تقریباً یک ساعت بود که هوا تاریک شده بود. رقص شعلههای آتش و دود ناشی از سوختن آشغالها در سطلهای زباله به همراه فریاد و شعار، فضا را پوشانده بود. در وسط خیابان تقریباً فقط جوانان و در پیادهروها و در کنار درختان سرسبز ترکیب جوانان و میانسالان ایستاده بودند. جمعیت نسبتاً زیاد بود. عدهای با مشت گره کرده، برخی دخترها با چرخاندن روسری و عدهای سنگ در مشت شعارها را با خشم تکرار میکردند. شعارها عمدتاً آزادیخواهی و "مرگ بر دیکتاتوری" بود و گاهی هم شعارها همراه با فحشهای رکیک بود که جوانها با خنده و رضایت تکرارشان میکردند. این اعتراضات باعث شده بود که رابطه دختران محل با پسرها نزدیکتر و گرمتر بشود. رفت و آمد ماشینها در…
بهروز به افشین گفت «بیغیرت نمیپرسی چی شده؟» قبل از اینکه افشین بگوید که معلوم است که چه اتفاقی افتاده، زهره گفت «ببخشید من میخواستم بپرسم.» و بعد ادامه داد «عزیزم چی شده؟» منیژه جان تازهای گرفت و گفت «ما داشتیم شلوغ میکردیم و خیابون را میبستیم که به ما حمله شد. در حالی که شعار میدادیم فرار کردیم. یکی از این نیروها به ما رسید و با باتوم تو سر من زد. من که دیگه نفهمیدم چی شد. بهروز میگه شانس آوردیم پاش به چیزی گیر کرد و زمین خورد و بهروز هم زیر بغل من رو گرفت و فرار کردیم. به سر بقیه چی اومد خبری نداریم. الان هم دو ساعت هست که تو خیابون سرگردون هستیم.»