مدتی بود که ضرورتِ توضیح مسائل مارکسیستی به زبان ساده برای کارگران ذهنم را مشغول کرده بود. حس می‌کردم بیان مسائل نظری هم باید ساده و روان باشد و هم کشش لازم برای خوانده داشته باشد. از طرفی اگر با مسائل ملموس و مبارزات کارگری همراه شود، درک بهتری به وجود می‌آورد. بالاخره یک روز بدون هیچ سابقه‌ی نوشتاری و صرفاً برای تجربه‌ی شخصی دست به قلم بردم و داستان کوتاه «دست‌های به‌هم‌پیوسته» را نوشتم. چند روز بعد داستان را به چند نفر از دوستانم نشان دادم. بر خلاف انتظارم با استقبال آن‌ها روبه‌رو شد و اصرار و تشویق مرتب دوستان باعث شد که نوشتن را ادامه دهم. ادامه‌ی داستان‌های کوتاه با تصحیح و نظرات دوستان ادامه پیدا کرد.

داستان کوتاه «تلاش مداوم و صبورانه»

بهروز به افشین گفت «بی‌غیرت نمی‌پرسی چی شده؟» قبل از اینکه افشین بگوید که معلوم است که چه اتفاقی افتاده، زهره گفت «ببخشید من می‌خواستم بپرسم.» و بعد ادامه داد «عزیزم چی شده؟» منیژه جان تازه‌ای گرفت و گفت «ما داشتیم شلوغ می‌کردیم و خیابون را می‌بستیم که به ما حمله شد. در حالی که شعار می‌دادیم فرار کردیم. یکی از این نیروها به ما رسید و با باتوم تو سر من زد. من که دیگه نفهمیدم چی شد. بهروز میگه شانس آوردیم پاش به چیزی گیر کرد و زمین خورد و بهروز هم زیر بغل من رو گرفت و فرار کردیم. به سر بقیه چی اومد خبری نداریم. الان هم دو ساعت هست که تو خیابون سرگردون هستیم.»

داستان کوتاه «میلکاموزا» از منصور یاقوتی

داستان از آگاهی حرف می‌زند، اما نه هر نوع آگاهی‌ای؛ آگاهی نزد کارگران و برای کارگران. داستان از زبان کارگران، از زندگی واقعی پر از رنج و محنت آنان می‌گوید و تضاد آن با عالم رویایی سینای کارگر. چرا که زندگی هم‌طراز آن‌چه سینا می‌خواند نیست. هر چند باید از همه چیز مطلع شد، اما نه هر چیزی. اول باید بدانیم ثقل زمین کجاست و ما در کجای جهان ایستاده ایم؟ و بعد هر آن‌چه را که ما را به بند تقدیر و تخدیر می‌کشاند، درجریان مبارزه‌ای مستمر بگسلانیم. داستان از پس کار بر آمده و راه را برای شکلگ‌یری یک انسان نوین در افق مبارزه‌ای سخت در کوران زندگی ترسیم می‌کند. میلکاموزا، اسم رمز تباهی است و شکست و…

داستان کوتاه «میان ماه من تا ماه گردون»

تقریباً یک ساعت بود که هوا تاریک شده بود. رقص شعله‌های آتش و دود ناشی از سوختن آشغال‌ها در سطل‌های زباله به همراه فریاد و شعار، فضا را پوشانده بود. در وسط خیابان تقریباً فقط جوانان و در پیاده‌رو‌ها و در کنار درختان سرسبز ترکیب جوانان و میان‌سالان ایستاده بودند. جمعیت نسبتاً زیاد بود. عده‌ای با مشت گره کرده، برخی دخترها با چرخاندن روسری و عده‌ای سنگ در مشت شعارها را با خشم تکرار می‌کردند. شعارها عمدتاً آزادی‌خواهی و "مرگ بر دیکتاتوری" بود و گاهی هم شعارها همراه با فحش‌های رکیک بود که جوان‌ها با خنده و رضایت تکرارشان می‌کردند. این اعتراضات باعث شده بود که رابطه دختران محل با پسرها نزدیک‌تر و گرم‌تر بشود. رفت و آمد ماشین‌ها در…

