احمد صندلی را کشید و کنار تخت نشست. صورت تیمور مثل گچ سفید بود. نگاه به سقف داشت. باد خنکی به پهلوی احمد میخورد و بدون اینکه کاکلهایش را افشان کند میگذشت و بیصدا پخش میشد. سالن شلوغ و پررفتوآمد بود و تو گاهی یادت میرفت که اینجا بیمارستان است. هیچکس به آن عکسهای پرستار که دعوت به سکوت میکرد و در سرتاسر بخش نصب بود توجهی نداشت. تختها در یک خط بودند و مردم از راهروِ میانشان میگذشتند.
حالا اگر دقت میکردی، جمع شدن یک قطرهی کوچک اشک در زاویهی چشم راست مراد را میتوانستی ببینی. من زل نزدم. با اینکه برایم غریب میآمد، اما زل نزدم -بیچاره خلیل- با آن هیکل درشت و خوشتراش. همانطور که مراد میگفت. سه روز مصلوب زیر آفتاب. آدم میخشکد و پلاسیده میشود. تکتکِ چینهای صورت مراد به تو میگفت که چقدر به خلیل دلبسته بوده و دوستش داشته است.
قاضی ربیحاوی، داستاننویس و فیلمنامهنویس ایرانی زادهی 1335 در آبادان است. از جمله آثار او میتوان به مرداد پای كورههای جنوب، نخل و باروت، خاطرات یک سرباز، و از این مكان اشاره کرد. داستان بلندیهای آتش، به سال 1358 در مجموعهی داستان کوتاه حادثه در کارگاه مرکزی، نشر دامون، منتشر شده است.