نجیب

نجیب سرایدار ساختمان است و با زن و دو بچه‌اش در اتاقکی سه در پنج گوشه‌ای از پارکینگ طبقه‌ی منفی ۲، زندگی می‌کند. ساختمان چهل و نه واحد دارد که با اتاقک نجیب می‌شود پنجاه تا. سه طبقه پارکینگ دارد که عبور و مرور ماشین‌ها هر ساعتی از شبانه‌روز اتفاق می‌افتد و ترمز ماشین روی موزائیک‌ها صدای گوش‌خراشی را تولید می‌کند. هر بار که دیروقت به خانه می‌آیم از نجیب و زن و بچه‌اش خجالت می‌کشم که مبادا سر و صدا بیدارشان کند. شوتینگ زباله هم به درخواست اهالی ساختمان به علت بوی متعفن آن پلمب شده است و نجیب هر شب ساعت ۹، چهل و نه واحد را خانه‌به‌خانه می‌رود و زباله‌ها را جمع می‌کند. مشاعات ساختمان به لطف نجیب همیشه تمیز و مرتب است. نجیب حواسش به همه‌چیز است و لحظه‌ای بیکار نمی‌نشیند. غیر از جمع‌آوری زباله و شست‌وشوی پارکینگ، به باغچه‌ها هم می‌رسد. نجیب واقعاً نجیب است. اهل مزار است. هر بار که برایش می‌خوانم بیا بریم به مزار ملاممد جان، چشمانش برقی می‌زند و کیف می‌کند و سری به نشانه‌ی دلتنگی و حسرت تکان می‌دهد.

بیش‌تر اهالی ساختمان را می‌شناسم. آن هایی که مستأجرند اکثراً کارمند هستند یا مزدبگیران یقه سفیدی که شرایط مرفه‌تری دارند و به‌واسطه‌ی زیست مشترکشان با خرده بورژوازی و سطح درآمد بالاتر نسبت به عموم کارگران، خود را طبقه‌ی متوسطی می‌پندارند.

بچه‌های نجیب مدرسه‌ای هستند. حتماً مدرسه‌های این محله برای نجیب زیادی گران است. می‌گوید مدیر مدرسه تا به حال از من شهریه نگرفته است. سرایدارهای ساختمان در این محله عموماً افغان هستند و تقریباً همگی زن و بچه دارند. شاید آموزش و پرورش به این نتیجه رسیده باشد که از سرایدار‌های ساختمان این محلات شهریه نگیرد. شهریه‌های مالکان، آن قدری هست که جبران مافات کند. دادن حقوق کم‌تر و بیمه نکردن افغان‌ها هم بخشی از هزینه‌ها را از سویی دیگر جبران می کند. سرایدار‌ها قطعاً توان پرداخت شهریه‌های آن‌چنانیِ چنین مدارسی را ندارند و اگر بچه‌هایشان بخواهند درس بخوانند باید هر روز کیلومترها به مدارس پایین شهر رفت و آمد کنند. لابد اگر این بچه‌ها قید درس خواندن را هم بزنند امنیت دیگر بچه‌های محلات طبقه متوسطی به خطر می‌افتد!! اگر هم قصد درس خواندن داشته باشند و قرار بر گرفتن شهریه باشد حتماً خانه‌ها بی‌سرایدار می مانند!! لطف نظام آموزش و پروش خصوصی شامل حال فرزندان طبقه کارگر هم می‌شود اگر پدر و مادرشان سرایدار خانه‌های طبقه‌ی متوسطی‌های عزیز باشد. اما به هرحال غیرقابل تصور است که این بچه‌ها در مدرسه، طعم تحقیر را نچشند و حسرت برخوردار بودن از کفش ها، لباس‌ها و لوازم‌التحریر لاکچری عزیزدُردانه‌های طبقه‌ی متوسطی را تجربه نکنند.

