شعری از غسان کنفانی

همه‌ی ارتش‌های شما همه‌ی جنگنده‌های شما همه‌ی سربازان شما یک طرف، پسری که سنگی در دستاتش نگه داشته و آن‌جا ایستاده است تنهای تنها، یک طرف. در چشم‌های او من خورشید را می‌بینم در خنده‌های او من ماه را می‌بینم در شگفتم من فقط در شگفتم چه کسی ضعیف است چه کسی قوی چه کسی حق است و چه کسی باطل و من آرزو می‌کنم و من فقط آرزو می‌کنم که ای کاش حقیقت زبانی داشت.

نامه‌ای از غزه

هنگامی که در ماه ژوئن به تعطیلات رفتم در آرزوی عزیمتی شیرین و شروعی به سوی چیزهای کوچک که به زندگی معنایی زیبا و روشن می‌بخشد، همه‌ی دارایی‌هایم را جمع کردم. من غزه را همان‌طور که می‌شناختم باز می‌یافتم؛ دیدم که مانند پوشش درونی صدفِ زنگ زده‌ای است که امواج روی ساحل چسبنده و شنیِ کنار کشتارگاه پرتاب‌اش می‌کنند. این غزه با کوچه‌های باریک‌اش و بالکن‌های برآمده‌اش، از ذهن یک خفته در کابوسی خفقان‌انگیز، تنگ‌‌وباریک‌تر بود. این غزه...!