نامه‌ای از غزه

هنگامی که در ماه ژوئن به تعطیلات رفتم در آرزوی عزیمتی شیرین و شروعی به سوی چیزهای کوچک که به زندگی معنایی زیبا و روشن می‌بخشد، همه‌ی دارایی‌هایم را جمع کردم. من غزه را همان‌طور که می‌شناختم باز می‌یافتم؛ دیدم که مانند پوشش درونی صدفِ زنگ زده‌ای است که امواج روی ساحل چسبنده و شنیِ کنار کشتارگاه پرتاب‌اش می‌کنند. این غزه با کوچه‌های باریک‌اش و بالکن‌های برآمده‌اش، از ذهن یک خفته در کابوسی خفقان‌انگیز، تنگ‌‌وباریک‌تر بود. این غزه…!

نویسنده: غسان کنفانی

ترجمه: فؤاد آلبوغُبیش

مصطفای عزیز،

من اکنون نامه‌ات را دریافت کرده‌ام که در آن گفتی تمام کارهای لازم را انجام داده‌ای تا بتوانم با تو در ساکرامنتو بمانم. همچنین خبرهایی از قبولی‌ام در بخش مهندسی عمران دانشگاه کالیفرنیا شنیده‌ام. دوست من، باید برای همه چیز از تو تشکر کنم. اما وقتی این خبر را به تو می‌گویم خیلی عجیب به نظرت خواهد ‌رسید – و اصلاً شک نکن، هیچ تردیدی در آن احساس نمی‌کنم، در واقع من کاملاً خوش‌بین هستم که هرگز چیزی را به این وضوح نمی‌دانستم. نه دوست من، نظرم عوض شد. من دنبال تو به سرزمینی نخواهم آمد که گفته بودی “در آن سبزه و آب و چهره‌هایی دوست داشتنی هست”. نه، من اینجا می‌مانم و هرگز نخواهم رفت.

مصطفی، از اینکه زندگی ما در یک مسیر ادامه پیدا نمی‌کند واقعاً ناراحتم. گاهی می‌شنوم که عهدمان را برای ادامه دادن با هم به من یادآوری می‌کنی، آن‌طور که قبلاً فریاد می‌زدیم: “پولدار می‌شویم!”. اما کاری از دستم بر نمی‌آید دوست من. آری، هنوز روزی را به یاد دارم که در سالن فرودگاه قاهره ایستادم، دست تو را می‌فشردم و به موتور دیوانه‌وار [هواپیما] خیره شده بودم. در آن لحظه همه چیز با آن موتور گوش‌خراش در حال چرخش بود و تو با صورت گردت، ساکت روبروی من ایستادی.

چهره‌ات نسبت به زمانی که در محله‌ی شجیعه‌ی غزه بزرگ می‌شدی تغییری نکرده بود، غیر از آن چین‌وچروک‌های خفیف [روی صورت‌ات]. ما با هم بزرگ شدیم و کاملاً هم‌دیگر را درک کردیم و قول دادیم تا آخر با هم ادامه دهیم. ولی…

“یک ربع تا پرواز هواپیما باقی مانده است. اینطور مدهوش نباش. گوش کن! سال آینده به کویت می‌روی و آنقدر از حقوق‌ات پس‌انداز می‌کنی تا از غزه ریشه‌ات را ببری و به کالیفرنیا پیوند بخوری. ما با هم شروع کردیم و باید ادامه بدهیم…”

در آن لحظه داشتم لب‌هایت را تماشا می‌کردم که به سرعت حرکت می‌کردند. این طرز همیشگی صحبت‌ات بود، بدون مکث یا نقطه‌ای بر پایان جملاتت. اما به شکلی مبهم احساس کردم که از سفرت راضی نیستی. نمی‌توانی سه دلیل خوب برای این سفر بیاوری. من هم از این رنج می‌بردم، اما روشن‌ترین ایده‌ام همیشه این بود: چرا این غزه را رها نکنیم و فرار نکنیم؟ چرا؟ با‌این‌همه، تو موقعیت‌ات شروع به بهبود یافتن کرده بود. وزارت آموزش و پرورش کویت با تو قرارداد بسته بود، ولی به من چنین قراردادی پیشنهاد نداد. در تنگنای بدبختی‌ام، برای‌ام پول ناچیزی فرستادی. خواستی آن را قرض بدانم، چون می‌ترسیدی که من احساس حقارت کنم. شرایط خانوادگی‌ام را در داخل و خارج می‌دانستی. می‌دانستی که حقوق ناچیز من در مدارس آژانس امدادرسانی و کاریابی برای آوارگان فلسطینی در خاور نزدیک برای حمایت از مادرم، همسر برادر مرحومم و فرزندانش کفایت نمی‌کند.

“با دقت گوش کن. هر روز… هر ساعت… هر دقیقه برایم بنویس! هواپیما دارد می‌رود. خداحافظ! یا بهتر است بگوییم، تا دیدار دوباره!”

لب‌های سردت گونه‌ام را لمس کرد، صورتت را از من به سمت هواپیما برگرداندی و وقتی دوباره به من نگاه کردی، اشک‌هایت را دیدم.

