با آغاز تابستان، صحبت کمپین سراسری کارگران پروژهای نفت و گاز دوباره بر سر زبانها افتاد. افزایش دستمزدها و خواست ۱۴ روز مرخصی در ازای ۱۴ روز کار از سرفصلهای اصلی کمپین در سال جاری بود. شاید هنوز فرصت آن نرسیده باشد که در مورد نتایج و آیندهی کمپین امسال اظهارنظر کرد اما جدای از این ابهامات، ابهامات دیگری نیز در مورد ماهیت کمپین و موضعی که در قبال آن میتوان داشت وجود دارد. عدهای نفْس شکلگیری چنین کمپینی را سوای از چند و چون جلورفتِ آن مترادف با تحرک معنادار بخشی از طبقهی کارگر دانسته و به طور کلی آن را مثبت ارزیابی میکنند. عدهای سرفصلهای مطالباتی در آن را بلندپروازانه و ناسازگار با شرایط کنونی میدانند. عدهای به جهت ناواضح و ناواحد بودن مواضع سیاسی در کمپین و صرف انگشتگذاری بر خواستهای اقتصادی که میتواند مترصد هرگونه جهتگیری سیاسی باشد به نقد آن میپردازند و… . فارغ از این مواضع رویکرد خود کارگران به کمپین میتواند بیش از هر چیز قابل توجه باشد. رویکردهایی که هم میتوانند نمونهنمایی از آگاهی فعلی و مشکلات طبقهی کارگر را تصویر کنند و هم به کار محک زدن مواضع پیشین در این خصوص بیایند.
۱
پیمان و صادق از جلسه با مدیرعامل باز میگردند که آمده بود کارگران را نصیحت کند تا برگردند سر کار. سرها را پایین انداخته، ساکت و مغموم به سر کارشان میروند. چندی میگذرد و همچنان خاموشاند. کسی که اولبار سکوت مابینشان را میشکند پیمان است. سرش توی گوشی تلفناش است.
پیمان: روزی یه نفر داره بهم پیشنهاد میده. نمیدونم دیگه چیکار کنم. به نظرت چیکارشون کنم؟
با چشمانش دهان صادق را تعقیب میکند تا مگر او چیزی بگوید اما صادق بیشتر ابرو در هم میکشد. معلوم نیست آخر این وسط چه جای این صحبت است. شاید هم پیمان میخواسته به سبک خودش فضا را عوض کند. به هرحال نیتاش هرچه که بوده صادق را مجاب به همگویی نمیکند اما پیمان ولکن ماجرا نیست.
پیمان: الانم دوتا دارم ولی یکی از اینا هم خیلی خوبه، لااقل عکساش که اینو میگه. این سری که برم مرخصی میرم تو کارش. هرچی هم که نباشه لااقل یه چُرتی که میشه باهاش زد. ها…؟ بد میگم…؟
صادق کلافهتر از قبل نشان میدهد. انگار این حرفهای پیمان چند درجه به گرمای هوا اضافه کرده و خُلقش را تنگتر. با این حال جنس کلافهگی و بیطاقتیاش جوری است که هرچه هم پیمان روی مخش میرود اثری از خشم در وجناتش نیست. انگار خستهتر از این حرفهاست که بخواهد یا بتواند برآشفته شود. با همان خستگی و غمِ همراه با طمأنینهاش بالاخره لب به سخن میگشاید.
صادق: چهگوارا میگه من گور کسانی را دیدم که برای آزادی خود نجنگیدند. خیرِ سرمون صبح که جمع شدیم تا این مرتیکه بیاد گولمون بزنه ششصد نفر بودیم، ولی وقتی قرار به حرف زدن شد پانزده نفر بیشتر نموندن.
پیمان: آره خیلی جملههای خفنی داره. یکیش بود… خدایا چی میگفت… الان یادم نمیاد. خیلی خفن بود. میخواستم تتوش کنم رو بازوم.
صادق به افق چشم میدوزد. انگار دارد چیزهایی را در ذهنش مرور میکند. شاید به این فکر میکند که چرا خودش هم جزء آن پانزده نفر نبوده و نیاستاده تا برای آزادیاش بجنگد. شاید به این فکر میکند که همین پیمان که تا دیروز میگفت: «کمپین که بشه میترکونیم.» حالا چهاش شده است که حرف حسابش دختربازی و تتو است. شاید هم به جملهای از چهگوارا فکر میکند که پیمان یادش نمیآید چه بوده است.
