‌زند. کارگر ترسیده و ناگهان عقب می‌کشد

کارگر معذرت می‌خوام… ببخشید…

کارفرما از من ترسیدی، نه؟ پسرِ شجاع و دلیرِ من… ترسیدی؟ (کارگر با سر تأیید می‌کند/ کارفرما با مهربانی ادامه می‌دهد) چطور؟ تو نباید از من ترسی داشته باشی پسر. من کارگرهای دهاتی رو دوست دارم و تو یکی از اونهایی… خب، اهلِ کجایی؟

کارگر اهلِ دهات قربان

کارفرما تو کامیون‌سواری رو توی این گردش‌گاه‌های سرسبز و قشنگ دوست داری، مگه نه؟

کارگر (با سر علامتِ منفی می‌دهد و می‌گوید نه)

کارفرما چی؟

کارگر من خیلی دوست داشتم آقا

کارفرما تمامِ کارگرهای دهاتیِ من گردش با کامیون رو دوست دارن. هیچ چیزی به اندازه‌ی سِیر و سیاحَت توی جاده‌های طولانی اون‌ها رو خوشحال نمی‌کنه. دست‌ها روی کلاه‌های لبه‌بلند و حصیری، موهای افشان شده در باد، سرفراز، خوشبخت، بی‎دغدغه مثلِ یک نوزاد… بله، من این‌ها رو دوست دارم. دهاتی‌های خوبِ من، کارگرانِ مطمئن …

کارگر (احساس آرامش و راحتی می‌کند و دست‌هایش را روی شانه‌ی کارفرما می‌گذارد) اوه… ارباب…

کارفرما مُسَلّمه که من دوستتون دارم، ولی از فاصله‌ی سه متری پسرجان. (و کارگر خجالت‌زده دستش را از شانه‌ی کارفرما برمی‌دارد) توی تمامِ این مناطق کارفرمایی به خوبیِ من وجود نداره. یک عدّه از کارفرماها کارگرای فیلیپینی رو استخدام می‌کنن. بعضی‌ها هم افغانی‌ها رو. ولی من… ولی من دهاتی‌های خودمون رو ترجیح میدم. برای همینه که اینجا میام و شماها رو ملاقات می‌کنم. حتّی کمکتون می‌کنم. من یک شخصیّت مهمّ مملکتی هستم. متوجّهی؟ بانک‌های صادرات، آزمایشگاه‌ها، فروشگاه‌ها، دانشگاهِ کالیفرنیا، مغازه‌های اغذیه‌فروشی… همه‌ی این‌ها توی دستِ منه. ولی نگاه کن… (به کفش‌هایش اشاره می‌کند) حتّی کفش‌های من مدّت‌هاست که واکس نخورده

کارگر اوه… ارباب… من حاضرم کفش‌های شما رو واکس بزنم (و مشغولِ تمیز کردنِ کفش‌های کارفرما می‌شود)

کارفرما اوه نه… مهم نیست. برگرد سرِ کارِت. بلند شو پسر جان. گفتم بلند شو… (و کارگر همچنان مشغولِ تمیز کردنِ کفش‌های کارفرما) یالّه بلند شو. بسّه دیگه، نمی‌خواد، برگرد سرِ کارِت

صدای کارفرما که بلند می‌شود چارلی مثلِ یک میمون وارد می‌شود و با چکمه‌های تهدیدگر به طرفِ کارگر می‌رود

کارفرما (دوباره مهربان و رو به چارلی) چارلی… نه چارلی… همه چی روبه‌راهه پسر. این یکی از کارگرای دهاتیِ خوبِ منه که می‌خواد کفش‌های منو واکس بزنه

چارلی مطمئنّید سرورِ من؟

کارفرما مطمئنّم چارلی. برگرد و مشغولِ به هم ریختنِ اوضاعِ اعتصاب‌گرا باش.

