من یا ما؛ یک روایت تحلیلی

منی که در زندگی و در رابطه با بقیه افراد اجتماع دارای چیز به‌خصوصی برای خود باشم تبدیل به من می‌شوم. یعنی زمانی می‌توانم بگویم که من هم بسان انسانی دارای هویت موجودم که خصوصیت مشخصی داشته باشم. خوب شاید این‌گونه من را تعریف کنند که تو تخصص کاری داری. برای مثال آرماتوربند قهاری هستی، یا نه در کار بسته‌بندی ماهری و یا اگر بخواهند بسیار زیبا من را تعریف کنند شاید بگویند: انسان با وجدان و یا بسیار مهربانی می‌باشی و شاید برعکسِ تمام این تعاریف، ولی حتماً با تعریفی دیگر ما را توصیف خواهند کرد. اما به­‌راستی که تمام این تعاریف از من دروغِ بس بزرگی‌ست تا که خود را به عنوان موجودی منحصر به فرد قلمداد کنم. من خطاب قرار می‌گیرم تا مسئول همه‌ی چیزی باشم که در زندگی من رخ می‌دهد. اما هیچ‌کدام از این مسائل و خصوصیات، من را تعریف نمی‌کند مگر با منظوری مشخص. می‌خواهم به‌عنوان یک نفر از بدنه‌ی کارگران جهان بگویم که ما درست‌تر و اساسی‌تر از من است. تا زمانی که صحبت از من باشد تمامی‌ِ بار این مصیبت و رنج استثمار و کارگری بر عهده‌ی من است؛ یعنی بدبختی، بی پولی، مریضی زن و بچه و … همه و همه حاصل بی عرضگی ما کارگران است. پول‌داری و موفقیت سرمایه‌دارن نیز از شخصیت و صلابت آ‌ن‌ها ناشی شده است. در این حالت افراد تعیین‌کننده‌ی جهان خود هستند.

بگذارید روایتی قدیمی مابین خود و یکی از دوستانم را برایتان بازگو کنم تا کمی تصویر “من” و “ما” را برایتان روشن‌تر سازم. روزی با یکی از دوستان قدیمی خود در دانشگاه در حال قدم زدن بودیم. با توجه به آنکه برگ‌های درختانِ محوطه دانشگاه با رنگ زرد زیر پایمان خش‌خش می‌کرد بحثی درباره زیبایی‌های فصل پاییز برایمان پیش آمد. منِ طبقه‌ی متوسطی که هنوز دانشجو بوده و در خانواده‌ای طبقه‌ی متوسطی به دنیا آمده بودم و وارد دنیای کار و فروش نیروی کار نشده بودم، با همان رویکردِ طبقه‌ی متوسطی از عشق به پاییز و زمستان و توضیح این‌که چگونه می‌توان با معشوقِ خود از رنگ‌ها و زیبایی‌های این فصل لذّت برد می‌گفتم و دوستم با سکوتی سنگین که انگار چرت و پرت می‌گویم هی سرش را به این ورو آن‌ور تکان می‌داد و سیگار از پی سیگار روشن می‌کرد و به زور جلوی خودش را می‌گرفت که حرفهایم را قطع نکند.

اما صبرش به‌سر آمد دیوانه‌وار فریاد زد که از هرچه سرما و نشانه‌ی سرماست بیزارم و روبه من گفت که چه می‌گویی، آیا انتظار داری که من هم به سان تو از زیبایی‌های فصل سرما در حضور معشوق سخن بگویم. گفت نه داداش داری چرند می‌بافی. برایم سوال شد که چطور انسان می‌تواند چنین زیبایی‌ای را نفرت‌انگیز خطاب کند. او این‌گونه موضوع را برایم تشریح کرد.

او گفت: «حتماً اگر موقعیت پیش اومد و اومدی شهر ما خونه‌مون رو می‌بینی. ما یه خونواده‌ی شش نفره هستم، بابا و مامان، سه تا خواهر و من که از وقتی که من به دنیا اومدم تو یک کارگاه بلوک‌زنی زندگی می‌کنیم؛ یه محوطه‌ی دو هکتاری در سه چهار کیلومتری شهر بود که الان تبدیل شده به قسمتی از شهر ولی اون موقع‌ها اون قدر از شهر دور بود که برای من و خواهرم انگار از شهری به شهری دیگه می­رفتیم. به‌غیر از اون کارگاه و چند تا باغ دیگه چیزی اون دور و برا نبود. دراَندشتی که به غیر از ما و خانواده‌ای دیگر که در همان کارگاه کار می‌کردند انگار اَحدی نمی‌توانست از آن مسیر سر در بیاورد و سر و کله‌اش آنجاها پیدا شود.

