ماشین‌ها کار می‌‌کنند و ما فرسوده می‌شویم؛ یک روایت تحلیلی

در دل همین گفت‌وگوها مفاهیمی دیگر نیز برایم جان گرفتند. بیگانگی، برای مثال دیگر اصطلاحی کتابی نبود. جدایی از محصول، از فرآیند، از خودِ نوعی و از دیگران، هر روزه رخ می‌داد. محصول نهایی به نامِ دیگری ثبت می‌شد و سهمی از معنا باقی نمی‌گذاشت. با زمان‌سنج‌ها و نرم‌افزارهای پایشْ همراه با شاخص‌های گوناگون، فرآیند را از دست کارگر خارج می‌کرد و خلاقیت به «ابتکار در افزایش راندمان تولید» تقلیل می‌یافت و چه بدن‌هایی که فرسوده می‌گردید. همکار، زیر سایه‌ی ترسِ جایگزینی، گاه به رقیب بدل می‌شد.

داستان یک زندگی کارگری

زندگی سختی‌های خودش رو داره ولی برای ما اصلاً زندگی یه جور دیگه بوده. درد شکم برای ما و ثروتمندان فرق می‌کنه، آخه برا اونا از پرخوری هستش و برا ما از گرسنگیِ تحمیلی هستش. تو شهر و روستای ما الان کلی ثروتمند هستن و زناشون هم دیگه که کلاً یه جور دیگه زندگی می‌کنن. اونا حتی یه روز هم دست به سیاه و سفید و تر و خشک نزدند و میبینی هر روز یه آرایش و ماشین و لباس و کفش و خلاصه این وسایل تجملی رو دارن و پزش رو میدن که با کار هزاران کارگر دیگه ساخته شده و به دست اونا می‌رسه؛ ولی خوب اونا چه میفهمن از این که ما زنان کارگر که چی می‌کشیم…

ترس روح را می‌خورد! گزارشی از پیگیری یک مطالبه‌ی مزدی

ما، ده نفر از کارکنان شیفت شب یک واحد کوچک در شرکتی خدماتی با بیش از 3000 کارمند و کارگر (همه ذیل قراردادهای کاری کوتاه‌مدت)، از چند ماه قبل تصمیم گرفتیم برای احقاق حقوق معوق و بهبود شرایط کاری‌مان دست به اعتراضی هماهنگ و یکپارچه بزنیم. نتیجه برخلاف تصور آغازین اکثر ما ده نفر این بود که به شرط همبستگی و کنارگذاشتن ترس، می‌توان کارفرما را نه‌تنها به جبران حقوق معوق، بلکه حتی به عقب‌نشینی و گردن‌نهادن به شرایط کاری بهتر واداشت.

نیروی کار ما، کالای ما؛ گزارشی از یک کارخانه

در دل یکی از مناطق صنعتی اطراف تبریز، کارخانه‌ای کوچک در حوزه‌ی صنایع غذایی فعالیت دارد که روایتش، تصویری است از زندگی رنج‌بار حدود بیست کارگر زن و مرد؛ کارگرانی که اغلب متأهل‌اند و فرزندانی در خانه چشم به راه دارند. هر روز پیش از آن‌که آفتاب به درستی بالا بیاید، خانه‌های خود را ترک می‌کنند تا به کارگاه برسند. ساعت کاری از هشت صبح آغاز می‌شود و تا شش عصر ادامه دارد. اما این تنها بخش آشکار ماجراست. با احتساب مسیر رفت و برگشت، روز-‌کارِ این کارگران به 12 ساعت کار بی‌قفه تبدیل می‌شود.

ساعت‌هایی که به آشپزخانه شرکت می‌روم، گاهاً فرصتی می‌شود تا با خدماتی شرکت گفت‌و‌گویی داشته باشم، درمورد خانواده‌ی همسرش، شب‌نشینی‌ با دوستان قدیمی‌اش، اسباب‌کشی از خانه‌شان به خانه‌ای دیگر که هنوز هم 50 کیلوتر از تهران فاصله دارد، درمورد دخترش که به خاطر استرس زیاد، از رفتن به مدرسه واهمه دارد و اخیراً به پیشنهاد همکاران شرکت، او را به جلسه‌ی مشاوره می‌بَرَد.

اسم کارگر روایت زیر عبدالله است؛ روایتی از یک کولبر

پنجاه ساله است و در یکی از شهرهای استان کردستان زندگی می‌کند و صاحب دو فرزند. برای امرار معاش خود و خانواده‌اش نیروی کار خود را روزانه به فروش می‌رساند. وضعیت بد معیشتی و ارتش ذخیره‌ی کار و گرانی کالاهای مصرفی و تورم باعث شده است که برای امرار معاش و پر کردن شکم خانواده به هر ناکجاآبادی برای پیدا کردن کار سرک بکشد. در واقع این روزها وضعیت طبقه‌ی کارگر در ایران تعریف خاصی ندارد و روزانه شاهد اتفاقات ناگواری برای کارگران از اخراج و بهره‌کشی مضاعف و عدم امنیت شغلی با وضعیت بیمه‌ی نامناسب هستیم. کارگران استان کردستان نیز وضعیت مشابهی با کارگران دیگر استان‌ها دارند و در واقع در این وضعیت مستثنا نیستند. فرودستان و کارگران در…