چارلی بله سرورِ من (و چارلی مثلِ یک میمون خارج می‌شود)

کارگر ترسیده و وحشت‌زده به گوشه‌ای خیره شده

کارفرما باز هم ترسیدی؟ من که بهت گفتم… تو نباید از اون بترسی. تو زمان زیادیه که برای من کار می‌کنی. فهمیدی؟ من چارلی رو استخدام کردم برای تنبیهِ کارگرهای گُستاخ. تو که اون کارگرها رو می‌شناسی، درسته؟ تو با اون‌ها صحبت کردی، مگه نه؟

کارگر اوه… بله ارباب…

کارفرما (گوش‌هایش تیز می‌شود) چی گفتی؟

کارگر (حرفش را اصلاح می‌کند) نه رئیس… اونها دنبالِ اعتصابن رئیس. اعتصاب از نظرِ من چیزِ مسخره‌ایه. اون‌ها احمق‌های بی‌فکری هستن رئیس. اعتصاب به هیچ دردی نمی‌خوره، اون‌ها دست از کار کشیدن چون کونِ کار کردن ندارن رئیس

کارفرما عالیه. فوق‎العاده‌ست. تکرار کن. حرفت رو یک‌بار دیگه دمِ گوش من تکرار کن

کارگر بی‌شرفا، پست‌فطرتا، کون‌گُشادای لاشیِ زیرِ کار دَر رو

کارفرما آفرین کارگرِ شجاعِ من. کارگرِ دهاتی و وفادارِ من

کارگر به زانو می‌اُفتد. دست به سینه می‌زند، مثلِ یک خرگوشِ مطیع. و کارفرما سرش را نوازش می‌کند. کارفرما خود را عقب می‌کشد و کارگر جای پای او را می‌بوسد. کارفرما با چهره‌ای افتخارآمیز او را بلند می‌کند

کارفرما خب کارگرِ خوب و کوچولوی من… عالی شد.

کارگر رئیس… ارباب…

کارفرما خب شیطون، بگو ببینم، اینجا بهت خوش می‌گذره، نه؟

کارگر خوش؟!

کارفرما برای اینکه مطمئن بشم در آینده برام دردسر و نگرانی درست نمی‌کنی از مالیات معافِت می‌کنم. به بیمه‌ی کارگران معرّفی‌ت می‌کنم. تو دیگه نباید به این مسائل فکر کنی. مسئله‌ی مَسکَن نباید فکرت رو مشغول کنه. به تو اجازه میدم همین‌جا توی مزرعه‌ی من بخوابی. سایه‌بونِ زیبای مُفتی، رایگان و مجّانی. بدونِ پرداختِ اجاره. تنفّس در هوای آزاد، هووم؟ چطوره؟

کارگر ولی ارباب، موش… موشِ صحرایی…

کارفرما نمی‌فهمم، منظورت چیه؟

کارگر رئیس، دیروز موش‌های صحرایی تمومِ لباس‌هام رو پاره کردن. از زوزه‌ی گُرگ تا صبح خواب به چشمم نرفت

کارفرما بسّه دیگه. همیشه اوایل یه کمی مشکله. ولی عادت می‌کنی. این مسائل موقعی که من توی کوه‌ها برای شکار میرم هم پیش میاد. اونجا هم مثلِ اینجاست. تو اینجا توی باغ استراحت می‌کنی، مثلِ من که توی کوه موقع شکار استراحت می‌کنم.