از آن جزئیات اگر بگذریم، مسئله‌ی مسکن و ارتباط ما با فصل‌های سال است. دو تا اتاق که آشپزخانه‌ای مشترک با حمام و دستشویی مشترک داشت مسکن ما و خانواده‌ی دیگری بود که در آنجا کار می‌کردند. نزدیک به ده سال در اون اتاق توی محوطه کارگاه زندگی کردیم. کم‌کم که شهر و ساخت و ساز به اون سمت اومد، حقوق یکسال خانوادمون رو به صاحب کارمون بخشیدیم تا که هفتاد متر زمین در محوطه‌ی کارگاه رو بهمون بده. صاحب کار راضی شد و ما کم‌کم شروع به ساختن یک خونه‌ی هفتاد متری داخل کارگاه کردیم. روزها تا ساعت شش برای صاحب کار بلوک می‌زدیم، می‌رفتیم تو اتاق کارگری‌مون شام می‌خوردیم و یک استراحت دو ساعته، بعدش می‌رفتیم شش نفره با هم شروع به کار بر روی زمین خودمون می‌کردیم. با خرید بلوک و سیمان از صاحب کار در ازای حقوقمون هر بار قسمتی از خونه رو بالا می‌آوردیم. خونه رو بدونِ شِناژ و پی‌ریزی فقط روی یک پی‌کنیِ کوچکی که بعداً با ملات آهک که ارزون‌تر در می‌اومد پر کردیم و یک طبقه درستش کردیم.

وضعیت خونه توی اون دراَندشت این‌جوری بود که یک هال و یک اتاق خواب رو ساختیم. بعداً که کم‌کم تونستیم تو یک قسمت کوچیک پشت خونه که به اصلاح حیاط خونه‌مون بود یک اتاق به عنوان آشپزخونه و یک قسمت خیلی کوچیک رو به‌عنوان دستشویی و حموم به خونه اضافه کردیم. یعنی هفتاد متر زمین رو با این چهارتا قسمت پر کردیم. دستشویی و آشپزخونه تو کنج حیاط بود. حالا این‌که زندگی ما تو فصل سرما چطوری می‌گذشت رو خودت هم می‌تونی حدس بزنی. ولی بزار بیش‌تر برات توضیح بدم.

توی فصل زمستون که برف می‌اومد و شهر ما اکثراً برف می‌بارید. کار بلوک‌زنی تعطیل می‌شد و ما بدون حقوق فقط توی اتاق کارگاه زندگی می‌کردیم. به همین دلیل بابام می‌رفت تو شهر و دست‌فروشی می‌کرد. سرمای بسیار سخت و استخوان‌سوزی می‌شد؛ جوری که آدم نمی‌تونست حتی بِره تو دستشویی. پدرم که مریض بود و دیابتی، پاهایش در اثر دیابت ورم کرده و به سختی می‌توانست راه برود. چشمهایش نیز کم‌سو شده بود؛ یعنی تا می‌رفت شهر و برمی‌گشت احتمالاً چندبار زمین می‌خورد. همین زمین خوردنِ پدرم رو توی اون سرما و یخبندان تصور کن تا ببینی که سرما برای من و خانواده‌ام چه تصویری را بازنمایی می کند. استرس فصل سرما لرزه به جان خانواده‌مان می اندازد. در فصل سرما برای رفتن به آشپزخانه باید چکمه می‌پوشیدیم و الی آخر. اگر بگویم و توضیح بدهم که سرما برای ما چیست تا چند روز دیگر می‌توانم نوضیح بدهم. به همین دلیل با یک جمله حرفم را خلاصه می‌کنم که تو درگیر خیالات زیبای خود هستی اما ما درگیر زمین سفت واقعیت.»

این داستان را از آن رو برایتان به صورت مختصر روایت کردم تا توضیح دهم که هر آنچه خیالاتِ فردی از جانبِ “من” است بسیار زیباست، اما صرفاً زیباست نه چیز دیگری. زیبا بودن زندگی برایِ “من” یعنی دوری از هم سرنوشت‌هایم. “من” نمی‌توانم زیبا زندگی کنم مگر آنکه هم‌طبقه‌ای‌هایم زیبا زندگی کنند. زیبایی از آنِ “ما”ست نه از آن “من”.

