نمایش‌نامه «رستگاری در چاه پرونده»؛ و برای سه رفیق

نمایش‌نامه رستگاری در چاه پرونده به قلم ماهان ثالثی، الهام‌گرفته از بیانِ یک خاطره است. حق است که حاصل مکتوب این خاطره نیز به رفیقِ باصفای راویِ خاطره «تقدیم» شود: به پاسِ ایمانش به آرمان انقلابی طبقۀ کارگر.


آدم‌های نمایش
وکیل
کارگر
رئیس

۱

(وکیل) یک وکیلِ خوب یعنی یک وکیلِ بَرنده. هیجانِ هیچ‌چیزی توی دنیا برای یک وکیل بالاتر از اون لحظه‌ای نیست که منتظره تا بعد از ارائه‌ی مدارک و مستندّات، قاضی حکمش رو اعلام کنه… و بعد از برنده شدن توی یک پرونده، لذّتِ هیچ چیزی بالاتر از اون نیست که آستیناتو بدی پایین، کُتِتو بپوشی، یقه‌تو صاف کنی، مدارک و بذاری توی کیفت و بعد با موکّلت که نگاهِ تشکّرآمیزشو بهت دوخته بری و بشینی تا یک فنجون قهوه یا یک ناهارِ شیک بخوری. البته من آدمِ شکم‌باره‌ای نیستم، ولی این ضیافت مثلِ یک رسم، و مثلِ یک آیینه. این اون چیزیه که من به خاطرش می‌جنگم؛ پیروز شدن… برنده شدن… شکست دادن. وقتی برنده شدی باقیِ چیزا خودش میاد. پول… اعتبار… آرامشِ خاطر… شهرت… ولی تمامِ اینا زمانی به سراغت میاد که مو به مو پرونده‌رو خونده باشی، نقاطِ کورشو روشن کرده باشی، یا نقاطِ روشنی که نیازی به بیانش نیست رو کور کرده باشی، خطوطی که برای رسیدن به نتیجه‌ی مطلوب بهش نیاز داری رو به هم وصل کرده باشی، توی چشمای مشکوکِ قاضی با اعتماد به نفس چشم دوخته باشی و استنتاجاتِ خودت رو که مبتنی بر یک سلسله استدلالاتِ منطقیه بر اساسِ لوایحِ قانونی تبیین کرده باشی و قاضی رو مجاب به این‌که «حق» با موکّلِ توئه. گاهی باید برای پرونده و موکّل وقت خرید و گاهی باید به روندِ کُند و پُر از ملالِ دادگاه شتاب داد. وقتی با یک خلأ قانونی مواجه میشی که قراره به ضررِ موکّل و پرونده‌ای که ازش دفاع می‌کنی تموم بشه، باید روی میز مُشت بکوبی و با باز گذاشتنِ راهِ غَلَیانِ احساسات، فضای احساسیِ دادگاه و ترازوی عدالت رو به سمتِ کفه‌ای متمایل کنی که موکّلِ مضطربت روی اون نشسته… بعضی وقتا هم لازمه که دستاتو پُشتِ سَرِت قُلّاب کنی و خمیازه بکشی و به ساعتت نگاه کنی… از اینکه در جوابِ قاضی و دادستان خنده‌‌ی تمسخُرآمیز تحویل بدی نباید بترسی، و از رو شدنِ برگِ برنده‌ی رقیب نباید جا بخوری… اینا اون چیزاییه که باعث میشه یک وکیل، برنده‌ی یک پرونده باشه و یک وکیلِ برنده یعنی یک وکیلِ خوب…

۲

(کارگر) عمق چاه زیاد نبود، پنج شیش متر، شاید کمتر… ولی همین چندمتر اونقدر بود که روی هم هشتاد سال عُمرِ دو تا آدم رو بِبلعه و پَس نده… مرتضی وقتی داشت از نردبونِ چاهِ مَنهول پایین میرفت خندید و گفت اگه مُردم به مدیرعامل بگین تو جهنّم تَهِ چاهِ ویل می‌بینمش… با ماکس و اُسکیژن… از حرفش خنده‌م نگرفت، این آدم هر وقت لب وا می‌کرد همه می‌خندیدن، زبونش که به گفتنِ جُک وا میشد تا تِلنگِ یکی از ریسه‌ی خنده در نمی‌رفت وِل‌کُن نبود. حالا همین آدم چاهِ فاضلابی که ازش پایین میرفت رو به چاهِ ویلِ جهنّم و مدیرعامل ربط داده بود و من هاج و واج… انگار که جک و جفنگ نبود و وصیّت بود. اومدم بگم مواظبِ خودت باش مرتضی… که زبونم بند اومد. مرتضی خندید و رفت پایین… رفت پایین و تمومِ خنده‌های خودش و باقیِ کارگرا رو با خودش برد توی چاه. مرتضی از چاه پایین می‌رفت و من دلم شده بود قُل‌قُلِ آمونیاک. آبِ دهنم سیر و سرکه و اسید بود که از گلوم پایین نمی‌رفت… ولی مرتضی از گلوی چاه داشت پایین می‌رفت. مثلِ همیشه و هر بار. مثلِ لقمه‌ی خشکِ نونی که با آب پایین می‌داد سرِ ناهار. نوشابه نمی‌خورد با غذاش، می‌گفت نه این که فکر کنین به خاطرِ ضررِ اسید و گازشه، که این ریه به گاز و اسید نشئه میشه. میگفت سرِ ناهارِ شرکت اگه نوشابه سَر بکشم شب پام نمی‌کشه بدونِ کوکا و پپسی برم خونه. یه بار یکی از بچّه‌ها بهش گفت این که کوکا و پپسی نیست، زَمزَمه… مرتضی گفت آبِ زمزم از پاشنه‌مالیِ اسماعیلِ تشنه جوشیده، ولی اینا اسمِ زمزم و رنگِ کوکا رو مالیدن به هم شاشیدن تو شیشه و به خوردمون میدن. بعد هم شروع کرد به خاطره گفتن از اسماعیل و ابراهیم و هاجر و جبرئیل. حرفِ حسابشو با نیش می‌گفت و کارگرا نیششون باز میشد تا خستگیِ کار و فشارِ چاه و تعفّنِ گورِ گودِ زمین یادمون بره… خودش که رفت، سهمیه‌ی نوشابه‌‌ی زمزمِ ارزونش‌هم قطع شد… خنده‌ها قطع شد. وقتی حسین برای نجاتِ مرتضی از حلقومِ چاه پایین رفت و برنگشت، امیدمون هم مثلِ خنده‌هامون قطع شد. حسین نه جُک بلد بود تعریف کنه و نه خاطره. ولی خاطره‌ش تا دنیا دنیا باشه خرخره‌ی تمومِ چاه‌های مسمومِ شهر و خراش میده. که چطور پنجه‌ی مرگ به دیوارِ چاه کشید و پایین سُرید که مرتضی رو نجات بده. قاسم‌آقا بیل و گرفته بود دستش و دورِ سرش می‌چرخوند و نمی‌ذاشت کسِ دیگه‌ای به چاه نزدیک بشه. اشک می‌ریخت و عربده می‌کشید و هر کی به دهنه‌ی چاه نزدیک می‌شد می‌زدش، که کسِ دیگه‌ای رو از ما نگیره این مارِ دَهَن دریده‌ی مسموم. زن و ناموسِ مدیرِ شرکت و معاون و دار و دسته‌شو به زیرِ فحش کشیده بود. ضجّه و نفرین بود و التماس… نذاشت کسی طرفِ چاه بره. نذاشت کسی غیرِ مرتضی و حسین بمیره… اورژانس وقتی رسید، که دوتا نوشابه‌ی زمزمِ سیاه، با دو تا غذا اضافه اومده بود…

