درس بخونی، درس نخونی میشی یکی مثل من؛ این جملهای بود که مدام پدرم تکرار میکرد و همزمان بهطور نامحسوسی به دستهای پینه بستهاش با نگاهی پنهان اشاره میکرد. پینههای دستش بخشی از وجودش بودن، نه چیز بیرونی و جدایی از وجودش، مثل دستهایش، چشمهایش و بقیهی اعضای بدنش، پینهها هم بخشی از او بودند. حالا من درس خواندم و دانشگاه رفتم، اما من هم به همان سرنوشت پدر دچار شدم؛ دستهای پینه بسته. در دنیایی که ما زندگی میکنیم پینهها انگاری که موروثی باشند، به فرزندان و نسلهای بعد منتقل میشوند. کارگران، کارگر میزایند، چرا که زیستشان مرزبندی سترگی با سرمایهداران دارد. نه این که کارگر بودن را خودشان انتخاب کنند، یا دوست داشته باشند، نه، بلکه برای یک…