در روایت ذکرشده دو نفر وجود داشت. یکی تصوری زیبا از فصل سرما داشت و دیگری زنندگی و زشتی را در همان تصویر می‌دید؛ زیرا آن‌چنان که رهبر بزرگ و فقیدِ طبقه‌ی کارگر زمانی گفته بود: «افکار انسان‌ها حاصل شرایط زندگیِ‌شان است نه برعکس.» ما کارگران در جهانی زندگی می­کنیم که به‌جز نیروی کارمان چیزی برای فروش نداریم؛ به همین دلیل نیروی کار خود را به صاحبان ابزار تولید می‌فروشیم. سرمایه‌داران ابزار تولید و سرمایه‌ی مشخصی را در دست دارند تا که بتوانند کالا تولید کنند و از فروش آن سرمایه به‌دست آورند. به همین دلیل بدون نیروی کار ما نمی‌توانند ابزار تولید را به راه اندازند و هر آن‌چه که دارند بدون نیروی کار ما پشیزی نمی‌اَرزد. اما نمی‌توانند آن را به صراحت به زبان آورند و از سرِ عجز خود سخن‌رانی کنند. اما با توجه به آنکه ما هم در این سیستم، و با تأکید بر کلمه‌ی “این سیستم”، چیزی از آن خود نداریم به‌جز نیروی کارمان، لذا باید خود را در اختیار سرمایه‌ی آنها قرار دهیم و تا زمانی که این سیستم پابرجا باشد باید خود را در اختیارشان قرار دهیم.

بر اساس همین جایگاه، توضیح این موضوع که انسان مسئول سرنوشت خویش است، بسیار سخت می‌شود و دیگر نمی‌توان در جامعه‌ی طبقاتی انسان را مسئول زندگی خود دانست. در مقابل اما، سیستمِ سرمایه‌داری که بنا شده بر روی تضاد مابین طبقه‌ی کارگر و سرمایه‌داران است سرنوشت را جور دیگری روایت می‌کند؛ جامعه را نه به‌عنوان جامعه‌ی طبقاتی بلکه به‌عنوان جامعه‌ی مدنی توضیح می‌دهد. یعنی جامعه‌ای که متشکل از آحاد انسانی بدون در نظرگرفتنِ طبقات است. سوال ما این است که کدام انسان مدنظر است؟ انسانِ فرودست یا انسانِ سرمایه‌دار.

سرمایه‌دار می‌گوید که ثروت و سرمایه‌ی “من” حاصل زحمات چندین ساله‌ی “من” است و شما هم به‌عنوان انسان با تلاش و کوشش مراحل پیشرفت و ترقی را بپیمایید. او مجبور است هر بار با تأکید بر “من” اختلافِ طبقاتی را توضیح دهد تا در نهایت بگوید در وضعیتی برابر، “منِ” سرمایه‌دار از شما جلو زده‌ام. پس “من” در رقابت با افراد جامعه تبدیل به من شده‌ام؛ او مرتب با تأکید بر خصوصیات شخصی و درایت‌های فردی موفقیتش را توضیح می دهد. ضروری است که “من” مرتباً به دنبال پرورش خصوصیات فردی‌اش باشد تا بتواند “من” باشد.

اما واقعیت برای طبقه‌ی کارگر بسی دشوارتر از این رضایت‌های فردی است. طبقه‌ی کارگر در ساختار سرمایه‌داری فارغ از تمامیِ خصوصیات اخلاقی، روحی و روانی یا مهارت‌های شغلی برای سرمایه‌داران دارای خصوصیتی است که نه مختص به فردی مشخص از کارگرانش بلکه مختص به طبقه‌ای است که ابزار تولید را به راه می‌اندازد و با نیروی کارش ارزشی به وجود می‌آورد که منبعِ موفقیت سرمایه‌دار است. سرمایه‌دار یک چیز را می‌بیند: فقط و فقط سود، سودی که منبعش نیروی کار ما کارگران است. “منِ” کارگر مؤدب باشم یا فحاش، نمازخوان باشم یا عرق‌خور فرقی به حال سرمایه‌دار نمی‌کند، تا زمانی‌که ارزش‌افزای سرمایه‌ی او باشم. هر خصوصیتی که فرایندِ ارزش‌افزایی سرمایه‌اش را مختل نکند مشکل به حساب نمی‌آید. برای او تا زمانی‌که “ما” “من” باشیم همه‌چیز بر وفق مراد است. زیرا منی اگر وجود دارد صرفاً در خدمت اوست، اما اگر این “ما” در مقابلش باشد به شدیدترین وجه ممکن در پی آن است که آن را نابود کند.

پس ما دارای خصوصیتی مشترک هستیم که تمام نعمات و سرمایه‌های جهان حاصلِ این خصیصه‌ی مشترک ماست: نیروی کار و استثمار شدن و لذا می‌توانیم “ما” شویم. تمام خصوصیات فردی من در مقابل این خصوصیت مشترک رنگ می‌بازد و به هیچ تبدیل می‌شود. سرمایه‌داران به خوبی می‌دانند که بدون ما کارگران هیچ نیستند اما بدونِ آنکه آن را ابراز کنند مجبورند به شکلی وارونه و با “من” آن را توضیح دهند. ما کارگران می‌توانیم “ما” شویم و با وقوف و وصول به این “ما” کمر سرمایه‌داران را خواهیم شکست.