غروب بود، هوا کمکم داشت تاریک میشد. مجید در حالی که یک نان بربری زیر بغل داشت وارد کوچه شد. یک سر کوچه به خیابان اصلی که نانوایی و اکثر مغازهها در آن بود میخورد و آخر آن به خیابان یکطرفهی باریک و فرعی دیگر. منزلِ مادر مجید سه تا خانه مانده به آخر کوچه بود. خانهها اکثراً یک طبقه و بسیار کوچک بودند. مجید تکههای کوچک نان بربری داغ را میکَند، در دهان میگذاشت و با لذت آهسته میجوید. ناگهان یک دوچرخه سوار به سرعت از آخر خیابان به داخل کوچه پیچید. نتوانست تعادل خود را حفظ کند و محکم به دیوار خورد و روی زمین افتاد.
بهادر زنگ در را فشار داد. کمی بعد مجید در را باز کرد. با هیجان گفت «خیلی منتظرتون بودیم… سلام!» و بلافاصله داد زد «مامان آقا بهادر.» بهادر با لبخند گفت «سلام. چطوری پهلوان؟» مجید همانطور که آستین بهادر را گرفته و میکشید گفت «خوبم، خوبم، خیلی خوبم.» بهادر گفت «یواش، آستینم رو نکش، تخم مرغها میوفتن. بیا شونهی تخممرغ و کیسه رو بگیر و ببر تو آشپزخونه.» مجید وسایل را گرفت و سریع برد آشپزخانه و برگشت، همراه بهادر به داخل اتاق رفتند.
ساعت 2 نصفه شب بود. عباس نشست، لحاف را روی بچهها کشید. بلند شد یک کاسه زیر شیر آب گرفت و چند قلپ نوشید. دوباره در رختخواب دراز کشید. دستهایش را زیر سرش قلاب کرد و به سقف خیره شد. زنش غَلتی زد و گفت «چرا نمیخوابی، فردا صبح باید سرحال باشی.» عباس گفت «خوابم نمیبره، تو بگیر بخواب.» بعد به فکر فرو رفت.
کارفرماها هم شروع کردند به تهدید کسانی که هنوز ایستادگی میکردند، و همزمان شروع کردند به استخدام جدید از سیل بیکاران. اعتصابات رو به خاموشی گذاشت و بعد از سه ماه کاملاً فروکش کرد. ولی پیوندهای کارگری و تشکلهای کوچک و شبکههای اولیه کارگری گسترش پیدا کرد. لزوم وحدت و سازمانیابی برای قدرتیابی کاملاً حس میشد. اعتصابات کارگری به پیروزی نرسید ولی با هر مبارزهی طبقاتی، آگاهی کمونیستی و تشکلیابی طبقاتی گامی به پیش برمیداشت.
کارها طبق پیشبینی و برنامه پیش رفت. کمیتهی کارگری متشکل از غلامعلی و ماشاءاللهخان و سه نفر دیگه تشکیل شد. بازرس هم آمد و خندان رفت. مدیر هم از بالای پنجره لبخند تمسخرآمیزی به کارگران زد. تبلیغات ادامه پیدا کرد. غلامعلی با مراد سراغ ماشاءاللهخان رفتند. قرار برای فردا صبح گذاشته شد. اعتصاب شروع شد و تقریباً هفتاد درصد کارگران اعتصابکردند و کار را خواباندند و در حیاط کارخانه تجمع کردند.
بهادر با هادی هم تماس گرفت و گفت که شرایط این استان بهخاطر صنعتیبودن و فشار اقتصادی برای توسعة گروهها و هستههای کارگری آماده هست. چند رفیق را برای ترویج و تبلیغ به اینجا بفرستید. بهادر پس از چند سال اکبرآقا را دید و سخت در آغوشش کشید. شقیقههایش سفید شده بود ولی همچنان گرم و پُر محبت و فعال بود. اکبرآقا و دو نفر رفیق دیگر ده روز مهمان بهادر بودند. اکبرآقا همخانهای بهادر شد و البته صاحبخانة حریص مبلغ اجاره را اضافه کرد. اکبرآقا با رفقای کارگر نفتی توسط بهادر آشنا شد. رفقای دیگر هم با رابطین دیگر تماس گرفتند و آنها هم مشغول به فعالیت شدند و ارتباط با کارگران و تشکیل گروه و هستهی کارگری را…