۲
هیچکس سِمت شغلی صدیقی را نمیداند. یقه سفید است و به هرحال پیشِ روْ همهْ مهندس خطابش میکنند ولی پشتِ سر اصطلاحاً بهش میگویند همهکارهی هیچکاره. صدیقی آدم بدطینتی نیست. لااقل در مقام مقایسه با سایر همهکارههای هیچکاره اینطور به نظر میرسد. انگار اهل زیرآبزنی و تملقگویی برای بالادستیهایش نیست. به قول خودش طرفدار قشر ضعیف است. مانیفستاش هم همان ترانهی آن خوانندهی آنورِ آبی است که میخواند: «کسی که فرش میبافه نباید رو حصیر باشه.» گهگاه چشمههایی هم از این طرفداریاش نشان داده است. یکبار به مدیر گفته بود که: «چطور میشود ما دیر میآییم سرِ کار برایمان مأموریت رد میشود ولی کارگران اگر دیر بیایند باید کسر از کار بخورند؟» و مدیر هم در حالی که داشت با دقت هستههای لیمو را با چاقو در میآورد تا آن را توی چایش بچکاند در جوابش آمده بود که: «جوش نزن. شیرت خشک میشه… »
بعد از اینکه مدیرعامل آمد تا کارگران را راضی کند سرکارشان برگردند، صدیقی که مانند خیلی از یقه سفیدهای دیگر جرأت نکرده بود در آن نزدیکیها آفتابی شود، جعفر را گیر آورده بود تا سر دربیاورد که چه شده و بحث به کجا رسیده است. جعفر از بسیاری از کارگران پرحوصلهتر است. غرق کار و گرفتاری هم که باشد میشود به حرف گرفتش. صدیقی هم یحتمل به همین سبب سراغ او رفته. خود جعفر هم سرگذشتی دارد. یکی دوسالی میگذرد که پنجاه را رد کرده است. بیشتر از بیستسال سابقهی اشتغال به کارهای سخت دارد اما چون این وسطها چند مدتی بیمهی بیکاری گرفته و توالیِ بیمهی کار سختش بههم خورده و چندسالی هم بیمهاش را رد نکردهاند حالا حالاها مانده تا بازنشست شود. با این که خیلی به اصول کارش وارد است بین بقیهی کارگرها به دستوپاچلفتی معروف است. چندباری خرابکاری بارآورده و سر این مسئله خیلی دستش میاندازند. خودش هم انگار این را پذیرفته و با اکثر متلکهای مربوط به دستوپاچلفتی بودناش همراهی میکند و میخندد. انگار نه خودش نه سایرین سابقهی طولانیمدت کار سخت انجام دادنش را آن هم با این سن و سال در نظر نمیگیرند. علاوه بر اینها جعفر بیرون از اینجا هم کار میکند. نه تنها وقتی بیمهی بیکاری گرفته بود بلکه در تمام عمرش روزهایی که به مرخصی رفته نیز کار کرده است. الان هم که زمان مرخصیاش میرسد توی روستای خودشان بر روی زمین کشاورزی همسایه کار میکنند؛ خانوداگی با همسر و دو دختر جوانش. به قول خودش خرهای داشخونه رو جمعهها میبرن به سنگکِشی۱. هر وقت که این را میگوید خندهاش میگیرد.
صدیقی سر حرف را باز میکند.
ـ چی شد جعفر؟ کی میرید؟
جعفر: من که تازه از مرخصی اومدم مهندس.
صدیقی: اونو نمیگم که بابا… کمپین رو میگم.
جعفر: والا… نمیریم.
صدیقی: چی؟ نمیرید؟ یعنی چه که نمیرید؟
جعفر: نمیریم دیگه. مهندس اومد باهامون حرف زد. قرار شد برگردیم سرِکار.
صدیقی: یعنی چی که برگردیم سرِکار… مگه مسخرهبازیه؟
جعفر: خب ما هم نمیخوایم بمونیم که زن و بچهمون فحش بخورن ولی بعد حرفای مهندس جمعبندی کردیم دیدیم فحش بخورن بهتر از اینه که گرسنه بمونن. فحش هرچقدرم بد باشه باد هواست.
