پسرک لبوفروش

میانه‌های بهمن است، بازهم بی‌خوابی به سراغم آمده. هوس قدم زدن و سیگار کشیدن به سرم می‌زند. از چهارراه که می‌گذرم صدای لهجه‌ی آشنای پسرک جوانی، تازه پشت لب سبز شده با کلاهی بافتنی و کاپشنی نازک که دست‌هایش را زیر بغل زده و زیر نور چراغ زنبوری گاری‌اش کز کرده، توجه‌ام را جلب می‌کند.