پسرک لبوفروش

میانه‌های بهمن است، بازهم بی‌خوابی به سراغم آمده. هوس قدم زدن و سیگار کشیدن به سرم می‌زند. از چهارراه که می‌گذرم صدای لهجه‌ی آشنای پسرک جوانی، تازه پشت لب سبز شده با کلاهی بافتنی و کاپشنی نازک که دست‌هایش را زیر بغل زده و زیر نور چراغ زنبوری گاری‌اش کز کرده، توجه‌ام را جلب می‌کند.

نه مرخصی، نه استراحت، کارفرما این‌ها را دوست ندارد

من به عنوان یک نیروی کار در یکی از کارخانه‌های مشهد که وسایل بهداشتی کودک، مسواک، و نخ دندان تولید می‌کرد، استخدام شدم. درست 4 سال پیش بود. یادمه روزهای اول حس و حال جالبی داشتم. همه چی برام جالب بود. آخه من اولین بار بود به چنین محیطی راه پیدا می‌کردم. من برای کارگرهای اونجا یک نیروی تازه‌کار و پر انرژی بودم. خب این موضوعِ پرانرژی بودن من یک گزینه‌ی خیلی قوی بود، مخصوصاً برای رئیس رؤسا.