۳

(رئیس) فحش میدن؟ خب بدن… نادونَن. بهشون حقّ میدم، ناراحَتَن. حق دارن ناراحت باشن. دو تا از رُفقاشون رو توی یک روز و توی یک چاه از دست دادن. حق دارن ناراحت باشن. ولی… انگار که من خوشحالم. انگار من کُشتمشون. انگار که من مقصّرم. فحش میدن و ناله و نفرین می‌کنن، انگار مسبّب مرگِ این دو انسانِ شریف من بودم. اینها کسی رو مقصّر می‌دونن و بهش ناسزا و نارَوا حواله می‌کنن، که خودش بیش از هر داغ‎دیده‎ای از این حادثه متأثّر و محزون و غم‌آلوده‌ست. اینها اگر دو دوست و دو همکار رو از دست دادن، من بیش از اینها از دست دادم. کارگر برای کارفرما حُکمِ فرزند رو داره. پس من نه تنها دو دوست، و دو همکار، که گویی دو فرزند رو از دست دادم. دو مردِ زحمت‌کش که آبرومندانه و در راهِ کسبِ رزق و روزیِ حلال وفادارانه توی این شرکت کار کردن، سرِ این سفره نشستند و شکر گذارانه از این شغل، و از این فرصتی که در اختیارشون قرار گرفته بود استفاده کردن، هم برای خودشون و خانواده‌هاشون مفید واقع شدن، و هم برای شرکت… و حالا من این دو عزیز رو از دست دادم. بهتره بگم این دو شهید. بله… دو شهید… و مگر نه اینکه هر کس در راهِ کسبِ روزیِ حلال و در راه امرارِ معاشِ خانواده از دنیا برود تو گویی در راهِ خدا از دنیا رفته، و هر که در راهِ خدا رختِ سفرِ آخرت به بَر کند شهیدِ در راهِ خداست…؟ امّا چه‌کسی قدرِ اینها رو می‌دونست؟ من؟ یا اونها؟ منِ کارفرما که پدرانه این فرصتِ شغلی رو در اختیارِشون قرار دادم و اونها هم وفادارانه در راهِ اعتبار و پیشرفتِ شرکت کوشیدن؟ یا اون کارگرهایی که سرِ چاهِ مرگِ همکارانشون اشکِ تمساح می‌ریزن و فراموش کردن که چشمِ دیدنِ همدیگه رو هم نداشتن و مدام در حالِ زدنِ زیرآبِ همدیگه پیشِ سرکارگر و مهندس و نماینده‌ی شرکت و غیره و ذالک بودن…؟ اون عربده‎ها، اون اشک‌ها، اون ناله‌های از فراغ و نشسته لبِ چاهِ حسرت، بیشتر عذابِ وجدانِ این جماعتِ بیچاره‌ست. وگرنه من که حسابم پاکه. من که وجدانم پاکه. و دعای خیرم بدرقه‎ی راهِ این دو عزیزِ سفر کرده‌ست. و تراکت و پارچه‌‌ی مشکیِ عرضِ تسلیت و تاجِ گُلی هم محض تسلّای خاطرِ دردمندِ خانواده‌هاشون برای مساجد و منازل سفارش کردم و دستورِ ارسال دادم. اونچه که از دستِ این پدرِ دردمند برمی‌اومد. که اگر کاری بیش از این هم در توان داشتم در طبقِ اخلاص می‌گذاشتم…

۴

وکیل متفکّرانه پُشتِ میزش نشسته و به جایی خیره شده. کارگر روی صندلی این‌سوی میز نشسته و به او چشم دوخته.

(وکیل) (نفسی عمیق می‌کشد و به کارگر چشم می‌دوزد) خب… حالا می‌خواین چه کار کنین؟

(کارگر) می‌خوایم شکایت کنیم.

(وکیل) از کی؟

(کارگر) از مدیرعامل. از هیئت مدیره. از هرکی مصبّبِ این مصیبته.

(وکیل) به این سادگیا نیست. موضوع پیچیده‌ست عزیزِ من.

(کارگر) ما هم به خاطرِ همین اومدیم وکیل بگیریم. اینم می‌دونیم که محکوم کردنِ مدیرعامل و هیئت مدیره به این سادگیا نیست. ولی قرار هم نیست به همین سادگی با دو تا تاجِ گُل و دوتا پارچه‌ی تسلیتِ مشکی و یک مشت کاغذ و شعر، حقّ دو تا کارگر پامال بشه بره ردِ کارش.

(وکیل) قرار نیست حقّ کسی پایمال بشه. پس منِ وکیل اینجا چه کاره‌م؟ ها؟ دادگستری و دادگاه و قاضی برای همینه که نذارن و نذاریم حقّی از کسی ضایع بشه.

(کارگر) خب پس… هر کاری که صلاح می‌دونین بگین ما هم هر کاری لازم باشه انجام میدیم. من به نمایندگی از طرفِ خونواده‌ی این دوتا مرحوم و باقیِ کارگرا اومدم ببینم چه کار باید بکنیم؟

(وکیل) خب… مستنداتی که داری بده ببینم. کپیِ کارتِ ملّی و شناسنامه‌ی هر دو متوفّی

(کارگر) (کاغذهایی از لای پوشه بیرون کشیده و به وکیل می‌دهد) این کپیِ مدارکِ مرتضی، اینم مالِ حسین

(وکیل) چند سالشون بوده؟

(کارگر) مرتضی چهل و دو سالش بود. حسین هم سی و هشت سال

(وکیل) مدارکِ مربوط به بیمه

(کارگر) بیمه نبودن.