کارگر استراحت؟

کارفرما بله… استراحتِ مجّانی…

کارگر خیلی ممنون رئیس. واقعاً متشکرم

کارفرما خواهش می‌کنم پسرم. ببینم… تو چقدر به من اجاره میدی؟

کارگر هیچّی

کارفرما آفرین، هیچّی. این عالی نیست؟ حالا چقدر کرایه‌ی رفت و آمد میدی؟ ها؟

کارگر هیچّی

کارفرما هیچّی. چرا؟ چون من تو رو مُفت و مجّانی سوارِ کامیونِ خودم می‌کنم. چه موقع رفتن سرِ کار، چه موقع برگشتن. درسته؟

کارگر بله رئیس

کارفرما پس چیزی بابتِ کرایه هم پرداخت نمی‌کنی، مثلِ جای خوابت. درسته؟

کارگر بله. هیچّی

کارفرما حالا خوراک. تو چی می‌خوری پسرم؟

کارگر نون، پنیر، سیب‌زمینی

کارفرما پنیر و سیب‌زمینی چقدر می‌اَرزه؟ پنیرِ سفید، سیب‌زمینیِ زردِ تازه. بابتِ اینا پول میدی؟

کارگر نه رئیس

کارفرما عالی نیست؟ با این حساب اصلاً فکر و خیالی برات می‌مونه؟

کارگر نه رئیس

کارفرما دقیقاً. حالا به من نگاه کن. اون‌ها، اون کارگرهای احمق میگن که من آدمِ حریصی هستم، که من خیلی پولدارم. ولی خوب گوش کن. می‌خوام یک چیزی بهت بگم. من گرفتاری‌های زیادی دارم. نه خونه‌ی مجّانی و بدونِ هزینه و اجاره، نه غذای مفتی، نه ماشینِ مُفت و مجّانی، نه هیچ چیز دیگه. من هر چی دارم باید بابتش هِی پول بدم. این ماشین‌ها رو می‌بینی؟ مثلاً این کادیلاک به نظرِ تو چند می‌اَرزه؟ ها؟

کارگر نمی‌دونم

کارفرما چهارصد هزار دلار…. می‌تونی تصوّر کنی؟ ها؟ یک چِک به مبلغ چهارصد هزار دلار. سعی کن تصوّر کنی. یک چمدونِ گنده پُر از اسکناس، اسکناسِ درشت.

کارگر تصوّر کردنش خیلی مشکله رئیس

کارفرما تازه این همه پول برای چی؟ فقط برای یک ماشین. این بدبختی نیست؟

کارگر چرا رئیس. خیلی بدبختیه.

کارفرما یا اون خونه. فکرشو بکن…

کارگر خدا می‌دونه که درآوردنِ پولِ همچین خونه‌ای چقدر کارِ سختیه

کارفرما خدا می‌دونه، منم می‌دونم. چون خودم ساختمش. یک خونه بالای اون تپّه، مُشرف به تمومِ باغ‌های اطراف. حالا خوب فکر کن، به نظرت یک همچین قصری چقدر می‌اَرزه؟

کارگر ده پونزده تا

کارفرما ده پونزده تا چی؟

کارگر ده پونزده تا چمدون پُر از پول

کارفرما کجای کاری پسرِ ساده دلِ دهاتی. دو میلیون دلار فقط خرجِ دکور شده

کارگر (متعجّب) پس دکور هم داره

کارفرما میگم دکورش فقط دو میلیون شده. باقی‌ش هم خدا می‌دونه

کارگر شما هم می‌دونین

کارفرما خب خیلی یادم نیست، شاید بیست میلیون دلار یا شاید یه کمی بیشتر، چهل میلیون، درست یادم نیست، می‌تونی تصوّر کنی؟

کارگر نه رئیس، نمی‌تونم تصوّر کنم.

کارفرما بله عزیزِ من. فقط می‌تونم بهت بگم که این‌ها دردآوره.ولی آخه چرا؟ من احتیاجی به یک ماشینِ این‌چنینی ندارم؟ دلم می‌خواد بندازمش دور

کارگر نه رئیس. اگه خواستین بندازینش دور بدینش به من

کارفرما (با اخم) بِبُر زبونِتو…

کمی سکوت

کارفرما (دوباره با همان حالت قبل جایی را با دست نشان می‌دهد) اونجا رو نگاه کن… اون کسی که الان اومد بیرون رو ببین. با بیکینی و موهای بلوند، داره میره طرفِ استخر

