با آغاز تابستان، صحبت کمپین سراسری کارگران پروژه‌ای نفت و گاز دوباره بر سر زبان‌ها افتاد. افزایش دستمزد‌ها و خواست 14 روز مرخصی در ازای 14 روز کار از سرفصل‌های اصلی کمپین در سال جاری بود. شاید هنوز فرصت آن نرسیده باشد که در مورد نتایج و آینده‌ی کمپین امسال اظهارنظر کرد اما جدای از این ابهامات، ابهامات دیگری نیز در مورد ماهیت کمپین و موضعی که در قبال آن می‌توان داشت وجود دارد

نجیب

نجیب سرایدار ساختمان است و با زن و دو بچه‌اش در اتاقکی سه در پنج گوشه‌ای از پارکینگ طبقه‌ی منفی 2، زندگی می‌کند. ساختمان چهل و نه واحد دارد که با اتاقک نجیب می‌شود پنجاه تا.

ماهی‌سیاه صمد بهرنگی هم‌چنان در جست‌وجوی دریاست

صمد در آثار خودش نه تنها مقولاتی چون اختلاف طبقاتی و پیامدهای آن را برای کودکان بازگو می کند بل‌که خودش نیز به‌عنوان نویسنده موضعی بی‌طرف نداشت و در این نبرد طبقاتی در کنار طبقه‌ی کارگر ایستاده بود. از این‌رو می توان از ایشان به‌عنوان هنرمندِ مبارز یاد کرد. بر ماست که یادش را گرامی بداریم و آثارش را خانه‌به‌خانه به‌دست فرزندان طبقه‌ی کارگر و محرومان برسانیم. این واقعیت که خرید کتاب برای کارگران تقریباً مثل سفر به مریخ دست‌نیافتنی شده است، دلیل بر کم‌رونق بودن بازار کتاب خصوصاً کتابِ کودک نمی شود. در کتاب فروشی های بزرگ شاهد حضور نشرهای فراوان با کتاب های رنگ و لعاب‌دار برای کودکان در موضوعات متنوع هستیم.

مدتی بود که ضرورتِ توضیح مسائل مارکسیستی به زبان ساده برای کارگران ذهنم را مشغول کرده بود. حس می‌کردم بیان مسائل نظری هم باید ساده و روان باشد و هم کشش لازم برای خوانده داشته باشد. از طرفی اگر با مسائل ملموس و مبارزات کارگری همراه شود، درک بهتری به وجود می‌آورد. بالاخره یک روز بدون هیچ سابقه‌ی نوشتاری و صرفاً برای تجربه‌ی شخصی دست به قلم بردم و داستان کوتاه «دست‌های به‌هم‌پیوسته» را نوشتم. چند روز بعد داستان را به چند نفر از دوستانم نشان دادم. بر خلاف انتظارم با استقبال آن‌ها روبه‌رو شد و اصرار و تشویق مرتب دوستان باعث شد که نوشتن را ادامه دهم. ادامه‌ی داستان‌های کوتاه با تصحیح و نظرات دوستان ادامه پیدا کرد.

عصیانِ معصومه؛ داستان کوتاه

غروب بود. معصومه مات و مبهوت به طرف خانه می‌رفت. کوچه خلوت بود. دو تا پسر با یک توپ پلاستیکی بازی می‌کردند. آبِ باریک کثیفی میانِ جوی وسطِ کوچه روان بود. ولی معصومه نه چیزی می‌شنید و نه چیزی می‌دید. در افکارش غرق بود و با خودش آهسته حرف می‌زد و بختِ بدش را لعن می‌کرد. منیر روی شانه‌های معصومه زد و گفت «اوهوی کجایی؟ دو بار سلام کردم. تو اصلاً نشنیدی و جوابم رو ندادی. همین‌جوری خیره جلوت رو نگاه می‌کنی و با خودت حرف می‌زنی. چته؟ کجایی؟»

