غروب بود، هوا کمکم داشت تاریک میشد. مجید در حالی که یک نان بربری زیر بغل داشت وارد کوچه شد. یک سر کوچه به خیابان اصلی که نانوایی و اکثر مغازهها در آن بود میخورد و آخر آن به خیابان یکطرفهی باریک و فرعی دیگر. منزلِ مادر مجید سه تا خانه مانده به آخر کوچه بود. خانهها اکثراً یک طبقه و بسیار کوچک بودند. مجید تکههای کوچک نان بربری داغ را میکَند، در دهان میگذاشت و با لذت آهسته میجوید. ناگهان یک دوچرخه سوار به سرعت از آخر خیابان به داخل کوچه پیچید. نتوانست تعادل خود را حفظ کند و محکم به دیوار خورد و روی زمین افتاد.
داستان کوتاه «رفیق» به قلم فخرالدین احمدی سوادکوهی، لحظههایی کوتاه از زندگی و کار روزمرهی کارگران ساختمانی روزمزد را روایت میکند. رقابت و رفاقتِ موجود میان آنها را همزمان به تصویر کشیده و از زشتیِ این رقابت و پراکندگی و زیباییِ رفاقت و همبستگیِ کارگران برایمان سخن میگوید.
داستان کوتاه اعتصاب، نوشتهی منصور یاقوتی، ضمن بیان مسائل عمدهی طبقهی کارگر و ناتوانیهای آنان، راه را یکسره بر امید و مبارزهی طبقاتی نمیبندد و در ژرفای خود راه را برای فردایی روشن ترسیم میکند. فردایی که در آن نادعلی و نادعلیها پوستهی ترکخورده را به کناری میزنند و با گامهایی محکمتر این مسیر را به سوی پیروزی طی میکنند.
در سال 1965 و در یکی از شهرهای آمریکا کارگرانِ انگورچینِ مزارع اعتصاب کردند. در باغهای انگور این شهر و در اوّلین ماه اعتصاب، صاحبان مؤسسات سعی کردند کارگران اعتصابی را با ترساندن به سرِ کار خودشان برگردانند. عکسالعمل اختناقآور آنان که با تفنگهای پُر آمیخته بود با مقاومت کارگران روبرو شد و با ماشینهای ارتشی خود وادار به عقبنشینی شدند. نیروی ارتش را در اختیار خود درآوردند و با زوزههای غولآسا و رعبآور شروع به جنگیدن با کارگران اعتصابی کردند.
داستان کوتاه «دو رفیقِ کوهستان» به قلم فخرالدین احمدی سوادکوهی، داستان کارگرانی را روایت میکند که برای تأمین حداقلهای زندگی خود و خانوادهشان کولبری میکنند.
احمد صندلی را کشید و کنار تخت نشست. صورت تیمور مثل گچ سفید بود. نگاه به سقف داشت. باد خنکی به پهلوی احمد میخورد و بدون اینکه کاکلهایش را افشان کند میگذشت و بیصدا پخش میشد. سالن شلوغ و پررفتوآمد بود و تو گاهی یادت میرفت که اینجا بیمارستان است. هیچکس به آن عکسهای پرستار که دعوت به سکوت میکرد و در سرتاسر بخش نصب بود توجهی نداشت. تختها در یک خط بودند و مردم از راهروِ میانشان میگذشتند.
چند شعر کوتاه از فخرالدین احمدی سوادکوهی «سالهاست که کارگر معدن است روز هیچ به چشماش نمیآید گرگ و میش هر روز درست سوت ِ پایان کار پدرم آفریقا میشود که از مستعمره برگشته است»
ما در جامعهای طبقاتی زندگی میکنیم و این موضوع آنقدر بدیهی است که انگار یک امر طبیعی است و از شدت این بدیهی و طبیعی بهنظر آمدن، به فراموشی سپرده میشود. جامعهی طبقاتیِ فعلی برخلاف جامعهی طبقاتیِ قبلی که بر اساس ارباب و رعیت بود، بر پایههای سرمایهدار و کارگر بنا شده است. یعنی اگر در جامعهی قبلی رعیت به زمینِ ارباب بسته بود و با کار خود در زمین برای اربابْ اسبابِ معاش و تجمل و ... تهیه میکرد، الان کارگران در قبال مزدی برای نیروی کارشان، که آن را در بازار به سرمایهدارِ صاحبِ ابزار و اَدوات تولید فروختهاند، استثمار میشوند. مصرف نیروی کار آنها در محیطهای کار و تولید، برای سرمایهدار ارزشی بیشتر از آنکه برای خرید…
نمایشنامهی «رقابت برای نشستن سرِ سفرهی خالی» رفتار و کنشِ دو کارگر را در موقعیتی یکسان در برابر کارفرما به تصویر میکشد. یکی به سادگی با وعدههای پوچ و توخالیِ کارفرما رام میشود و در وضعیتی که سه ماه حقوق عقب افتاده دارد، با التماس و دعای طولِ عمر برای کارفرما پا پَس میکشد. و کارگر دیگری که با آگاهی و اراده، قدم به قدم کارفرما را سرِ جایش مینشاند و به عقب میراند. چرا چنین است؟ شاید به نظر برسد که ویژگیهای شخصیتی آدمهاست که کارگر اولی را از دومی متمایز میکند و باعث میشود که دومی رفتار متفاوتی در پیش بگیرد. اما در خلالِ گفتگوهای نمایشنامه درمییابیم که نیرو و توانِ کارگر دوم ناشی از نیروی اتحاد کارگرانی…
حالا اگر دقت میکردی، جمع شدن یک قطرهی کوچک اشک در زاویهی چشم راست مراد را میتوانستی ببینی. من زل نزدم. با اینکه برایم غریب میآمد، اما زل نزدم -بیچاره خلیل- با آن هیکل درشت و خوشتراش. همانطور که مراد میگفت. سه روز مصلوب زیر آفتاب. آدم میخشکد و پلاسیده میشود. تکتکِ چینهای صورت مراد به تو میگفت که چقدر به خلیل دلبسته بوده و دوستش داشته است.