کارگر خیلی قشنگه

کارفرما می‌دونم. خیلی قشنگه. اون خانم حداقل برای من ماهیانه پنج‌هزار دلار خرج برمی‌داره. هر تعطیلی به مسافرت میره، پاریس، لندن، نیویورک. این دردآوره. این زن آفتِ پوله. ولی تو از این گرفتاری‌ها نداری. حالا می‌فهمی چرا از من خوشبخت‌تری؟ منم و این چیزایی که برات شمردم. اون زن، اون ماشین، اون قصر. این مزرعه، اون بانک… (احساساتی می‌شود) بعد اون کارگرهای احمق میگن که من نمی‌دونم کار چیه. میگن من اون‌ها رو استثمار می‌کنم. ولی به این درخت‌های انگور نگاه کن. کی اون‌ها رو کاشته؟ کی هَرَسشون کرده؟ دستِ مخفیِ ابرها در سپیده دمِ زمستان، فرو کردنِ شاخه‌های انگور در خاکِ سرد با ناخُن‌های خونین، کارِ طاقت‌فرسا در گرمای کُشنده‌ی تابستان یا در سرمای زمستان، گرد و خاک، ابر و مِه و برف و بوران

کارگر شما رئیس. شما همه‌ی این کارها رو کردین…

کارفرما (خیلی عادّی) نه. من نه، پدربزرگِ من. اون خودش رو با حرارتِ هر چه بیشتر فرسوده کرد، ولی من وارث تمومِ اینجا شدم.

کارگر ولی مطمئنّم که شما هم زحمتِ زیادی کشیدین رئیس

کارفرما قطعاً همینطوره

کارگر بله رئیس. شما خیلی زحمت کشیدین.

کارفرما می‌خوام یک رازی رو بهت بگم… بعضی وقت‌ها، وقتی توی دفترم خلوت می‌کنم با خودم می‌گم کاش من یک کارگرِ ساده‌ی باغِ انگور بودم

کارگر شما؟!

کارفرما بله، مثلِ تو. مثلِ تو، مثلِ همه‌ی کارگرها. آخ اون گردشِ با کامیون، با موهای افشان شده در باد، تنفّس آزاد، کارِ پُردرآمد توی قلبِ مزارعِ انگور. آوازِ دسته جمعی. دود کردنِ سیگار. دست زدن تو هوای خُنَک، زیرِ آسمونِ آبی، تماشای ابرهای گُذرنده. تماشای کوهستان. گوش کردنِ آواز پرنده‌ها.

کارگر شما با این همه مشکلات واقعاً حق دارین رئیس

کارفرما اونوقت این کارگرهای احمق به جای لذّت بردن از این همه چیزای خوب و مجّانی دنبالِ درست کردنِ سندیکا می‌گردن

کارگر بله رئیس

کارفرما تو سندیکا رو می‌خوای چه کار کنی پسرم؟

کارگر من نخواستم رئیس.

کارفرما واقعاً پولِ زیاد به چه دردِت می‌خوره؟

کارگر این یکی رو می‌خواستم رئیس. من پولِ زیادی رو دوست دارم رئیس

کارفرما ببند دهنِت رو. تو گرفتاری‌های من رو دوست داری احمق؟ تو این بدبختی‌ها رو دوست داری؟ بعد از همه‌ی توضیحاتی که بهت دادم، ها؟ گوش کن پسر! اگه من قدرت داشتم، اگه من قدرت داشتم که… (کمی فکر می‌کند) یک لحظه صبر کن ببینم. من که این قدرت رو دارم، (یک دور دورِ کارگر می‌چرخد و او را برانداز می‌کند/ کارگر می‌ترسد) بله… من این قدرت رو دارم

کارگر خطایی که از من سر نزده رئیس

کارفرما این کار تو رو خوشحال می‌کنه. این تو رو خوشحال می‌کنه که یک روز، فقط یک روز جای من باشی؟ ها؟

کارگر بله… ولی، نه رئیس، من نمی‌تونم.

