

ادبیات و هنر کارگری در سایت کارخانه، جایی است برای معرفی و انتشار تولیدات ادبی و هنری که در خدمت مبارزه و منفعت طبقاتی طبقه کارگر هستند. ادبیات و آثار هنریای که از کارگر و مبارزه هر روزهاش علیه ستم طبقاتی میگویند، آرمانها و آرزوهای طبقه کارگر را به تصویر میکشند، و شرارهی آتش امید را در دل کارگران زنده و روشن نگه میدارند.
کارگری که کارفرما تحقیرش میکند. کارگری که مدیر بازخواستش میکند و به او تشر میزند. کارگری که ترسان و لرزان از بیکاری و از دست دادن شغل، در برابر کارفرما سر خم میکند و ناچار به هر شرایطی که به او تحمیل میشود تن در میدهد. اینها صحنههای عادی روزمرهاند. وضعیتی که هر روز یا خودمان در آن قرار میگیریم یا شاهد قرار گرفتن رفقایمان در آن هستیم. وضعیتی که از بس تکرار شده و میشود، آن را طبیعی میپنداریم و خواسته و ناخواسته فقط تحمل میکنیم. اما آیا به راستی چنین وضعیتی طبیعی است؟ در نمایشنامهی بازخواست، نویسنده با وارونه کردن جایگاه هرروزهی کارگر و کارفرما، جهانی دیگر را پیش چشمانمان میگشاید. جهانی شگفتآور که به ما یادآوری میکند…
کارها طبق پیشبینی و برنامه پیش رفت. کمیتهی کارگری متشکل از غلامعلی و ماشاءاللهخان و سه نفر دیگه تشکیل شد. بازرس هم آمد و خندان رفت. مدیر هم از بالای پنجره لبخند تمسخرآمیزی به کارگران زد. تبلیغات ادامه پیدا کرد. غلامعلی با مراد سراغ ماشاءاللهخان رفتند. قرار برای فردا صبح گذاشته شد. اعتصاب شروع شد و تقریباً هفتاد درصد کارگران اعتصابکردند و کار را خواباندند و در حیاط کارخانه تجمع کردند.
کارفرماها هم شروع کردند به تهدید کسانی که هنوز ایستادگی میکردند، و همزمان شروع کردند به استخدام جدید از سیل بیکاران. اعتصابات رو به خاموشی گذاشت و بعد از سه ماه کاملاً فروکش کرد. ولی پیوندهای کارگری و تشکلهای کوچک و شبکههای اولیه کارگری گسترش پیدا کرد. لزوم وحدت و سازمانیابی برای قدرتیابی کاملاً حس میشد. اعتصابات کارگری به پیروزی نرسید ولی با هر مبارزهی طبقاتی، آگاهی کمونیستی و تشکلیابی طبقاتی گامی به پیش برمیداشت.
ساعت 2 نصفه شب بود. عباس نشست، لحاف را روی بچهها کشید. بلند شد یک کاسه زیر شیر آب گرفت و چند قلپ نوشید. دوباره در رختخواب دراز کشید. دستهایش را زیر سرش قلاب کرد و به سقف خیره شد. زنش غَلتی زد و گفت «چرا نمیخوابی، فردا صبح باید سرحال باشی.» عباس گفت «خوابم نمیبره، تو بگیر بخواب.» بعد به فکر فرو رفت.
«اسماعیل» با لباس فرمِ کارخانه تنها در صحنه مشغولِ تعمیرِ بخشی از یک دستگاهِ عظیم است. یک جعبه ابزار در کنارش دارد و با ابزارآلاتِ مختلف در حالِ کار است. «صابر»، یکی دیگر از کارگران با همان لباس فُرم وارد میشود. صابر: (کمی لوده و شوخ و شنگ) چطوری اسمالآقا؟ اسماعیل: (صابر را میبیند. امّا به کارش ادامه میدهد) قربونت صابرجان. تو چطوری؟ خوبی؟ صابر: خوب که خوبم. ولی از خوب بودنِمون دیگه هیچ خیری در نمیاد
بهادر زنگ در را فشار داد. کمی بعد مجید در را باز کرد. با هیجان گفت «خیلی منتظرتون بودیم… سلام!» و بلافاصله داد زد «مامان آقا بهادر.» بهادر با لبخند گفت «سلام. چطوری پهلوان؟» مجید همانطور که آستین بهادر را گرفته و میکشید گفت «خوبم، خوبم، خیلی خوبم.» بهادر گفت «یواش، آستینم رو نکش، تخم مرغها میوفتن. بیا شونهی تخممرغ و کیسه رو بگیر و ببر تو آشپزخونه.» مجید وسایل را گرفت و سریع برد آشپزخانه و برگشت، همراه بهادر به داخل اتاق رفتند.