نمایش‌نامه «پژوهشگری برای خود»

دختر با خستگی در حالی که عرق می‌ریزد، و شماره‌ی پرسشنامه‌هایش را چک می‌کند، پرسشنامه‌ی خالی که بالایش نوشته 16 را روی شاسی‌اش سفت می‌کند و اطرافش را ورنداز می‌کند، و با تردید به یک ساختمان در حال ساخت که محوطه‌ی اطرافش با ورقه‌های آهنی پوشیده شده است، نزدیک می‌شود. لای ورقه‌‌های آهن اندکی باز است. دختر سرش را تو می‌برد و از داخل ساختمان یکی از کارگران را صدا می‌زند.

نمایش‌نامه «خطِ خواب» (۱)

«اسماعیل» با لباس فرمِ کارخانه تنها در صحنه مشغولِ تعمیرِ بخشی از یک دستگاهِ عظیم است. یک جعبه ابزار در کنارش دارد و با ابزارآلاتِ مختلف در حالِ کار است. «صابر»، یکی دیگر از کارگران با همان لباس فُرم وارد می‌شود. صابر: (کمی لوده و شوخ و شنگ) چطوری اسمال‌آقا؟ اسماعیل: (صابر را می‌بیند. امّا به کارش ادامه می‌دهد) قربونت صابرجان. تو چطوری؟ خوبی؟ صابر: خوب که خوبم. ولی از خوب بودنِمون دیگه هیچ خیری در نمیاد

داستان کوتاه «دست‌های به هم پیوسته»

غروب بود، هوا کم‌کم داشت تاریک می‌شد. مجید در حالی که یک نان بربری زیر بغل داشت وارد کوچه شد. یک سر کوچه به خیابان اصلی که نانوایی و اکثر مغازه‌ها در آن بود می‌خورد و آخر آن به خیابان یک‌طرفه‌ی باریک و فرعی دیگر. منزلِ مادر مجید سه تا خانه مانده به آخر کوچه بود. خانه‌ها اکثراً یک طبقه و بسیار کوچک بودند. مجید تکه‌های کوچک نان بربری داغ را می‌کَند، در دهان می‌گذاشت و با لذت آهسته می‌جوید. ناگهان یک دوچرخه سوار به سرعت از آخر خیابان به داخل کوچه پیچید. نتوانست تعادل خود را حفظ کند و محکم به دیوار خورد و روی زمین افتاد.

داستان کوتاه «صاحب‌خانه‌ی ما» از عزیز نسین

ما در یک آپارتمان هفت طبقه می‌نشینیم، پنج طبقه‌ی این آپارتمان روی زمین و دو طبقه‌‎اش مانند معادن ذغال‌سنگ زیرِ زمین است. در زیر این دو طبقه، یک نیم‌طبقه‌ی دیگر هم هست. بنده در داخل این نیم‌طبقه می‌نشینم. سقف طبقه‌ها آن قدر کوتاه است که من در این مدت دو سال نفهمیدم صاحب آپارتمان آدم قد‌کوتاهی است یا سقف اتاق‌های آپارتمان را مخصوصاً این قدر کوتاه درست کرده تا مستأجر‌ها همیشه سرشان پایین باشد و فرصت گردن‌کشی پیدا نکنند!

داستان کوتاه «اعتصاب» - منصور یاقوتی

داستان کوتاه اعتصاب، نوشته‌ی منصور یاقوتی، ضمن بیان مسائل عمده‌ی طبقه‌ی کارگر و ناتوانی‌های آنان، راه را یکسره بر امید و مبارزه‌ی طبقاتی نمی‌بندد و در ژرفای خود راه را برای فردایی روشن ترسیم می‌کند. فردایی که در آن نادعلی و نادعلی‌ها پوسته‌ی ترک‌خورده را به کناری می‌زنند و با گام‌هایی محکم‌تر این مسیر را به سوی پیروزی طی می‌کنند.