صدیقی: بابا جعفر! فحش به درک… مگه الان زن و بچهات سیرن؟ با این همه قسط و سوراخ سمبه چی میمونه اصلاً برات که شکمشونو سیر کنی؟ اون دوتا دختر دمبختت رو بردی صحرا رو زمین مردم… خودت که این حرفا حالیت نیست مثل تراکتور رومانی کار میکنی، لااقل وایستید سر این ۱۴ـ۱۴ که اگرم مجبوری بری اونجا جون بکنی چند روز بیشتر زمان داشته باشی که خودت کار کنی بذاری اونا به درس و زندگیشون برسن. چه گناهی کردن آخه؟ میخوای اون دختر کوچیکت هم دو سال دیگه مثل اون دوتا بشه؟
این حرف آخری را که جعفر میشنود، به ناخنهای دستش خیره میشود. با انگشت شست آنها را لمس میکند. ناخنهایش لاکزده است؛ لاک مشکی. هر وقت از مرخصی میآید لاک به ناخن دارد. قبلاً گفته بود: «شبا که خوابم میبره این دختر سومیم که تازه به حرف اومده میشینه رو سینهام انگشتامو لاک میزنه. رژ هم میزنه برام. هرچی میگم اینا مال خانوماست انگار نه انگار.»
جعفر: راست میگی مهندس، همهی حرفاتو قبول دارم. ما همهی اینا رو میدونیم، بیشتر از اینا رو هم میدونیم. چیزهایی که نه تنها شاید ندیده باشی بلکه حتی نتونی درکشون کنی. ما همهی این چیزا رو میدونیم ولی…
کلام برای جعفر ته کشیده است. صدیقی سکوت میکند. جعفر همچنان با انگشتانش ور میرود و صدیقی چیز دیگری بلد نیست جز اینکه همان ترانهاش را زیر لب زمزمه کند.
۳
عباس غمبرکزده روی دو زانو به تختههای چوبی پشتِ سرش تکیه داده بود. داشت تلاش میکرد با چوبِ جارو آتش سیگارش را که موقع تکاندن روی زمین افتاده بود بلند کند و سیگار نصفه کشیدهاش را دوباره روشن سازد. نوروز که به او رسید لگدی به بالای زانوی عباس زد. عباس که داشت چوب چارو را با تمرکز بالا میآورد تعادلش بهم خورد و آتش دوباره به زمین افتاد. این بار کلافه شد و سیگار نصفه کشیده را هم انداخت روی زمین.
نوروز: چته عباس؟ باز کشتیات غرق شدن؟ یا پولای بانک سوئیسات رو بلوکه کردن؟ آخه من نمیفهمم توی دربهدر چه مرگته که هر وقت میبینمت داری غصه میخوری؟
عباس: تو چی؟ سهام کارخونهی هواپیماسازیت رفته بالا که اونقدر شادی؟
نوروز: نه والا… شاد هم نیستم. هیجان دارم. از اینکه میخوایم یه حرکتی بزنیم که یک کم از این فلاکت دربیایم هیجانزدهام. تو اینجوری نیستی عباس؟
عباس: دلت خوشه ها! چه هیجانی؟ چی میخواد بشه؟ بیرونمون میکنن دستمون از همینی هم که هست کوتاه میشه. البته شایدم تو حق داری. آخه تو مهارت داری، سواد داری. اصلاً از اینجا هم بری باز واست سر و دست میشکنن. ولی من چی؟ به من میگن کارگر فصلی. هر جا هم برم فصلیام. مثل منم بیرون این در، خروار خروار ریخته.
نوروز: باشه بابا هرچی تو بگی. اصلاً تو صیغهای من عقدی. وقتی همه پشت هم باشیم کسی رو بیرون نمیکنن. بعدشم آخه من و تو چی فرقی داریم؟ دهن جفتمون داره سرویس میشه، حالا گیرم که تو بیشتر من کمتر. اینا که نشد دلیل که ما نخوایم پشت به پشت و با هم یه کاری رو که میدونیم درسته انجام ندیم…
عباس: آره حرفت حقه نوروز. الان هم اگه تو بری و من نیام شرمندهات میشم. ولی یه لحظه خودت کلاهتو قاضی کن. تو شرایط عادی که واسه امثال من شیش ماه کار هست و شیش ماه کار نیست و قراردادهای دوـسه ماهه باهامون میبندن، معلوم نیست چند سال باید عرق بریزم که بتونم سی سال پر کنم و بازنشست بشم. حالا تو این وضعیت که گرگ نر زیرش تخم میذاره بیام اعتصاب هم بکنم؟ اصلاً هرچقدر هم که حقوق و مرخصیام رو زیاد کنن، بعدِ هر اعتصاب هم دوباره راهم بدن شرکت بگن بیا کار کن، قراردادهای من اونقدر کوتاهه که اگر اعتصاب یکم اینور اونور بشه مدتش میگذره. اون وقت این حروم لقمهها گردن میگیرن که آره اینجوری شده بیا سابقهات رو رد کنیم؟ چقدر باید بهم بیشتر بدن که همچین چیزی صَرف داشته باشه؟ که قطعاً هم صد سال سیاه نمیدن. اگه اینجوری تا صدسالگی باید کار کنم با اعتصاب دویستسال هم کار کنم باز سال کم میارم واسه بازنشستگی، عوضش هیچی هم گیرم نیومده. فقط شرمندگیاش جلو شماها میمونه که اونم اگه فهمیدی چی گفتم حلالم کن.