کارفرما دهنت رو ببند. بده به من این‌ها رو

کلاه، دستکش و قیچیِ کارگر را می‌گیرد

کارگر (نگران) نه رئیس… منو ببخشید، رئیس خواهش می‌کنم

کارفرما اینطوری بهتر شد

کارگر رئیس

کارفرما آرمِ ریاست را از سینه‌ی خود جدا کرده و به روی سینه‌ی کارگر می‌چسباند. کارگر آن را نگاه می‌کند

کارفرما خب… این سیگار رو بذار گوشه‌ی لبت. (و کارگر سیگار را گوشه‌ی لب می‌گذارد) حالا کبریت (سیگار را برای کارگر روشن می‌کند) و حالا نفسِ عمیق بکش… هوای آزاد پسرم، اینطوری (و نفسِ عمیقی می‌کشد) الان دیگه تو رئیسی

کارگر بله رئیس ( و پُکِ عمیقی به سیگار می‌زند)

کارفرما خب شروع کنیم (و روی ژستِ کارگر کار می‌کند) سر بالا، چونه به جلو، نفسِ عمیق… حالا تو به عنوانِ مدیرِ کُل وارد دفترِ ریاست میشی و اینجوری سهمی در دولتِ آمریکا پیدا می‌کنی و این حق رو به تو میدن که هر کسی رو پُشتِ در نگه داری

کارگر (با حالتی بسیار محکم و با قدرتی غیر منتظره) و حالا من رئیسم (ناخودآگاه ترسناک می‌شود)

کارفرما آفرین، عالیه. فوق‌العاده‌ست. ولی هنوز کافی نیست. بیا پالتوی منو بنداز روی دوشِت

کارگر (امتناع می‌کند) نه رئیس، این کارِ خوبی نیست

کارفرما بگیرش

کارگر نه رئیس. ممکنه پالتوی شما رو کثیف کنم

کارفرما گفتم بگیرش

کارگر چشم رئیس (و پالتو را همچون شنلی در دست می‌گیرد و مثلِ یک گاوباز دست به کمر می‌ایستد)

کارفرما آه… عالیه پسر.

کارگر دور خود می‌چرخد و حالتِ گاوبازی را دارد که در حالِ جنگ است

کارفرما آفرین… عالی شد. حالا بهم نشون بده که چه حالی داری

کارگر پالتو را می‌پوشد و ژست می‌گیرد

کارفرما نه… نه، باز هم یک چیزی کم داری. تو به یک چیز مهم احتیاج داری که کامل بشی

کارگر شاید یک شلوارِ تمیز و نو

کارفرما (فکری به نظرش می‌رسد) یک لحظه صبر کن

کارفرما ماسک را از چهره برمی‌دارد

کارگر نه رئیس… اونو دیگه نه. (کارگر صورتش را با دست می‌پوشاند، مثلِ کسی که آدمِ لُختی را دیده باشد پنهانی از لای انگُشتانش رئیس را نگاه می‌کند و می‌خندد) شما هم که مثل من هستین رئیس، چهره‌ی شما مثلِ منه

کارفرما می‌خوای بگی که من هم شبیه به یک مکزیکی هستم؟

کارگر بله رئیس

حالا کارگر به تماشاچیان پُشت می‌کند و ماسکِ کارفرما را روی صورتش می‌گذارد

کارفرما (خوشحال دست‌هایش را به هم می‌مالد) خب. حالا من یکی از کارگرهای خودم هستم

کارگر که پُشت به تماشاچیان بود حالا با ماسکی بر چهره برمی‌گردد. وقتی برمی‌گردد دیگر یک کارفرمای واقعی شده

کارفرما (با دیدنِ کارگر در هیبتِ خودش می‌ترسد ولی به بازی ادامه می‌دهد) اووووه… وحشتناکه… ولی عالیه