(وکیل) مگه میشه؟

(کارگر) چیز عجیبیه که شرکت از زیرِ بیمه کردنِ کارگراش به هزار بهانه دَر بره؟

(وکیل) برگه‌ی قراردادِ کاری‌شون با شرکت چی؟

(کارگر) یه کاغذ به اسمِ قرارداد نوشتن، ولی به خودمون ندادن.

(وکیل) خب این‌که اسمش نشد قرارداد.

(کارگر) همینه دیگه. کارفرما سواره، کارگر پیاده. برای هرچیزی باید بیفتیم دنبالشون.

(وکیل) خب اگه از بیخ و بُن بزنه زیرش و بگه اصلاً اینا کارگرِ این شرکت نبودن چی؟

(کارگر) انقدر بی‌شرف هستن که بزنن زیرش. برای همین می‌خوایم وکیل بگیریم.

(وکیل) (نگاهی گذرا به کپی‌ها و مدارکی که گرفته می‌کند) گزارش اورژانسِ ۱۱۵ رو داری؟

(کارگر) (کاغذی دیگر بیرون می‌آورد) این هم گزارش اورژانس

(وکیل) (مروری می‌کند) گزارش پلیسِ صد و ده

(کارگر) (کاغذی دیگر به او می‌دهد) خدمتِ شما

(وکیل) (نگاهی به کاغذ می‌اندازد) گزارش آتش‌نشانی

(کارگر) (کاغذی دیگر بیرون می‌آورد) اینم گزارش آتیش نشانی

(وکیل) (نگاهی سرسری می‌اندازد) گزارش پزشکیِ قانونی

(کارگر) (و کاغذی دیگر) بفرمایید

(وکیل) (بلافاصله) استشهادِ محلّی پُر کردین؟

(کارگر) (کاغذی دیگر به او می‌دهد) اسم ومشخّصات و امضای کارگرا و کسبه‌ای که سرِ صحنه‌ی حادثه بودن…

(وکیل) (برگه را بی‌آنکه نگاهی بکند روی دیگر برگه‌ها می‌گذارد) گواهیِ فوت

(کارگر) کپی‌ش هست اینجا… اشکالی نداره؟ (و دو کاغذِ دیگر به او می‌دهد)

(وکیل) مهم نیست. (و روی دیگر کاغذها می‌گذارد) مجوّزِ دفنِ شهرداری.

(کارگر) (نفسی عمیق می‌کشد و دو کاغذِ دیگر به وکیل می‌دهد) یعنی این چیزا لازمه؟

(وکیل) قتلِ عمد که نبوده ازت آلتِ قتّاله بخوام. بر اساسِ همین مدارک باید پرونده رو ببریم جلو… مجوّز حملِ جسد با آمبولانس

(کارگر) این رو که به ما ندادن. دستِ راننده‌ی آمبولانسِ قبرستونی موند

(وکیل) کپی‌ش هم نداری؟

(کارگر) نه والّه. یعنی اینجا که نیست، ولی بالاخره جنازه که رو زمین نمونده، خودمون زیرِ تابوتاشون رو گرفتیم بردیم دفن کردیم

(وکیل) گزارش ناظرِ کارفرما

(کارگر) اونا که به ما جواب نمیدن

(وکیل) مگه میشه؟ بالاخره کارفرمای پروژه باید گزارش بده. حالا می‌خواد شهرداری باشه، شرکتِ خصوصی باشه، فرقی نمی‌کنه باید گزارش و شرحِ ماوقع رو بنویسن و ارائه بدن

(کارگر) والّه برای اونا چه مهمّه که دو تا آدم زنده برن تو چاه و مرده بیارنشون بیرون. کارگرِ اونا که نبودیم. کارگرِ شرکتِ پیمانکاری بودیم اونجا

(وکیل) خب صورتجلسه‌ی مدیرناظرِ پروژه‌ی پیمانکاری رو که داری…

(کارگر) اونا هم کارگر و چه زنده چه مرده قاطیِ آدم حساب نمی‌کنن. هر چی هم بنویسن برای خودشون می‌نویسن

(وکیل) خب فرمِ ناظرِ اچ.اس.ای (HSE) رو که حتماً باید داشته باشین

(کارگر) تمومِ دردِ ما هم همینه. که اگه اچ.اس.ای و ناظرِ ایمنی و این داستانا سرِ اون چاهِ بی‌صاحاب بود این بدبختی هَوار نمیشد سرِ دو تا خونواده.

(وکیل) این‌که دلیل نمیشه که.

(کارگر) چی دلیل نمیشه؟

(وکیل) تا وقتی ایمنی و بهداشتِ محیطِ کار به تأییدِ ناظرِ اچ.اس.ای نرسیده کارگر حق نداره واردِ محیطِ ناایمن و ناامن بشه.

(کارگر) کارگر اگه از چاه پایین میره یا از داربست بالا میره دلیلش اجباره آقا. اجبار.

(وکیل) کی مجبور می‌کنه؟ چوب که بالا سرِشون نبوده. مملکت بی‌قانون که نیست. خدا رحمتشون کنه، ولی نباید واردِ چاهی می‌شدن که ناظرِ ایمنی بالا سرش نبوده.

(کارگر) خدا پدرتو بیامرزه، ناظرِ ایمنی کجا بود؟ همین الانش هم هر کی سرِ پا مونده به سلام و صلواته.

(وکیل) خب اتّفاق یک بار میفته عزیزِ من.

(کارگر) اتّفاق یک بار میفته، ولی ناچاری و نداری هر روزِ خدا از جیبِ خالیِ کارگر آویزونه. کارگر با کاسه‌ی چه کنم چه کنه؟ تأمینِ ایمنی وظیفه‌ی کارگر که نیست، وظیفه‌ی کارفرما و پیمانکاره.

(وکیل) خب باید از مدیرِ شرکتتون بخواین که ایمنی رو مهیّا کنه.

(کارگر) مدیر کجا بود شما هم دلت خوشه. وقتی بچّه‌های ما از نردبونِ مغاکِ چاه پایین میرن مدیرعامل روی سنگِ مستراحی که هم‌قیمتِ رهنِ خونه‌ی کارگرشه داره زیرِ تُخماشو آبِ گرم می‌گیره. فکر کردی به تخمِ چپش برمی‌خوره کارگر ایمنی داره یا به تخمِ راستش دُنبک می‌زنه؟ به ایمنیِ کارگر اندازه‌ی همون سِنده‌ای که پس می‌ندازه و روش سیفون می‌کشه هم فکر نمی‌کنه.

