کارفرماها هم شروع کردند به تهدید کسانی که هنوز ایستادگی میکردند، و همزمان شروع کردند به استخدام جدید از سیل بیکاران. اعتصابات رو به خاموشی گذاشت و بعد از سه ماه کاملاً فروکش کرد. ولی پیوندهای کارگری و تشکلهای کوچک و شبکههای اولیه کارگری گسترش پیدا کرد. لزوم
ساعت 2 نصفه شب بود. عباس نشست، لحاف را روی بچهها کشید. بلند شد یک کاسه زیر شیر آب گرفت و چند قلپ نوشید. دوباره در رختخواب دراز کشید. دستهایش را زیر سرش قلاب کرد و به سقف خیره شد. زنش غَلتی زد و گفت «چرا نمیخوابی، فردا صبح باید سرحال باشی.» عباس گفت «خوابم نمیبره، تو بگیر بخواب.» بعد به فکر فرو رفت.
بهادر زنگ در را فشار داد. کمی بعد مجید در را باز کرد. با هیجان گفت «خیلی منتظرتون بودیم… سلام!» و بلافاصله داد زد «مامان آقا بهادر.» بهادر با لبخند گفت «سلام. چطوری پهلوان؟» مجید همانطور که آستین بهادر را گرفته و میکشید گفت «خوبم، خوبم، خیلی خوبم.» بهادر گفت «یواش، آستینم رو نکش، تخم مرغها میوفتن. بیا شونهی تخممرغ و کیسه رو بگیر و ببر تو آشپزخونه.» مجید وسایل را گرفت و سریع برد آشپزخانه و برگشت، همراه بهادر به داخل اتاق رفتند.
غروب بود، هوا کمکم داشت تاریک میشد. مجید در حالی که یک نان بربری زیر بغل داشت وارد کوچه شد. یک سر کوچه به خیابان اصلی که نانوایی و اکثر مغازهها در آن بود میخورد و آخر آن به خیابان یکطرفهی باریک و فرعی دیگر. منزلِ مادر مجید سه تا خانه مانده به آخر کوچه بود. خانهها اکثراً یک طبقه و بسیار کوچک بودند. مجید تکههای کوچک نان بربری داغ را میکَند، در دهان میگذاشت و با لذت آهسته میجوید. ناگهان یک دوچرخه سوار به سرعت از آخر خیابان به داخل کوچه پیچید. نتوانست تعادل خود را حفظ کند و محکم به دیوار خورد و روی زمین افتاد.
داستان کوتاه «رفیق» به قلم فخرالدین احمدی سوادکوهی، لحظههایی کوتاه از زندگی و کار روزمرهی کارگران ساختمانی روزمزد را روایت میکند. رقابت و رفاقتِ موجود میان آنها را همزمان به تصویر کشیده و از زشتیِ این رقابت و پراکندگی و زیباییِ رفاقت و همبستگیِ کارگران برایمان سخن میگوید. داستان کوتاه «رفیق»پیدیاف فؤاد دلنگران به ساعتش نگاه کرد. ده صبح بود و دلهره به جانش ریخت از این که به ظهر نزدیک میشوند و هنوز جایی مشغول نشده. به بقیهی کارگرها نگاه کرد که با وسایلشان نشسته بودند و سیگار دود میکردند. حدس زد باید یاد آبادی و ولایت افتاده باشند. جوان، پیر، میانسال، همه کنار خیابان روی جدولِ رنگپریده نشسته بودند و خیابان دیگر جا کم آمده بود: - غمت…
مِحمِت نُصرت معروف به عَزیز نِسین نویسنده، مترجم و طنزنویس اهل ترکیه بود. بسیاری از آثار نسین به هجو دیوانسالاری و نابرابریهای اقتصادی در جامعهی ترکیه میپردازند. بسیاری از داستانهای کوتاه او را ثمین باغچهبان، احمد شاملو، رضا همراه و صمد بهرنگی به فارسی ترجمه کردهاند. داستان کوتاه صاحبخانهی ما به قلم این نویسندهی طنّاز نوشته شده است. ما در یک آپارتمان هفت طبقه مینشینیم، پنج طبقهی این آپارتمان روی زمین و دو طبقهاش مانند معادن ذغالسنگ زیرِ زمین است. در زیر این دو طبقه، یک نیمطبقهی دیگر هم هست. بنده در داخل این نیمطبقه مینشینم. سقف طبقهها آن قدر کوتاه است که من در این مدت دو سال نفهمیدم صاحب آپارتمان آدم قدکوتاهی است یا سقف اتاقهای آپارتمان را…
داستان کوتاه اعتصاب، نوشتهی منصور یاقوتی، ضمن بیان مسائل عمدهی طبقهی کارگر و ناتوانیهای آنان، راه را یکسره بر امید و مبارزهی طبقاتی نمیبندد و در ژرفای خود راه را برای فردایی روشن ترسیم میکند. فردایی که در آن نادعلی و نادعلیها پوستهی ترکخورده را به کناری میزنند و با گامهایی محکمتر این مسیر را به سوی پیروزی طی میکنند.
داستان کوتاه «دو رفیقِ کوهستان» به قلم فخرالدین احمدی سوادکوهی، داستان کولبرانی را روایت میکند که...
قاضی ربیحاوی، داستاننویس و فیلمنامهنویس ایرانی زادهی 1335 در آبادان است. از جمله آثار او میتوان به مرداد پای كورههای جنوب، نخل و باروت، خاطرات یک سرباز، و از این مكان اشاره کرد. داستان حادثه در کارگاه مرکزی ، به سال 1358 در مجموعهی داستان کوتاه به همین نام، نشر دامون، منتشر شده است.
قاضی ربیحاوی، داستاننویس و فیلمنامهنویس ایرانی زادهی 1335 در آبادان است. از جمله آثار او میتوان به مرداد پای كورههای جنوب، نخل و باروت، خاطرات یک سرباز، و از این مكان اشاره کرد. داستان غدهای به نام خلیل ، به سال 1358 در مجموعهی داستان کوتاه حادثه در کارگاه مرکزی، نشر دامون، منتشر شده است. داستان «غدهای به نام خلیل» (پیدیاف)دریافت حالا اگر دقت میکردی، جمع شدن یک قطرهی کوچک اشک در زاویهی چشم راست مراد را میتوانستی ببینی. من زل نزدم. با اینکه برایم غریب میآمد، اما زل نزدم -بیچاره خلیل- با آن هیکل درشت و خوشتراش. همانطور که مراد میگفت. سه روز مصلوب زیر آفتاب. آدم میخشکد و پلاسیده میشود. تکتکِ چینهای صورت مراد به تو میگفت که…