داستان کوتاه «دو رفیقِ کوهستان»

نویسنده: فخرالدین احمدی سوادکوهی

صدای خفه‌ای شنید. گوش تیز کرد. احساس می‌کرد صدایی از دوردست‌ها می‌آید. صدایی که وحشت به دلش می‌ریخت. راه که افتاد دوباره شنید و شک کرد نکند کسی زاغ آن‌ها را می‌زند؟ یا رفقای خودشان باشند؟ انگار چیزی، شبحی، جنی روی سنگ‌ریزه‌ها به آرامی قدم بر می‌داشت:

– صدایی نشنیدی؟
-‌ صدا؟ صدای چی؟ نه بابا، خیالاتی شدی لابد.
– بارم را بکش بالاتر لامصب. از کولم داره می‌افته.
– صبر کن محکم‌تر ببندمش. مال خودم از تو بدتره.

هر دو ایستادند. با بار روی دوشش دور زد و طناب را محکم‌تر دور یخچال و کمر و شانه‌های پت و پهن‌اش بست:
– محکم گره بزن.
– باشه کاکا.

طناب را محکم به کمرش گره زد و به شانه‌هاش کوبید. شانه‌هایی که یک دم استراحت نکردند و از بچگی زیر فشار کار بودند. هر دو راه افتادند. راه پر از سنگلاخ بود و ناهموار. مجبور بودند آهسته قدم بردارند. هوا داشت تاریک می‌شد. گرگ‌ومیش بود و نَم‌باد خنکی می‌وزید. دو روز تو راه بودند و امشب دیگر می‌رسیدند. کوهستان را مثل کف دست می‌شناختند. خلیل صدایش را رها کرد و زد زیر آواز. صدایش سوز داشت. غم غریبی توی صدایش بود.

فؤاد گوش می‌داد. صدا او را برد به خانه و زندگی‌اش. چند روز شده زن و بچه‌هایش را ندیده. مخصوصا پسرش سیروان. ای شیطان. دیوار صاف را بالا می‌رفت و مردیکه‌ی شیرین زبان. خنده‌اش گرفت از این فکر. لبخند زد. خلیل دمِ گرمی داشت. می‌خواند. یک ترانه‌ی وطنی می‌خواند. صدایش تو تاریکی کوهستان می‌پیچید. فؤاد یاد اسباب‌بازی‌ای افتاد که رو دوش‌اش بود. برای سیروان خریده بود و یک عروسک هم برای دخترش ماهرو. عشق می‌کرد یاد اسباب بازی می‌افتاد. خلیل انگار نه انگار باری به این سنگینی روی دوشش است. فؤاد یخچال کول کرده بود و خلیل اجاق گاز. تا نیمه‌های شب باید می‌رسیدند. هر دو ایستادند تا نفسی تازه کنند. عرق کرده بودند و کمرشان تیر می‌کشید. سکوت، کوهستان را پر کرد. مثل تاریکی که کوه را قورت می‌داد.

فؤاد گوش تیز کرد:
– شنیدی کاکا؟

خلیل به اطراف نگاه کرد:
– زده به سرت باباجان. صدایی نمیاد.
– چرا، صدای سنگ‌ریزه میاد جان تو.

خلیل گوش تیز کرد و لب گزید و سری تکان داد:
– هیچ خبری نیست.

فؤاد سعی کرد دل قرص باشد و آرامش خودش را حفظ کند و رو کرد به خلیل:
– کاک خلیل، اسباب بازی سیروان قشنگ بود، نه؟!
– آره پدرسوخته‌ی شیطان. چَموشیه به جان تو کاکا.

هر دو خندیدند و خلیل سوت زد. صدای سوت پیچید:
– بریم داره دیر می‌شه.

حرکت کردند. راه مالرو بود و خلیل جلو می‌رفت و فؤاد پشت سرش. تو لاک خودش بود. اما فؤاد یک جورایی بود. نگران سیروان بود؟! دلتنگ شده بود؟! از کجا بداند. فقط حال خوبی نداشت. خلیل چراغ قوه را از پر کمرش درآورد و روشن کرد. نور پهن شده بود رو زمین و پشت سر هم قدم برمی‌داشتند. تاریکی کوهستان را یک جا قورت داده بود.

خلیل سرفه‌ی خشکی کرد:
– چیزی نمانده. پیرم درآمد بی‌پدر.
– این هم شد زندگی کاک‌خلیل، صد رحمت به سگ.
– همینه کاک فؤاد. تف به زندگی.
– صدایی میاد کاکا.
– ای بابا. تو ما رو دق انداختی کاکا. از خستگیه. راه بیا بابا زودتر برسیم اسباب بازی را بدی به شیطان. سیروان پدرسوخته.

فؤاد خندید و عاشق سیروان بود. دوست‌اش داشت. چند روزی شده بچه را بغل نکرده. تا برسد یخچال را می‌گذارد زمین و تو حیاط داد می‌زند سیروان و بغل باز می‌کند و لب غنچه‌ای او را می‌بوسد که یکهو صدای شلیکی سکوت کوهستان را خراش داد.

خلیل رنگش پرید و چرخید و نور انداخت طرف فؤاد:
– فؤاااااد!

نعره‌ی بلندی کشید که در سرتاسر کوهستان پیچید:
– چی شده؟! کی بود؟!؟ فؤااااااد کاک فؤاااااااد.

دید فؤاد کمرش تا شده و دستش رو شکمش است. به هم نگاهی کردند و فؤاد جفت زانو نشست روی سنگلاخ. خون از دهنش بیرون زد. دوباره نعره کشید و صداش تو تاریکی کوهستان موج انداخت. با دلشوره و استرس،‌ سریع نشست. بارِ روی دوشش را گذاشت زمین و دوید طرف فؤاد و طناب را باز کرد و یخچال را از دوشش جدا کرد:
– کاک فؤاد‌، خوبی، آخ آخ نامردا نامردا

یکهو عربده کشید:
– نامرداااااا، نامرداااااااااا، واسه یه لقمه نونه، نون نون نون

نون نون نون نون. صدا پیچیده بود:
– چیزی نیست، من اینجام کاکا

مانده بود چه کار کند. دست و دلش می‌لرزید. بغض کرد. سعی کرد قورتش بدهد. زور زد ولی نشد و داشت خفه‌اش می‌کرد. فؤاد را آرام خواباند که خرخر می‌کرد و خون بالا می‌آورد و بدنش سرد می‌شد. چنگ زد کف دست‌های خلیل و زور زد چیزی بگوید:

– کاکا اسباب. . . بازی. سیر. . . وووان

که دوباره صدای شلیک آمد و خلیل نعره‌ی بلندی کشید و افتاد کنار فؤاد و هر دو به هم زل زدند و چند قطره اشک از گوشه چشم‌شان چکه کرد . . .