خوشحالم بالاخره انتظار شش ماهه به پایان رسید. اتفاقی که باید میافتاد افتاد. باید پاشم. باید خونهم رو تحویل بدم. هییییی، خونهی مردمِ و من هنوز دارم میگم خونهم. اعتراف میکنم در شش ماههی دومِ قراردادْ با لکنت کلمهی خونهم رو بر زبون میارم، چون خطر بلند شدن رو نزدیکتر حس میکنم. از ابتدای شش ماههی دوم انتظار و استرس میاد سراغم. یعنی امسال هم باید بلند شم؟ برام شکلِ بازی شده، با خودم شرطهایی میبندم سر این که امسال مجبورم بلند شم یا نه…یا این که این یکی صاحبخونه انسانیت حالیش میشه و شرایط رو درک میکنه و تورم هم به اون فشار آورده و مبلغ منطقی پیشنهاد میده و میگه درکت میکنم و بمون و منم میمونم.
این متن گفتگویی است میان مسافر و یکی از زنان رانندهی مشغول به کار در اسنپ که از خلال یک گفتگوی سادهی روزمره، انبوه مشکلاتی که این بخش از کارگران خدماتی با آن دست به گریبان هستند و میزان استثمار رانندگان اسنپ را آشکار میکند. مسافر: سلام. راننده: سلام. حرکت کنیم؟ مسافر: بله بفرمایید.
تو مسیر دوباره به آلکثیر فکر کردم. به اون بدن لاغر و نحیفش. به بچههای امشب که همشون یه رضای درون دارن که فشار زندگی رو گُردشه، که توی خطر تعدیل و اخراجِ، که از کلهی صبح تا بوق سگ باید کار کنه، که قرارداش رو تمدید نمیکنن، که مادرش مریضِ، که خواهرش جهاز میخواد ...