نمایش‌نامه «رستگاری در چاه پرونده»؛ و برای سه رفیق

عمق چاه زیاد نبود، پنج شیش متر، شاید کمتر... ولی همین چندمتر اونقدر بود که روی هم هشتاد سال عُمرِ دو تا آدم رو بِبلعه و پَس نده... مرتضی وقتی داشت از نردبونِ چاهِ مَنهول پایین میرفت خندید و گفت اگه مُردم به مدیرعامل بگین تو جهنّم تَهِ چاهِ ویل می‌بینمش... با ماکس و اُسکیژن... از حرفش خنده‌م نگرفت، این آدم هر وقت لب وا می‌کرد همه می‌خندیدن، زبونش که به گفتنِ جُک وا میشد تا تِلنگِ یکی از ریسه‌ی خنده در نمی‌رفت وِل‌کُن نبود.

داستان کوتاه «تلاش مداوم و صبورانه»

بهروز به افشین گفت «بی‌غیرت نمی‌پرسی چی شده؟» قبل از اینکه افشین بگوید که معلوم است که چه اتفاقی افتاده، زهره گفت «ببخشید من می‌خواستم بپرسم.» و بعد ادامه داد «عزیزم چی شده؟» منیژه جان تازه‌ای گرفت و گفت «ما داشتیم شلوغ می‌کردیم و خیابون را می‌بستیم که به ما حمله شد. در حالی که شعار می‌دادیم فرار کردیم. یکی از این نیروها به ما رسید و با باتوم تو سر من زد. من که دیگه نفهمیدم چی شد. بهروز میگه شانس آوردیم پاش به چیزی گیر کرد و زمین خورد و بهروز هم زیر بغل من رو گرفت و فرار کردیم. به سر بقیه چی اومد خبری نداریم. الان هم دو ساعت هست که تو خیابون سرگردون هستیم.»

داستان کوتاه «نمی‌توانم»

ذبیح کار ثابتی نداشت. یک مدت دست‌فروشی می‌کرد. شهرداری بساطش رو ضبط کرد. یک مدت کارگر موقت ساختمانی شد ولی کار سخت بود و او تنبل، نتوانست دوام بیاورد. هنوز بعضی وقت‌ها که بیکاری فشار می‌آورد کنار میدان می‌ایستاد تا بلکه یکی دو روز کار ساختمانی و یا ب‌قول او کار بیگاری گیر بیاورد. گاهی بروشور پخش می‌کرد. خلاصه یکی دو خط در میان کار می‌کرد. یک اتاق در یک حیاط سه اتاقه با آشپزخانه و حمام و دستشویی مشترکْ خانه‌اش بود. علی آقا کارگر کارخانه هم هم‌خانه‌ی آن‌ها بود و تا آن‌جا که وسعش می‌رسید به خانواده ذبیح کمک می‌کرد.

داستان «پلتفرم»

بهادر با‌ هادی هم تماس گرفت و گفت که شرایط این استان به‌خاطر صنعتی‌بودن و فشار اقتصادی برای توسعة گروه‌ها و هسته‌های کارگری آماده هست. چند رفیق را برای ترویج و تبلیغ به اینجا بفرستید. بهادر پس از چند سال اکبرآقا را دید و سخت در آغوشش کشید. شقیقه‌هایش سفید شده بود ولی هم‌چنان گرم و پُر محبت و فعال بود. اکبرآقا و دو نفر رفیق دیگر ده روز مهمان بهادر بودند. اکبرآقا هم‌خانه‌ای بهادر شد و البته صاحبخانة حریص مبلغ اجاره را اضافه کرد. اکبرآقا با رفقای کارگر نفتی توسط بهادر آشنا شد. رفقای دیگر هم با رابطین دیگر تماس گرفتند و آن‌ها هم مشغول به فعالیت شدند و ارتباط با کارگران و تشکیل گروه و هسته‌ی کارگری را…