کارگر (بزرگ‌منشانه، ناگهانی و خشن) درِ گاله رو ببند. سریع برو سرِ کارِت

کارفرما (هیجان‌زده) حالا دیگه نقص نداره. فوق‌العاده‌ست

کارگر بهت گفتم سریع برو سرِ کارِت (و خیلی محکم یک سیلی زیرِ گوشِ کارفرما می‌زند)

کارفرما (جا می‌خورد) چی؟ چرا این کارو کردی؟

کارگر برای اینکه ناراحتم پسرم. حرفم رو شنیدی پسرم؟ من اسمِ تو رو دوست دارم پسرم. فکر می‌کنم که باید همیشه تو رو به همین اسم صدا بزنم، پِـــسَـــرَم…

کارفرما ولی تو واقعاً خیلی خوب یاد گرفتی

کارگر بهت گفتم درِ گاله رو ببند

کارفرما چه هنرپیشه‌ای… (رو به تماشاچیان) هنرپیشه‌ی خوبیه. خیلی خوب بازی می‌کنه

کارگر دنبالِ من بیا پسر

کارفرما (هر چه او می‌گوید عمل می‌کند) بله رئیس. در خدمتم رئیس. من فقط به شما فکر می‌کنم رئیس…

کارگر من تو رو استخدام نکردم که فکر کنی، من به تو پول میدم که برام کار کنی. فهمیدی؟

کارفرما بله رئیس (خنده‌اش گرفته امّا سعی می‌کند نخندد تا بازی را خراب نکند)

کارگر اون ماشین رو ببین پسرم. او ماشین مالِ منه

کارفرما ماشینِ کادیلاکِ چهارصدهزار دلاریِ منو میگی؟ تو داری جدّی بازی می‌کنی؟

کارگر اون قصر، با اون استایلِ با شکوه، بر فرازِ اون تپّه‌ی بلند… می‌بینیش؟ اون هم مالِ منه…

کارفرما (کم‌کم احساسِ نگرانی می‌کند) قصر هم همینطور؟

کارگر همه‌ش مالِ منه

کارفرما (لحظه به لحظه احساسِ ناراحتی می‌کند) چه نمایشِ افسانه‌ای و تلخیه

کارگر حالا صبر کن… خبردار وایستا پسرم. (کلاهِ کارفرما را از سرش برمی‌دارد و محکم توی صورتش می‌زند، و بعد به سمتی اشاره می‌کند) اونجا… اونو می‌بینی؟ اون دخترِ زیبای بلوندی که با بیکینی از توی استخر اومد بیرون و داره میره به سمتِ قصرِ من؟ ها؟ اون هم مالِ منه…

کارفرما (معترض) ولی اون زنِ منه

کارگر خفه شو… دهنتو ببند. اون زمین رو می‌بینی؟ با تمامِ باغ‌های انگور، اون‌ها همه مالِ منه

کارفرما وحشیِ احمق. تمومش کن این بازی رو. زمین، ماشین، قصر، اون دخترِ زیبا، همه املاکِ من هستن. تو دیوانه شدی؟ پس من چه جوری زندگی کنم؟

کارگر من انبارِ خیلی خوبی دارم، انباشته از هوای آزاد، بدونِ کوچکترین اجاره‌ که مجبور باشی پرداخت کنی، بدون مالیات، تو اونجا می‌خوابی، خوشبخت و بی‌دغدغه‌ی خاطر. و پُشتِ اون کامیون میشینی و در حالی که موهات در باد افشان شده از مسیر لذّت می‌بری و سرِ کار میری

کارفرما تو مریضی. من که نمی‌تونم توی اون طویله زندگی کنم، اونجا پُر از موش‌های صحرایی و عقرب و رُتیله. این کامیون هیچ اطمینانی بهش نیست. تو می‌خوای منو بکُشی؟

کارگر تو می‌تونی برای خودت یک ماشین بخری

کارفرما با کدوم پول؟ مگه تو چقدر به من پول میدی؟

کارگر ساعتی هشتاد و پنج سنت، خوبه، نه؟

کارفرما ولی من به تو یک دلار و بیست و پنج سنت می‌دادم.