نوروز هم نشست کنار عباس. فندکاش را درآورد و سیگار نصفه کشیدهی عباس را از زمین برداشت، روشن کرد و پُک زد.
عباس: هااا؟ چی شد نوروز؟ ناراحتت کردم؟
نوروز: نه… فکر کنم سهام کارخونهی هواپیماسازیم سقوط کرد.
۴
داوود و جمال ناهار را که خوردند روی پالتهای چوبی پهن شدند تا کمی استراحت کنند. انگشتهای دو دست را در هم فرو برده روی سینه گذاشته و به آسمان خیره شده بودند. داوود از جمال جوانتر است. اغلب با هم کار میکنند و داوود از جمال حساب میبَرد.
داوود: چیکار کنیم آقا جمال؟ بریم یا نریم؟
جمال: مگه به حرف منه که بریم یا نریم؟
داوود: آخه شما تجربهات بیشتره. پشت حرفات منطق خوابیده…
جمال: نه پسر… از این حرفا نیست. کسیکه یه سال تو شرایط من و تو کار کنه، حساب همهچی دستش میاد. میفهمه چی خوبه چی بد. میفهمه که باقی عمرش قراره بشه تکرار همون یه سال. تجربهی جدیدی هم توش نیست. تو هم نمیخواد الکی با این حرفا منو پیر کنی. مگه من چند سال ازت بزرگترم؟
داوود: باشه آقا جمال، به هرحال من مدتی که کار کردم و جاهایی که بودم کمپین نبوده. شما تجربهاش رو داری…
جمال: کاش نداشتم.
داوود: چرا آقا جمال؟ مگه چجوریه؟
جمال: پارسال اومدن هی گفتن بریم و فلان کنیم و چیکار کنیم، منم خامشون شدم. تو رودربایستی و شک و ترس بالاخره گفتم باشه و رفتم خونه. از اونور خبرش رسید که تهدیدمون کردن به اخراج. خیلیا که همون اول کار برگشتن هیچ، اونایی هم که رفتن تهش که آبا از آسیا افتاد با آشنا و پارتیبازی برگشتن سرِ کارشون. منو و چند نفر دیگه موندیم اسیر و ابیر. کارم افتاد به سر گذر وایستادن. هزارجور خواهش و تمنا کردم، پیششون سگ و گربه شدم تا با کلی منت برم گردوندن سر کار. هنوز که هنوزه زیر اون همه منت و تحقیر گردنم کجه. بد بلایی سرم آوردن.
داوود: آره خب، اینجوری که نمیشه. اینا فقط میخوان با فحش و فحشکاری کار رو جلو ببرن. اگه مردونگی دارن بیان بگن دو سه ماه حقوقتون پای ما، اونوقت از سگ کمتریم اگه نریم. ولی نمیگن چه تضمینی هست که اگه رفتیم بلایی که سر شما اومد، سرمون نیاد.
جمال: دیدی گفتم خودتم میدونی چی به چیه و خیلی نیازی به تجربهی من نیست؟ همین الانم حقوقمون عقب افتاده، نه پول داریم نه رو داریم که بریم مرخصی. ولی تو همین حالت، بیگاری هم پس بدیم بهتر از سر گذر وایستادنه. هم دلمون رو خوش میکنیم که بالاخره یه روزی پولمونو میدن، هم زن و بچهمون خیالشون راحته که حتی اگه پول نمیفرستیم براشون لااقل سرِ کاریم. مثل آینهی دق جلو چشمشون نیستیم. همین ناهارِ آشغالی رو هر روز میخوریم، دراز میافتیم و زل میزنیم به آسمون. آنچه شیران را کند روبه مزاج، چی آقا داوود؟
داوود: احتیاج است، احتیاج است، احتیاج.
۱ منظور از داشخونه یا داشخانه کورهی آجرپزی است. سابقاً مرسوم بوده جمعهها که کارگران آجرپزی تعطیل بودهاند خرهای بارکش کورهپزخانه را به جمعآوری ذغالسنگ ببرند تا کوره برای هفتهی آینده سوختبار کافی داشته باشد. جعفر که ایام مرخصیاش را نیز همواره کار کرده بود خودش را مشابه این موقعیت مییافت.