از آغاز تا پایان فیلم دستنیافتنیها (The Intouchables) با مجموعهای از تصاویر و روایتهایی روبهرو میشویم که هدفش به تصویر کشیدن ما در جهانی است که زندگی میکنیم. اما چه جهانی؟ جهانی که علیرغم تفاوتهای موجود میان انسانها اما صِرف همین انسان بودنْ نوعی از همسانی را برای آنها به ارمغان میآورد که حکم به همیاری و همراهی و در نتیجه زیست مسالمتآمیز آنها خواهد داد. در عمل آنچه فیلم به خوبی سعی در نمایان ساختن آن دارد یعنی تفاوتْ به جای تضاد را میتوان محور اساسی فیلم دانست. از این روی است که پیشفرض اساسیِ چنین نگاهی به تصویر کشیدن افراد به سبب نوع بشر بودنشان و فارغ از شرایط اجتماعی مشخصی که در واقعیت دارند، است.
مدتی بود که ضرورتِ توضیح مسائل مارکسیستی به زبان ساده برای کارگران ذهنم را مشغول کرده بود. حس میکردم بیان مسائل نظری هم باید ساده و روان باشد و هم کشش لازم برای خوانده داشته باشد. از طرفی اگر با مسائل ملموس و مبارزات کارگری همراه شود، درک بهتری به وجود میآورد. بالاخره یک روز بدون هیچ سابقهی نوشتاری و صرفاً برای تجربهی شخصی دست به قلم بردم و داستان کوتاه «دستهای بههمپیوسته» را نوشتم. چند روز بعد داستان را به چند نفر از دوستانم نشان دادم. بر خلاف انتظارم با استقبال آنها روبهرو شد و اصرار و تشویق مرتب دوستان باعث شد که نوشتن را ادامه دهم. ادامهی داستانهای کوتاه با تصحیح و نظرات دوستان ادامه پیدا کرد.
غروب بود. معصومه مات و مبهوت به طرف خانه میرفت. کوچه خلوت بود. دو تا پسر با یک توپ پلاستیکی بازی میکردند. آبِ باریک کثیفی میانِ جوی وسطِ کوچه روان بود. ولی معصومه نه چیزی میشنید و نه چیزی میدید. در افکارش غرق بود و با خودش آهسته حرف میزد و بختِ بدش را لعن میکرد. منیر روی شانههای معصومه زد و گفت «اوهوی کجایی؟ دو بار سلام کردم. تو اصلاً نشنیدی و جوابم رو ندادی. همینجوری خیره جلوت رو نگاه میکنی و با خودت حرف میزنی. چته؟ کجایی؟»
عمق چاه زیاد نبود، پنج شیش متر، شاید کمتر... ولی همین چندمتر اونقدر بود که روی هم هشتاد سال عُمرِ دو تا آدم رو بِبلعه و پَس نده... مرتضی وقتی داشت از نردبونِ چاهِ مَنهول پایین میرفت خندید و گفت اگه مُردم به مدیرعامل بگین تو جهنّم تَهِ چاهِ ویل میبینمش... با ماکس و اُسکیژن... از حرفش خندهم نگرفت، این آدم هر وقت لب وا میکرد همه میخندیدن، زبونش که به گفتنِ جُک وا میشد تا تِلنگِ یکی از ریسهی خنده در نمیرفت وِلکُن نبود.
آنگاه که ماه فرو میافتد چون آیینهای شکسته سایهها میانمان رشد میکنند و اسطورهها میمیرند نخواب محبوب من که زخمهایمان نشان افتخارمان شده است همچون گل سرخی بر روی ماه
هنگامی که در ماه ژوئن به تعطیلات رفتم در آرزوی عزیمتی شیرین و شروعی به سوی چیزهای کوچک که به زندگی معنایی زیبا و روشن میبخشد، همهی داراییهایم را جمع کردم. من غزه را همانطور که میشناختم باز مییافتم؛ دیدم که مانند پوشش درونی صدفِ زنگ زدهای است که امواج روی ساحل چسبنده و شنیِ کنار کشتارگاه پرتاباش میکنند. این غزه با کوچههای باریکاش و بالکنهای برآمدهاش، از ذهن یک خفته در کابوسی خفقانانگیز، تنگوباریکتر بود. این غزه...!