از طرف شرکتی که در آن کار می‌کنم، هرچند ماه یک بار از طریق یک اپلیکیشن، مبلغی جهت خرید از فروشگاه‌هایی معین، شارژ می‌شود. چهارده روز کار می‌کنم و چهارده روز استراحت. در مدت استراحت به ندرت خرید می‌روم. معمولاً فقط صبحانه می‌خورم یا صبحانه و ناهارم یکی می‌شود. اهل غذا درست کردن هم نیستم. تصمیم می‌گیرم از فروشگاه زنجیره‌ای نزدیک خانه که با شرکت قرارداد دارد برای نجیب خرید کنم. نمی‌خواهم از روی ترحم این کار را انجام دهم. وجدانم با چنین کارهایی آرام نمی‌شود. وظایف دشوارتری پیش روی ماست. کوچک‌ترین کاری است که می شود برای یک کارگر انجام داد. نجیب به سختی قانع می‌شود. می‌گویم من که خانه نیستم و استفاده‌ای ندارم اگر خرید نکنم اعتبارش می‌سوزد. با احساس شرمندگی همراهم می‌آید. وارد فروشگاه می‌شویم. نجیب هاج و واج بین قفسه‌ها می گردد. دست دست می‌کند. خجالت می‌کشد. مجبور می‌شوم خودم برایش انتخاب کنم. چند کنسرو تن ماهی، رب و ماکارونی برداشته و می‌گوید بس است. می دانم بیش‌تر از این‌ها لازم دارد. به اصرار من کمی مرغ و گوشت و تخم مرغ هم برمی‌دارد. چیزی نزدیک به دو میلیون تومان حسابمان می شود. نجیب بیش‌تر خجالت می‌کشد. دو میلیون یعنی یک سوم حقوق ماهیانه‌اش. از فروشگاه می‌زنیم بیرون. نجیب ساکت است. زیر لب می‌گوید دست شما درد نکند.

  • راحت باش نجیب. من و تو هم‌شهری هستیم
  • واقعاً؟! شما افغانید؟!
  • یه جورایی آره، بیش تر از همشهری

دلم می‌خواهد برایش بگویم من هم مثل تو کارگرم و کارگر بودن من و تو از همشهری بودن مهم‌تر است، می‌ترسم زبانم را نفهمد.

  • آخه این‌جوری نمیشه که، شما کار کنید و من بخورم؟!

این حرف نجیب، آتش به دلم می‌اندازد. نجیب! قرن‌هاست که تو کار می‌کنی و دیگران می‌خورند. می‌خورند و اگر خیلی دل‌سوز باشند شاید صدقه‌ای بدهند. از کاری که انجام دادم حس خوبی ندارم. نمی‌خواهم نجیب فکر کند که من هم دنبال صدقه دادن هستم برای پز دادن یا راحت کردن وجدان خودم. و چه خام‌اندیش‌اند آنان که طلب نجابت از صاحبان سرمایه می‌کنند. این سوسیالیسم اتوپیایی دیرزمانی ست که مرده است.

«منتظر چه هستید

این که کر‌ها پای صحبت شما بنشیند؟!

این که سیری‌ناپذیران

چیزی به شما ببخشند؟!

این که گرگ ها به شما غذا دهند؟!

به جای آن‌که ببلعندتان؟!

ببرها از سر مهربانی

از شما دعوت کنند

که دندان‌هایشان را بکشید؟!

شما منتظر این هستید۱»

نجیب! برای تو می‌‌نویسم. دیگر نمی‌ترسم که زبانم را نفهمی. هیچ کس بهتر از تو نخواهد فهمید.

«عاقلانه است و هرکس آن را می‌فهمد

ساده است.

تویی که استثمارگر نیستی

تو می‌توانی آن را درک کنی

به نفع توست

جویای آن باش

ابلهان آن را ابلهانه می‌نامند

کثافت‌ها کثیفش می‌خوانند

اما او علیه حماقت و کثافت است

استثمارگران آن را یک جنایت می‌نامند

اما ما می‌دانیم

که آن پایان جنایت است

این دیوانگی نیست بل‌که

پایان دیوانگی ست

نه هرج و مرج

بلکه عین نظم است

ساده‌ترین چیز است

اما تحقق‌اش مشکل.۲»

۱ شعری از برتولت برشت.

۲ شعری دیگر از برتولت برشت به‌نام «در ستایش کمونیسم».