کارگر من گرفتاری‌های زیادی دارم پسرم. برو از بیمه‌های اجتماعی و خیریه کمک بگیر.

کارفرما نه، نه… تو دیگه داری زیاده‌روی می‌کنی. خیلی توی نقشت فرو رفتی. تو قرار بود که توی این کار به من کمک کنی (کلاهش را از سر برمی‌دارد و با قیچی به زمین می‌اندازد و رو به تماشاچیان ادامه می‌دهد) می‌بینین که این داره کم‌کم فرصت‌طلبی می‌کنه، داره سوء‌استفاده می‌کنه. ما نمی‌تونیم ساعتی کمتر از دو دلار پول بگیریم. خب پسرم، فکر می‌کنم که بازی دیگه بسّه، ماسکِ منو پَس بده

کارگر دهنِ کثیفتو ببند خوکِ بی‌خاصیتِ کون‌گشاد

کارفرما قطعش کن دیگه این بازی رو. به اندازه‌ی کافی به من بی‌احترامی کردی. برو تو لونه‌ی خودت سگِ کثیف

کارفرما سعی می‌کند که ماسکِ خود را از کارگر پس بگیرد

کارگر (صدا می‌زند) چارلی… چارلی بیا اینجا

چارلی مانند یک گرگِ هار نعره‌کِشان وارد می‌شود. کارفرما سعی می‌کند با او حرف بزند

کارفرما گوش کن چارلی… من، من…

چارلی (کارفرما را با خشونت عقب می‌راند) برو گمشو کنار دهاتیِ احمقِ کثیف. (می‌رود و با احترام کنار کارگر می‌ایستد) در خدمتم قربان

کارفرما (همچنان تقلّا می‌کند) چارلی این سگِ کثیف منو کتک زد. اون می‌خواد ماشینِ منو بدزده، قصرِ منو بدزده، املاکِ من، باغ‌های من… حتّی زنم. همه‌ی اون‌ها رو شوخی شوخی صاحب شده

چارلی (دوباره نعره می‌کشد و به کارفرما حمله می‌کند) سگِ کثیفِ دهاتی، تو می‌خوای زنِ رئیس رو صاحب بشی؟

کارفرما چارلیِ احمق… این منم. رئیست، منو نمی‌شناسی؟

چارلی دهنتو ببند آشغالِ دهاتی. (ومحکم زیرِ گوشش می‌خواباند)

کارفرما (با گریه) منم چارلی… رئیست

چارلی درسِ خوبی بهت میدم (شروع به زدنِ کارفرما می‌کند)

کارفرما (از نفس و از پا افتاده) نه چارلی… این منم. رئیست. کمک… نگهبانا کجان؟ آهای کمک… تفنگ‌هاتونو بیارین. این داره منو می‌کشه

و چارلی کتک‌زنان کارفرما را از صحنه خارج می‌کند. و لحظه‌ای بعد برمی‌گردد و کنارِ کارگر با آرامش می‌ایستد.

کارگر ماسک را از چهره برمی‌دارد و با تماشاگران حرف می‌زند

کارگر خب… این از رئیس. خونه‌ی اون مالِ منه. مِلکِش. زمینش. همه چیزش. ولی هیچ کدوم از این‌ها رو نمی‌خوام. فعلاً فقط سیگارشو نگه می‌دارم. بقیه‌ی چیزا رو «ما» به دست میاریم. ما کارگرا. فردا همه‌ی این‌ها مالِ همه‌ی ما میشه. مالِ ما کارگرا. شما چی فکر می‌کنین؟

پایان