داستان کوتاه «میلکاموزا» از منصور یاقوتی

داستان از آگاهی حرف می‌زند، اما نه هر نوع آگاهی‌ای؛ آگاهی نزد کارگران و برای کارگران. داستان از زبان کارگران، از زندگی واقعی پر از رنج و محنت آنان می‌گوید و تضاد آن با عالم رویایی سینای کارگر. چرا که زندگی هم‌طراز آن‌چه سینا می‌خواند نیست. هر چند باید از همه چیز مطلع شد، اما نه هر چیزی. اول باید بدانیم ثقل زمین کجاست و ما در کجای جهان ایستاده ایم؟ و بعد هر آن‌چه را که ما را به بند تقدیر و تخدیر می‌کشاند، درجریان مبارزه‌ای مستمر بگسلانیم. داستان از پس کار بر آمده و راه را برای شکلگ‌یری یک انسان نوین در افق مبارزه‌ای سخت در کوران زندگی ترسیم می‌کند. میلکاموزا، اسم رمز تباهی است و شکست و…

داستان کوتاه «میان ماه من تا ماه گردون»

تقریباً یک ساعت بود که هوا تاریک شده بود. رقص شعله‌های آتش و دود ناشی از سوختن آشغال‌ها در سطل‌های زباله به همراه فریاد و شعار، فضا را پوشانده بود. در وسط خیابان تقریباً فقط جوانان و در پیاده‌رو‌ها و در کنار درختان سرسبز ترکیب جوانان و میان‌سالان ایستاده بودند. جمعیت نسبتاً زیاد بود. عده‌ای با مشت گره کرده، برخی دخترها با چرخاندن روسری و عده‌ای سنگ در مشت شعارها را با خشم تکرار می‌کردند. شعارها عمدتاً آزادی‌خواهی و "مرگ بر دیکتاتوری" بود و گاهی هم شعارها همراه با فحش‌های رکیک بود که جوان‌ها با خنده و رضایت تکرارشان می‌کردند. این اعتراضات باعث شده بود که رابطه دختران محل با پسرها نزدیک‌تر و گرم‌تر بشود. رفت و آمد ماشین‌ها در…

نمایش‌نامه «پژوهشگری برای خود»

دختر با خستگی در حالی که عرق می‌ریزد، و شماره‌ی پرسشنامه‌هایش را چک می‌کند، پرسشنامه‌ی خالی که بالایش نوشته 16 را روی شاسی‌اش سفت می‌کند و اطرافش را ورنداز می‌کند، و با تردید به یک ساختمان در حال ساخت که محوطه‌ی اطرافش با ورقه‌های آهنی پوشیده شده است، نزدیک می‌شود. لای ورقه‌‌های آهن اندکی باز است. دختر سرش را تو می‌برد و از داخل ساختمان یکی از کارگران را صدا می‌زند.

«بهشتِ رنجبران» شعری از امیر لایق

شعری بخوان که زمزمه‌گر خوانند هر جا ستم‌کشانِ جهان با هم معدن‌چیان کنارِ پرستاران رانندگان و کارگران با هم با ما بخوان که زمزمه اندازیم بر پینه‌ی لبانِ کشاورزان نجوا کنند در شبِ بارانداز انباردارهای جوان با هم

نمایش‌نامه‌ی «بازخواست»

کارگری که کارفرما تحقیرش می‌کند. کارگری که مدیر بازخواستش می‌کند و به او تشر می‌زند. کارگری که ترسان و لرزان از بیکاری و از دست دادن شغل، در برابر کارفرما سر خم‌ می‌کند و ناچار به هر شرایطی که به او تحمیل می‌شود تن در می‌دهد. این‌ها صحنه‌های عادی روزمره‌اند. وضعیتی که هر روز یا خودمان در آن قرار می‌گیریم یا شاهد قرار گرفتن رفقایمان در آن هستیم. وضعیتی که از بس تکرار شده و می‌شود، آن را طبیعی می‌پنداریم و خواسته و ناخواسته فقط تحمل می‌کنیم. اما آیا به راستی چنین وضعیتی طبیعی است؟ در نمایش‌نامه‌ی بازخواست، نویسنده با وارونه کردن جایگاه هرروزه‌ی کارگر و کارفرما، جهانی دیگر را پیش چشمانمان می‌گشاید. جهانی شگفت‌آور که به ما یادآوری می‌کند…