(وکیل) خب با این حساب چرا برای همچین آدمی کار می‌کنین؟

(کارگر) برای این آدم اگه کار نکنیم، خیلی ببخشین خیلی معذرت می‌خوام باید برای یک گوهِ دیگه کار کنیم. این همه کارگر که تو اخبار و حوادث و روزنامه خبرِ مرگشون چاپ میشه، غیرتِ کدوم جاکِشِ بلانسبتِ شما دیّوثی رو قلقلک داده که ما دلمون خوش باشه بریم سراغش.

(وکیل) همه یک جور نیستن عزیزِ من. این پنج تا انگشت کدومش شبیهِ یکی دیگه‌ست؟ هان؟

(کارگر) همه یک جور نیستن، بر منکرش لعنت. به‌خاطر همین هرکدوم یک جور کارگری که سرِ یک سری مسائل بخواد جلوشون وایسته رو از سرشون باز می‌کنن.

(وکیل) (کلافه شده. امّا به روی خود نمی‌آورد. نفسی عمیق می‌کشد) خب… حالا می‌خواین چه کار کنین؟

(کارگر) گفتم که، می‌خوایم شکایت کنیم.

(وکیل) از کی؟

(کارگر) از شرکت. از مدیرعامل. از هیئت مدیره. از هر تخمِ حرومی که تو مرگِ مرتضی و حسین مقصّره.

(وکیل) خب… من تمامِ تلاشِ خودم رو می‌کنم که حقّی از کسی این وسط ضایع نشه. چیزی هم که برای من اهمّیت داره اینه که این پرونده به نفعِ شما تموم بشه. باید برنده بشیم.

(کارگر) خدا خیرت بده آقا. ما هم همینو می‌خوایم.

(وکیل) بالاخره مسئله‌ اینه که جونِ دو نفر انسان این وسط از بین رفته که باید احقاق حق بشه (با کاغذهای روی میز وَر می‌رود و چشمش را از چشمِ کارگر می‌گیرد) فقط… خب… بالاخره… می‌دونی…

(کارگر) اگه برای مسائلِ مالیه، که ما از خجالتتون در میایم.

(وکیل) من واقعاً از اون دسته وکیل‌هایی نیستم که مادّیات برام مهم باشه. مهم رسیدنِ به عدل و عدالته.

(کارگر) خدا نگهدارتون باشه…

(وکیل) ولی خب… بالاخره اینجور پرونده‌ها یک سری دوندگی‌ها داره، یک سری هزینه‌هایی داره. و یک سری تعرفه‌هایی داره که… خب اینا باید لحاظ بشه. فکر می‌کنین بتونین از پسِ هزینه‌هاش بربیاین؟

(کارگر) چقدر میشه؟

(وکیل) (آرنج‌هایش را روی میز می‌گذارد و دست‌هایش را قُلّاب می‌کند) برای هر متوفّی باید یک پرونده تشکیل بدیم.

(کارگر) چقدر؟

(وکیل) پای هم فکر می‌کنم حدودِ… تقریباً… یک چیزی حدودِ شصت میلیون تومن. فکر می‌کنی بتونین این هزینه رو پرداخت کنین؟

(کارگر) پرداخت می‌کنیم

(وکیل) رقمِ کمی نیست ها.

(کارگر) چاره چیه. اگه خودمون هم بخوایم بیفتیم دنبالش که از سوراخ سنبه‌های قانونی سر در نمیاریم.

(وکیل) کی قراره این هزینه رو تقبّل کنه؟

(کارگر) چه فرقی می‌کنه؟

(وکیل) آخه… کارگری که به قولِ خودِ شما انقدر نداری و ناچاری روش فشار میاره که حاضره به خاطرش تو چاهی بره که امنیت نداره…

(کارگر) (وسطِ حرف وکیل می‌پرد) همه قرار شده رو هم پول بذاریم.

(وکیل) همه یعنی همه‌ی کیا؟

(کارگر) همه‌ی کارگرای شرکت. قبلش با هم صحبت کردیم.

(وکیل) شرکت مگه چندتا کارگر داره؟

(کارگر) شصت نفر. نفری یک میلیون تومن از حقوقمون رو هر جور شده می‌ذاریم کنار برای مرتضی و حسین. میتونیم پرداخت کنیم.

(وکیل) خوبه. پس من قرارداد رو تنظیم می‌کنم بعد باهاتون تماس می‌گیرم،

(کارگر) خدا خیرت بده. شما وکیلِ خوبی هستین. تعریف شما رو خیلی شنیدیم.

(وکیل) یک وکیلِ خوب یعنی یک وکیلِ برنده.

(کارگر) به امیدِ خدا…

۵

رئیس ناراحت و مضطرب پُشتِ میز نشسته و همان وکیل با پرونده‌ای در دست این سوی میز روی صندلی لمیده و منتظرِ به حرف آمدن رئیس است.

سکوتی سنگین

(رئیس) (سکوت را می‌شکند) خب…؟

(وکیل) خب…؟

(رئیس) حالا تکلیف چیه؟

(وکیل) تکلیفِ جنابعالی؟ یا تکلیفِ بنده؟

(رئیس) (کلافه) تکلیفِ این پرونده

(وکیل) تکلیفِ این پرونده توی دادگاه مشخّص میشه.

(رئیس) پس شما چه کاره‌ای؟

(وکیل) من وکیلم. من مسئولِ پیگیریِ پرونده‌م. قاضی که نیستم جنابِ رئیس.

(رئیس) (عصبی از جا بلند می‌شود) بله آقا، من فرقِ وکیل و قاضی رو بهتر و بیشتر از شما اگه ندونم کمتر هم نمی‌دونم. من می‌خوام بدونم که این جماعتِ بی‌چشم و رو الان دنبالِ چی راه افتادن به شکایت و شکایت‌کِشی.

(وکیل) بالأخره جونِ دو نفر آدم بوده. دو تا خونواده الان داغدار شدن.

(رئیس) خدا رحمتشون کنه، ولی یک جوری میگین جونِ دو نفر آدم بوده انگار من قاتلِ اون دو تا کارگر بودم.

(وکیل) دور از جونِ شما. بنده همچین منظوری نداشتم.

(رئیس) والّه من تا همین الان هم کُلّی از کارام عقب موندم سرِ این داستان.

(وکیل) بالاخره شما رئیس این شرکتین.

(رئیس) خب؟ گناه کردم که رئیس شدم؟ گناه کردم که یه سِری آدمِ بدبخت بیچاره رو گذاشتم سرِ کار؟

(وکیل) مسئله این چیزا نیست.

(رئیس) پس مسئله چیه؟

(وکیل) این دو نفر سرِ کارِ شما دچارِ حادثه شدن.

(رئیس) (سرِ جایش می‌نشیند) حادثه‌ست دیگه آقا. خوبه خودتون هم دارین میگین حادثه. شما که دیگه باید با این چیزا بهتر آشنا باشین.