بهروز به افشین گفت «بیغیرت نمیپرسی چی شده؟» قبل از اینکه افشین بگوید که معلوم است که چه اتفاقی افتاده، زهره گفت «ببخشید من میخواستم بپرسم.» و بعد ادامه داد «عزیزم چی شده؟» منیژه جان تازهای گرفت و گفت «ما داشتیم شلوغ میکردیم و خیابون را میبستیم که به ما حمله شد. در حالی که شعار میدادیم فرار کردیم. یکی از این نیروها به ما رسید و با باتوم تو سر من زد. من که دیگه نفهمیدم چی شد. بهروز میگه شانس آوردیم پاش به چیزی گیر کرد و زمین خورد و بهروز هم زیر بغل من رو گرفت و فرار کردیم. به سر بقیه چی اومد خبری نداریم. الان هم دو ساعت هست که تو خیابون سرگردون هستیم.»
فیلم انارهای نارس ساختهی مجیدرضا مصطفوی که در ژانر سینمای اجتماعی تولید شده و داستان زندگی زوجی از طبقه کارگر را به تصویر میکشد، در سال 1392 به روی پردهی سینما رفت. انسی (آناهیتا همتی) و ذبیح (پژمان بازغی) زن و شوهر کارگریاند که در حاشیهی شهر تهران زندگی میکنند و در خانهی اجارهای ساکناند. هر دوی آنها برای امرار معاش به کارگری مشغول هستند و هر روز صبح با ماشین عمو قادر (مهران رجبی) که پیرمردی سالخورده و همسایهی آنهاست به محل کار خود میروند. انسی به پرستاری از خانم سالخوردهای به نام طوبی سادات مشغول است، ذبیح نیز کارگر جوشکاری است که غالباَ در برجهای سر به فلک کشیدهی شهر کار میکند. این زوج علاقهی بسیار زیادی به…
ذبیح کار ثابتی نداشت. یک مدت دستفروشی میکرد. شهرداری بساطش رو ضبط کرد. یک مدت کارگر موقت ساختمانی شد ولی کار سخت بود و او تنبل، نتوانست دوام بیاورد. هنوز بعضی وقتها که بیکاری فشار میآورد کنار میدان میایستاد تا بلکه یکی دو روز کار ساختمانی و یا بقول او کار بیگاری گیر بیاورد. گاهی بروشور پخش میکرد. خلاصه یکی دو خط در میان کار میکرد. یک اتاق در یک حیاط سه اتاقه با آشپزخانه و حمام و دستشویی مشترکْ خانهاش بود. علی آقا کارگر کارخانه هم همخانهی آنها بود و تا آنجا که وسعش میرسید به خانواده ذبیح کمک میکرد.
بهادر با هادی هم تماس گرفت و گفت که شرایط این استان بهخاطر صنعتیبودن و فشار اقتصادی برای توسعة گروهها و هستههای کارگری آماده هست. چند رفیق را برای ترویج و تبلیغ به اینجا بفرستید. بهادر پس از چند سال اکبرآقا را دید و سخت در آغوشش کشید. شقیقههایش سفید شده بود ولی همچنان گرم و پُر محبت و فعال بود. اکبرآقا و دو نفر رفیق دیگر ده روز مهمان بهادر بودند. اکبرآقا همخانهای بهادر شد و البته صاحبخانة حریص مبلغ اجاره را اضافه کرد. اکبرآقا با رفقای کارگر نفتی توسط بهادر آشنا شد. رفقای دیگر هم با رابطین دیگر تماس گرفتند و آنها هم مشغول به فعالیت شدند و ارتباط با کارگران و تشکیل گروه و هستهی کارگری را…