داستان «لبخندی از لِذت مبارزه»

کارها طبق پیش‌بینی و برنامه پیش رفت. کمیته‌ی کارگری متشکل از غلامعلی و ماشاءالله‌خان و سه نفر دیگه تشکیل شد. بازرس هم آمد و خندان رفت. مدیر هم از بالای پنجره لبخند تمسخرآمیزی به کارگران زد. تبلیغات ادامه پیدا کرد. غلامعلی با مراد سراغ ماشاءالله‌خان رفتند. قرار برای فردا صبح گذاشته شد. اعتصاب شروع شد و تقریباً هفتاد درصد کارگران اعتصاب‌کردند و کار را خواباندند و در حیاط کارخانه تجمع کردند.

داستان کوتاه «تاریخ انسان؛ شعله‌ای برکشید»

کارفرماها هم شروع کردند به تهدید کسانی که هنوز ایستادگی می‌کردند، و هم‌زمان شروع کردند به استخدام جدید از سیل بیکاران. اعتصابات رو به خاموشی گذاشت و بعد از سه ماه کاملاً فروکش کرد. ولی پیوندهای کارگری و تشکل‌های کوچک و شبکه‌های اولیه کارگری گسترش پیدا کرد. لزوم وحدت و سازمان‌یابی برای قدرت‌یابی کاملاً حس می‌شد. اعتصابات کارگری به پیروزی نرسید ولی با هر مبارزه‌ی طبقاتی، آگاهی کمونیستی و تشکل‌یابی طبقاتی گامی به پیش برمی‌داشت.

داستان کوتاه «اندیشه‌ی زندانی»

ساعت 2 نصفه شب بود. عباس نشست، لحاف را روی بچه‌ها کشید. بلند شد یک کاسه زیر شیر آب گرفت و چند قلپ نوشید. دوباره در رختخواب دراز کشید. دست‌هایش را زیر سرش قلاب کرد و به سقف خیره شد. زنش غَلتی زد و گفت «چرا نمی‌خوابی، فردا صبح باید سرحال باشی.» عباس گفت «خوابم نمی‌بره، تو بگیر بخواب.» بعد به فکر فرو رفت.

نمایش‌نامه «خطِ خواب» (۱)

«اسماعیل» با لباس فرمِ کارخانه تنها در صحنه مشغولِ تعمیرِ بخشی از یک دستگاهِ عظیم است. یک جعبه ابزار در کنارش دارد و با ابزارآلاتِ مختلف در حالِ کار است. «صابر»، یکی دیگر از کارگران با همان لباس فُرم وارد می‌شود. صابر: (کمی لوده و شوخ و شنگ) چطوری اسمال‌آقا؟ اسماعیل: (صابر را می‌بیند. امّا به کارش ادامه می‌دهد) قربونت صابرجان. تو چطوری؟ خوبی؟ صابر: خوب که خوبم. ولی از خوب بودنِمون دیگه هیچ خیری در نمیاد

داستان کوتاه «اخلاق کارگری و تشکل‌های کارگری»

بهادر زنگ در را فشار داد. کمی بعد مجید در را باز کرد. با هیجان گفت «خیلی منتظرتون بودیم… سلام!» و بلافاصله داد زد «مامان آقا بهادر.» بهادر با لبخند گفت «سلام. چطوری پهلوان؟» مجید همان‌طور که آستین بهادر را گرفته و می‌کشید گفت «خوبم، خوبم، خیلی خوبم.» بهادر گفت «یواش، آستینم رو نکش، تخم مرغ‌ها میوفتن. بیا شونه‌ی تخم‌مرغ و کیسه رو بگیر و ببر تو آشپزخونه.» مجید وسایل را گرفت و سریع برد آشپزخانه و برگشت، همراه بهادر به داخل اتاق رفتند.