(وکیل) بله قربان. حادثه‌ست، حادثه هم هیچ وقت خبر نمی‌کنه. شاید من الان از این در برم بیرون و یک ماشین بهم بزنه.

(رئیس) خب خدا پدرتو بیامرزه. پس گناهِ من چیه که این وسط خواستم یک ثوابی بکنم و به چهار نفر یک نونی برسونم؟

(وکیل) شما باید امنیتِ محیطِ کار رو برای نیروهاتون تأمین می‌کردین.

(رئیس) ای آقا، همچین میگی امنیت انگار من این کارگرا رو فرستادم تو میدونِ جنگ.

(وکیل) جناب آقای رئیس. امنیتِ محیط کار با کارفرماست. شما خودت حاضری بدونِ ماسکِ مناسب و اکسیژن بری توی چاه؟

(رئیس) من اگه خودم می‌خواستم برم توی چاه که کارگر استخدام نمی‌کردم عزیزِ من. فکر کردی چرا بهشون پول میدم؟ مثلِ اینه که به شما بگن خودت حاضری به جای موکّلت اعدام بشی یا بری زندان یا جریمه بدی؟

(وکیل) موقعیت آدما و مسئولیت‌هایی که نسبت به کارشون دارن با هم فرق می‌کنه آقای رئیس.

(رئیس) (عصبانی) من هیچ مسئولیتی در قبال هیچ‌کی ندارم آقا. قرار نیست هرکی خودشو به کشتن داد مسئولیتش بیفته گردنِ من.

(وکیل) (با آرامش) ولی من در قبال هر پرونده‌ای که قبول کنم مسئولیت دارم آقا. و به خاطر این مسئولیت نه اعدام میشم، نه زندان میرم، نه جریمه میدم. به جاش پول می‌گیرم.

(رئیس) الان میگی من چه کار کنم؟ اومدی پولی که از اون لاشخورا می‌خوای بگیری رو به رخِ من بکشی؟

(وکیل) (می‌خندد) نه. ولی در جریان باشین پولی که من قراره از اون کارگرا بگیرم در برابرِ پولی که شما باید به عنوان دیه و جریمه پرداخت کنین خیلی رقمِ قابلِ توجهی نیست. که البته اینم میشه گفت که کلّ این پرداختی‌ها هم باز درمقابلِ جریمه‌ی کیفری و بدنامیِ هیئت‌مدیره و تعلیقِ فعالیّتهای شرکت چیزی به‌حساب نمیاد.

(رئیس) این در صورتیه که شما پرونده رو بتونین ببرین.

(وکیل) نمی‌خوام از خودم تعریف کنم، ولی… من وکیل خیلی خوبیم آقای رئیس. و محضِ اطلاعتون باید بگم تاحالا پرونده‌ای نداشتم که توش بازنده باشم. اینم باید خدمتتون عرض کنم که بنا بر مستندات، شانسِ شما توی این پرونده خیلی پایینه.

رئیس به فکر فرو می‌رود و آرام می‌گیرد.

(رئیس) چقدر قراره ازشون بگیری؟

(وکیل) (با خونسردی) برای شما چه فرقی می‌کنه؟ من دستمزدمو از طرفِ قراردادم می‌گیرم. که البته صورت‌حسابِ وکالتِ بنده و هزینه‌های دادگاه هم درنهایت به‌پای هزینه‌های شما نوشته میشه و امکانِ برگشتش از جیبِ جنابعالی به حسابِ طرفِ پیروزِ پرونده خیلی زیاده.

(رئیس) (با آرامش) یک شرکتِ معتبر همیشه به یک وکیلِ خُبره احتیاج داره.

(وکیل) حتماً همینطوره.

(رئیس) فکر می‌کنین ما چقدر شانس برنده شدن داریم.

(وکیل) (درحالی‌که برگه‌های قرارداد را از کیفش بیرون می‌آورد) بستگی به رقمِ قراردادتون داره.

(رئیس) رقمت چقدره برای این پرونده؟

(وکیل) صدوبیست میلیون.

(رئیس) زیاد نیست برای اوّلین همکاری؟

وکیل ماشین‌حسابی از روی میز رئیس برمی‌دارد و شروع به حساب کردن می‌کند.

(وکیل) شرکت شما شصت‌نفر کارگر داره، درسته؟

(رئیس) اوهوم. می‌بینم که خوب اطلاعات جمع کردی.

(وکیل) به هر کارگر اگه ماهی هفت‌میلیون حقوق بدین میشه ماهی چهارصدوبیست میلیون، درسته؟

(رئیس) درسته.

(وکیل) حالا اگه یک‌ماه…، فقط یک‌ماه پرداختِ حقوقِ کارگرا رو عقب بندازین و به یه سودِ پولِ پنج‌درصدی هم قانع باشین، در یک‌ماه میشه بیست‌ویک میلیون، درسته؟

(رئیس) درسته.

(وکیل) برحسبِ تجربه میگم که این پرونده در خوش‌بینانه‌ترین حالتِ ممکن شش‌ماه طول می‌کشه.

(رئیس) خب؟

(وکیل) شش تا بیست‌ویک میلیون میشه صدوبیست‌وشش میلیون.

(رئیس) خوبه. یک وکیل خوب باید یک حسابدارِ خوب هم باشه. (می‌خندد)

(وکیل) من آدمِ منصفی هستم آقای رئیس.

(رئیس) اینجوری شش‌میلیون هم اضافه میاریم. (می‌خندد)

(وکیل) در واقع دستمزدِ من برای شما مجانی درمیاد. البته یه سری هزینه‌های دیگه هم هست، مثلِ درست کردنِ قرارداد اچ‌اس‌ای و ثبت و اضافه‌کردنش قبل از تاریخ حادثه تو پرونده‌ی کلانتری و شیرینی و زیرمیزی به پلیس و مأمور آتش‌نشانی و کارمند بیمه و غیره که بسته به جایگاهِ کارمندی که کارمون پیشش گیره عددش متغیره. حالا به این فکر کنین که به‌جای یک‌ماه، دوماه حقوقِ کارگرا رو عقب بندازین. هزینه‌هاش همه جبران میشه، که منم از این‌طرف می‌تونم روالِ دادگاه رو کنترل کنم و به جای شش‌ماه تا قیامت دادگاه رو کش بدم. چطوره؟

رئیس می‌خندد. وکیل هم می‌خندد و کم‌کم خنده‌ها به قهقهه می‌رسد.

۶

کارگر تنها و غم‌زده با ما سخن می‌گوید

(کارگر) تموم شد. به همین‌راحتی. بعد از دوسال دوندگی توی دادگاه بالاخره قاضی رأی‌شو صادر کرد. عدالت به تخمی‌ترین شکلِ ممکن اجرا شد. مرتضی و حسین بیمه نبودن. پرونده‌رو طوری پیش بردن و سندسازی کردن که متّهمای اصلیِ مرگِ مرتضی و حسین شدن خودِ مرتضی و حسین. که سرِخود و بدونِ هماهنگی رفتن توی چاه. که خارج از وقتِ کاری و بدونِ اجازه‌ی ناظر مُردن. حرف‌مون هم به هیچ‌جا نرسید. وقتی وکیلِ شرکت داشت آستیناشو پایین می‌داد و کُتشو می‌پوشید و یقه‌شو صاف می‌کرد و مدارک‌شو می‌ذاشت توی کیفش و از قاضی تشکر می‌کرد، بابای حسین که یه بغض اندازه‌ی عمامه‌ی قاضی توی گلوش گیر کرده بود بهشون می‌گفت اون دنیا باید جواب پس بدین. سرباز دادگاه بابای حسین رو داشت از اتاق بیرون می‌کرد و تو همون حال قاضی داشت آستیناشو می‌زد بالا که بره به نمازِ اوّل وقتش برسه. زنِ مرتضی دستِ بچّه‌شو گرفته بود و پشتِ سرِ وکیل که موبایلشو از جیبش درآورده بود و داشت شماره می‌گرفت راه افتاده بود و به تختِ سینه‌ش می‌کوبید و نفرین می‌کرد و همه رو حواله می‌داد به دستِ بریده‌ی ابوالفضل. راه‌روهای دادگاه پر بود از امثالِ پدر حسین و زن و بچه‌های مرتضی. هرکدوم یک‌جور حق‌شون زیر سنگ سنگین عدالت مونده بود و نفرینشون فقط حکمِ سکته و سرطان داشت برای فردای خودشون. چقدر صورتِ چروکیده دیدیم توی اون دادگاه. چقدر کمرِ خمیده، چقدر بغضِ پوسیده، چقدر مشتِ گره کرده شمردیم. چقدر فحش و نفرین و داد شنیدیم توی هزارتوی راهروهای دادگاه و دادگستری. وقتی برگشتم کارگاه، کارگرا رو دیدم که هجوم آوردن طرفم تا بهشون بگم نتیجه‌ی دادگاه چی شد. چی باید بهشون می‌گفتم؟ دوسالِ پیش قَسَم خورده بودم که نذارم خونِ حسین و مرتضی پامال بشه. حالا از اون قَسَم فقط یه سیگار برام مونده بود که یه گوشه بشینم و بکشم و دود بشم زیر نگاه و سؤالای کارگرا و رفقام. داشتم به فیلترِ سیگارِ نصفه‌ای که عینِ روی خودمو تک‌تکِ کارگرای کارگاه زرد و زار بود نگاه می‌کردم که از بینِ جمع یه حرفِ تکراری و آشنا شنیدم. یکی از کارگرا داشت همون حرفای بابای حسین و زنِ مرتضی رو می‌زد. داشت نفرین می‌کرد. اونم داشت رئیس و وکیل و قاضی و هیئت‌مدیره رو به اون دنیا و دستای بریده‌ی ابوالفضل حواله می‌داد. کارگرا یکی‌یکی داشتن برمی‌گشتن سرِ کارشون و زیر لب همون حرفا رو تکرار می‌کردن. سیگار و زیر پام له کردم. به دستام نگاه کردم. دستایی که خسته بود و پینه بسته. ولی بریده نبود، حرکت داشت. کار می‌کرد. مُشت می‌شد. باز می‌شد. دراز می‌شد. به دستای کارگرا نگاه کردم. یکی با دستاش خودشو بغل گرفته بود. یکی دستاشو توی جیبای خالیش قایم کرده بود. یکی دستاش آویزون بود و یکی ابزار دستش بود. این همه دست یک‌جا جمع شده بود. مگه میشه از این دستا کاری برنیاد و به انتظار یک دستِ بریده نشست؟

کارگر روی بلندی می‌رود و گویی کارگرها را خطاب قرار می‌دهد و برایشان سخن‌رانی می‌کند.

۷

(کارگر) (از روی سکو با صدای بلند و خشمگین) بس نیست؟ تا کی؟ تا کجا؟ چقدر؟ هی بشین و حواله بده به اون دنیا. هی درد بکش و بسپار به خدا. هر روز بمیر و بشین به انتظار دستای بریده‌ی ابوالفضل. اعتقاد داری؟ قبول… دخیل بستی به قمرِبنی‌هاشم؟ قبول… ولی اعتقادتو بذار برای صفای وجودت. آبِ علقمه الان حقّ و حقوقِ زن و بچه‌ی مرتضی و کمرِ شکسته‌ی پدر مادرِ حسینه. می‌خوای عَلَم‌داری کنی؟ بسم‌اله…شمر و حرمله نون‌شون تو خونِ کارگره. چشم به دستای بریده‌ی ابوالفضل داری، ولی نمی‌بینی که دستای خودتو از زندگی بریدن. زنت شب سفره‌ی خالی پهن می‌کنه برای بچه‌هات. خواب میای سرِ کار و خسته برمی‌گردی خونه، آخرشم پولِ دوا و دکترِ مریضیِ بچه‌تو باید قرض کنی. فحش میدی و نفرین می‌کنی، ولی نمیگی با خودت چرا شکم رئیس و صاحبای شرکت هر روز گنده‌تر میشه؟ فحش و نفرینِ ماها براشون حکمِ دعا داره انگاری. به همون خدایی که می‌پرستین قسم که اینا با فحش و ناله و نفرینِ من و شما کِیف می‌کنن و سرِ حال میان. زن و بچه‌هاشونو ببینین… خانواده‌هاشونو ببینین… خوش‌رنگ و لعاب و خوش‌پوست و خوش‌پوش. دارن عشق می‌کنن. من و شما مثل سگ داریم کار می‌کنیم و اونا خوش‌خوش می‌گردن. زن و بچّه‌ی من و شما حسرت می‌خورن، زن و بچه‌ی اونا میوه‌ی نوبرانه. اون موقعی که امثالِ زن و بچه‌ی مرتضی رو چاهِ منهول و داربست و گیر کردن توی معدن سیاه‌پوش و یتیم و بیوه می‌کنه، حضراتِ سرمایه‌دار خیلی راحت و پاک و پاکیزه خانواده‌هاشونو می‌فرستن سفر. باز برو زور بزن و زوزه بکش و ناله و نفرین کن. سرمایه‌دار همینو می‌خواد. تو کار کن، فحش بده و کار کن. تو کار کن، نفرین کن و کار کن. فردا که منو شما هم مثل مرتضی و حسین تهِ چاه نَفَس‌مون از گازکربونیک و آهک و آمونیاک بند اومد، خیالش راحته. چون کسی یقه‌شو نمی‌گیره. چون قانون و دولت هم پُشتشه. پول وکیل و رشوه‌ی دادگاه و پلیس و از عقب‌انداختنِ حقوقِ کارگر جبران می‌کنه. می‌دونه که حواله‌ش میدن به دستای بریده‌ی ابوالفضل. اینا خیلی وقته که دستای مارو بریدن. دستای کارگرو بریدن و فقط ازش کار می‌کشن. خیالش راحته که تا وقتی‌ دستای بریده‌ی ابوالفضل هست دستای من و شما فقط مشغولِ حمّالیه. اینا بیشتر از من و شما عاشقِ دستای بریده‌ی قمرِ بنی‌هاشمن. براش سفره پهن می‌کنن. موکب می‌زنن. هیچ باکی هم ندارن از اون دستای بریده. سرمایه‌دار و رئیس از دستای بریده‌ی ابوالفضل نمی‌ترسه. از دستای به هم پیوسته‌ی من و شما می‌ترسه. دستی که کار می‌کنه و برای خودش و زن و بچه و خونواده‌ی خودش عایدی نداره هیچ فرقی با دستِ بریده نداره. سرِ بُرج که میشه چشمت به دستِ رئیسه که پول بگیری، که اگه لطف کنه و منّت بذاره و سرِ موقع حقوقتو بده باز خرج و بَرجِت با هم نمی‌خونه. وای به اون روزی که همون شِندرغازم عقب بندازه. حقارت از این بالاتر که کارگر چشمش به دستِ رئیس باشه؟ ها؟ می‌دونین که اگه دستای کارگر نباشه هیچ کاری پیش نمیره. چشمِ رئیس و لاشخورای اطرافش به دستِ کارگره، که اگه دست از کار بکشه زمین از حرکت وامیسته. اگه می‌خواین خونِ مرتضی و حسین که روی دیواره‌ی چاه خشکیده از رنگ نیفته، اگه می‌خوای مرام بذاری و به دادِ دلِ خونواده‌هاشون برسی، اگه می‌خوای شرمنده‌ی خونواده‌ی خودت نباشی به دستای بریده‌ی خودت و رفیقات دخیل ببند که زندگی رو همین دستا می‌سازه. همین دستای بریده.

بی‌پایان

بهار ۱۴۰۲


برای سه رفیق

در هنگام بازنویسیِ این نمایشنامه و پیش از انتشار، متنی از یک رفیق با استناد به یک واقعه که مشابه با داستان نمایشنامه بود به دستم رسید با عنوان «برای سه رفیق». این متن به نمایشنامه ضمیمه می‌شود، با این امید که مطالعه‌ی این متون گامی باشد در راه اعتلای آگاهی طبقاتی و ساخت انسان طراز نوین.
مشهور است که کمونیست‌ها، یکدیگر را رفیق خطاب می‌کنند. این نه از سر مرام و مَنِشی شخصی، نه برای دل‌خواهی گذرا و نه مثل خُرده‌فرهنگی است که چند ماه و سالی بعد، ختم به خاطره‌ای توخالی در دل زمان بشود.

رفیقْ گفتنِ کمونیست‌ها، رفیق گفتن آن‌هایی است که بر سر رزمیدن‌شان علیه جهانی که سرمایه می‌خواهد، با کسی شوخی ندارند؛ آن‌هایی که چه کشته شوند و چه بر سرشان تیغ و مُشت عُمّال سرمایه فرود آید، دست از مبارزه نخواهند کشید. از اولین دولت کارگری، تا امروز و تا آن لحظه که سرمایه نای نفس کشیدن داشته باشد، این مبارزه نیز هست و ادامه خواهد داشت.

اما گفتنِ “رفیق هم‌رزم”، در درون‌اش چیزی حمل می‌کند. چیزی شبیه به فداکاری، که فداکاری نیست؛ شبیه به ایثار، که ایثار نیست؛ به أنائیت آغشتگی ندارد و از فردیت نمی‌جوشد. چیزی که کمونیست‌ها را فراتر از فردیت‌شان می‌برد و به فراسو اشاره می‌رود و می‌کِشاند، فراسوی لحظه‌ی امروز، فراتر از منویّات فردی، برای ساخت انسانی طراز نوین. انسانی که در هر لحظه‌اش، در هر نفس و هر قدم‌اش، مبارزانی آرمیده‌اند که روزی، در دل تاریخ، خویش را به پای انقلاب محقق کرده‌اند. آری! کمونیست‌ها نمی‌میرند، چون آرمان آن انسان ‌طرازنوین، آن جامعه‌ی بی‌طبقه، مردنی نیست؛ چون آن که وجودش در تاریخ سرمایه گواه حقانیت کمونیست‌ها است، نمی‌میرد: پرولتاریا، که استثمارشدن‌اش سرمایه و سرمایه‌داران را فربه‌تر کرده و پابه‌پای کمونیست‌ها دست به ساختن جهان نو خواهد برد. آن جهان نو و آن انسان طراز نوین، در آن روز هر جنبنده‌ای را در پیش‌گاه‌اش به پرسش می‌گذارد: یا با پرولتاریا و در امان، یا علیه او و زیر آتش خصم کل جامعه.

انسان طراز نوین، روزی در جامعه‌ی کمونیستی پا به جهان خواهد گذاشت. جهانی که در آن همه‌چیز بی‌طبقه است، حتی مرگ؛ مرگ دیگر نه مرگی‌ست برای کارگران، مرگْ آن روز واقعاً به جایگاه هستی‌شناختی‌اش باز می‌گردد، مرگی که برای هر کس، مابه‌ازایی اجتماعی دارد، جامعه را واقعاً متأثر می‌سازد و تک‌به‌تک اعضای آن جامعه از رخ دادن آن با تمام توان‌اش جلوگیری می‌کنند؛ نه مرگی که افراد به میزان پرداخت هزینه‌اش خود را مسئول جلوگیری از آن ببینند.

کارگرانِ امروز، مرگ‌شان به دست طبقه‌ی دیگری افتاده است. روده‌درازی است اگر از هزینه‌های سرسام‌آور درمان، بیماری‌های ناشی از محیط و سختی کار، حوادث کار و خیل بسیار دیگر بخواهیم بگوییم. در جهانی که سرمایه ساخته است، کارگری که بازنشسته‌ می‌شود، شانس آورده؛ شانسی که شاید با مواهب مضحک دوران بازنشستگی او دیری نیز نپاید. به سرمایه اگر باشد، مرگ و زندگی کارگر برای‌اش فقط یک عدد است، نه چیزی بیش‌تر.

چندی پیش هم سرمایه یک عدد شمرد، عدد سه: «مرگ سه کارگر در شرکت پتروآرسام پیشرو در چرم‌شهر بویین‌زهرا»((https://hamshahrionline.ir/x6VPS))

برای سرمایه، این سه، عددی بود که در روند کار رخ می‌دهد، صرفاً یک اتفاق؛ عددی که ناشی از تعدیل هزینه‌های ایمنی برای افزایش سود بود تا سرمایه بتواند خندق بلای‌اش را با استثمار بیش‌تر کارگران پر کند. سرمایه‌دار از این اتفاق حتی شاید ناراضی باشد؛ آلامی که بر قلب رئوف (!) صاحب کارخانه وارد شده از یک طرف او را آزرده و از آن سو ذهن‌اش را مشغول حساب‌کتابی کرده که هزینه‌ی آموزش و کسب تجربه‌ی سه کارگر جدیدالاستخدام چه میزان خواهد شد؟ برای سرمایه‌دار همه‌چیز هزینه است، که باعث و بانی سود کمترش می‌شود، همه‌چیز فشاری است بر او که آن‌طور که باید نتوانسته کارگران را استثمار کند و چیزی به جیب بزند؛ ایمنی هم یکی از این هزینه‌ها.

واقعه اما بیش از این‌ها حرف برای گفتن دارد. آن‌جا که واژه‌ی ایثار، رنگ‌ورو پریده به آن‌هایی می‌نگرد که در این وانفسای کثافت سرمایه، که سرمایه‌داران در تلویزیون و خیابانْ این‌سو و آن‌سو مبارز و کارآفرین خوانده می‌شوند و آب از لب و لوچه‌ی بیننده آویزان می‌کنند، از منیّت خویش می‌گذرند؛ منیّتی که اگر هم روزی درون‌شان بوده، در لحظه‌ی مرگ و زندگی، واقعیت پوچ‌اش برای‌شان هویدا شده است. واژه‌ی ایثار برای آن‌هایی است که هنوز از «من»، درون‌شان چیزی دارند. اما این سه، داستان رفاقتی است که بنیان و نطفه‌ی آن انسان طرازنوین را در دل‌اش دارد؛ رفاقتی که به احترام آن، کمونیست‌ها یک‌عمر است یکدیگر را رفیق خطاب قرار می‌دهند. آری! در پس این اعداد، داستانی نهفته بود و روایت ایدئولوژیک سرمایه، با واژگان گمراه‌کننده‌اش، هم نتوانست این داستان را بپوشاند:

با سقوط یکی از کارگران به داخل دیگ روغن ، کارگر دوم، برای نجات فرد حادثه‌دیده اقدام می‌کند و با سقوط به داخل دیگ روغن، جان خود را از دست می‌دهد. کارگر سوم ، برای کمک به دو کارگر دیگر اقدام می‌کند و با سقوط به داخل دیگ روغن، او نیز جان خود را از دست می‌دهد.((همان))

برای عقل محاسبه‌گر این اتفاق آیا معنایی می‌دهد؟ چرا بی‌آن‌که بتواند نفر قبلی را نجات دهد، پرید؟

اما او پرید، چون آن لحظه، این خود او بود که در دیگ افتاده بود و می‌سوخت. کارگر سوم هم همین‌طور؛ پرید، چون دو بار خویش را در حال زجر و مرگ می‌دید، این بود که در یک لحظه، جهانِ پیشِ چشم‌شان را از هم گسست تا آن‌ها در آن لحظه، خود را بی‌تفاوت با یک‌دیگر ببینند. لحظه‌ای که «من» مُرد تا «ما» حفظ شود و در طرازی نوین زاده شود، وهله‌ای که سرمایه و سرمایه‌منشان از درک‌اش عاجزند.

رفیق بودن افتخاری است بالاتر از لفاظی‌های روزمره، چیزی است حاصل همین گذشتن از «من»، اما برای ساختن یک «ما» در آینده. «ما»یی که شاید زندگان امروز نتوانند دیده و لمس‌اش کنند، اما مثل روز روشن است که به رزم دوشادوش کمونیست‌ها و پرولتاریا به‌دست می‌آید و در دل خودش چنین رفاقتی را دارد؛ رفاقتی که امروز به دست سرمایه، ختم به مرگ شد و فردا به دستان پرتوان پرولتاریای کمونیست، به تقاص دادن تک‌تک‌ سرمایه‌سالاران و سرمایه‌منشان ختم می‌شود.

شاید هنوز آن‌قدر بنیان این رفاقت در آن انسان طرازنوین روشن نشده باشد؛ بگذارید از زمان اتحاد جماهیر شوروی مثالی بیاوریم. آن روزها که نیروگاه چرنوبیل به حادثه‌ای فنی دچار شد، خیل عظیمی از سراسر شوروی به کمک شتافتند تا «مردم قهرمان شوروی در امان بمانند». طبیعی است که سرمایه‌داری و هالیوودش این را نفهمند و آن را برای‌مان فقط با تصویر کمبود تجهیزات و روپوش‌های چرمیِ بی‌دفاع در برابر تشعشعات کشنده‌ی هسته‌ای واگویه کنند. این روپوش‌ها اما، تنها تجهیزاتی بود که به‌خاطر حضور بی‌شماران داوطلب، باقی مانده‌ بود؛ داوطلبان ولی لحظه‌ای دم نزدند و تا پای جان به وظیفه‌ی تاریخی و جهانی خود ادامه دادند، برای “دولت‌ پرولتاریا” و مردم این دولت.

آن روزها هم یک عدد وجود داشت،عدد چهار، اما متفاوت. وقتی یک گزارش‌گر در میان هیاهوی روزهای اولیه‌ی انفجار نیروگاه، از گروهی چهارنفره می‌پرسد که آن‌جا چه می‌کنند، در جواب می‌شنود: «ما مکانیک‌های آتش‌نشان ایستگاه آتش‌نشانی مسکو هستیم»؛ پس از آن‌که آتش‌نشانان به مردم این اطمینان قلب را دادند که شوروی از این بحران به سربلندی عبور خواهد کرد، یک آتش‌نشان با بغض می‌گوید: «رفقایمان، رفقایمان در ایستگاه آتش‌نشانی مسکو، از هشتصد کیلومتر آن‌سوتر، ما را با حسرت و گریه بدرقه کردند که چرا آن‌ها را برای شیفت در مسکو نگه‌ داشتند و به چرنوبیل نفرستادند.»

انسان طراز نوین بر این پایه است که ساخته می‌شود، قوام می‌یابد و جهانی را به لرزه درمی‌آورد. این سه، که امروز سرمایه به فکر هزینه‌های آنان است، برای کمونیست‌ها حکایت رفاقتی است که برای‌اش تا پای جان خواهند رزمید.