بعدها وزارت آموزش و پرورش کویت با من قرارداد بست. نیازی نیست با جزئیات بازگو کنم که زندگی من در آن‌جا چگونه گذشت. همیشه در مورد همه‌چیز برای‌ات نوشته‌ام. زندگی من در آنجا کیفیتی چسب‌ناک و توخالی داشت؛ گویی صدفی کوچک بودم گم‌شده در تنهایی ظالمانه، که آهسته‌آهسته با آینده‌ای دست و پنجه نرم می‌کنم که به تاریکی شب بود؛ گرفتار یک روال پوسیده بودم، در نبردی خسته‌کننده با زمان. همه چیز داغ و چسبناک بود. یک لغزندگی در تمام زندگی من وجود داشت، همه‌اش چشم ‌انتظاری برای رسیدن آخر ماه.

در اواسط سال، در آن سال، یهودیانْ منطقه‌ی مرکزی صبحه (دیرالزور) را بمباران کردند و با بمب و شعله‌افکن به غزه حمله کردند، همان غزه‌ی ما. آن اتفاق شاید تغییراتی در روال [روزمره‌ی] من ایجاد کرد، اما چیزی برای جلب توجه خاص من وجود نداشت. من قرار بود بروم؛ این غزه پشت سر من است و کالیفرنیا در پیش رویم، جایی که برای خودم زندگی کنم، خودم که مدت زیادی‌ست رنج کشیده. من از غزه و ساکنان‌اش متنفر بودم. همه چیز در این شهرِ قطع عضو شده‌ها مرا به یاد نقاشی‌های شکست خورده‌ای می‌انداخت که توسط مردی بیمار به رنگ خاکستری تصویر شده بود. بله، من برای مادرم و بیوه‌ی برادرم و فرزندانش مبلغ ناچیزی می‌فرستادم تا به آن‌ها کمک کند تا بتوانند زندگی کنند، اما خودم را از این آخرین بند نیز رها می‌کردم، آنجا در کالیفرنیای سبز، به دور از بوی شکست که هفت سال سوراخ های بینی‌ام از آن آکنده شده بود. همدردی‌ام، همان چیزی که مرا به مادرم، فرزندانِ برادرم و مادرشان پیوند داده‌ بود برای من هرگز برای توجیه تراژدی این شیرجه‌ام با سر، کافی نبود. این‌ها نباید من را بیش‌تر از قبل به پایین بکشانند. من باید فرار کنم!

تو این احساسات را می‌دانی مصطفی، چون واقعاً آن‌ها را از سر گذرانده‌ای. این رابطه‌ی بیمارگونه‌ای که با غزه داشتیم چیست که شور و شوق ما را برای پرواز کم‌رنگ کرد؟ چرا موضوع را به گونه‌ای تحلیل نکردیم که معنای روشنی به آن بدهیم؟ چرا این شکست را با زخم‌هایش پشت‌سر نگذاشتیم و به سوی آینده‌ای روشن‌تر نرفتیم تا تسلی عمیق‌تری بیابیم؟ چرا؟ ما دقیقاً نمی‌دانستیم.

هنگامی که در ماه ژوئن به تعطیلات رفتم در آرزوی عزیمتی شیرین و شروعی به سوی چیزهای کوچک که به زندگی معنایی زیبا و روشن می‌بخشد، همه‌ی دارایی‌هایم را جمع کردم. من غزه را همان‌طور که می‌شناختم باز می‌یافتم؛ دیدم که مانند پوشش درونی صدفِ زنگ زده‌ای است که امواج روی ساحل چسبنده و شنیِ کنار کشتارگاه پرتاب‌اش می‌کنند. این غزه با کوچه‌های باریک‌اش و بالکن‌های برآمده‌اش، از ذهن یک خفته در کابوسی خفقان‌انگیز، تنگ‌‌وباریک‌تر بود. این غزه…! اما چه دلایل مبهمی وجود دارد که یک نفر را به سمت خانواده، خانه و خاطرات‌اش می‌کشاند، مثل آن‌که یک چشمه، گله‌ی کوچکی از بزهای کوهی را به خود می‌کشاند؟ نمی‌دانم. تنها چیزی که می‌دانم این است که آن روز صبح به خانه‌مان پیش مادرم رفتم. وقتی رسیدم همسر برادر مرحوم‌ام را در آنجا ملاقات کردم. او با گریه از من پرسید که آیا پیش دختر مجروح‌اش، نادیا که در بیمارستان غزه آرزوی دیدارم را داشت، خواهم رفت؟ نادیا، دختر سیزده ساله زیبای برادرم را می‌شناسی؟

آن عصر یک پوند سیب خریدم و راهی بیمارستان شدم تا نادیا را ملاقات کنم. می‌دانستم چیزی در آن‌جا هست که مادر و بیوه‌ی برادرم آن را از من پنهان می‌کنند، چیزی که زبان‌شان یارای گفتن نداشت، چیز عجیبی که من نمی‌توانستم حتی به آن اشاره کنم. من نادیا را از روی عادت دوست داشتم، همان عادتی که باعث شد همه‌ی آن نسلی را دوست داشته باشم که آن‌قدر در شکست و آوارگی بزرگ شده بودند که فکر می‌کردند زندگی شاد نوعی انحراف اجتماعی است.

در آن لحظه چه اتفاقی افتاد؟ من نمی‌دانم. خیلی آرام وارد اتاقی سفید شدم. کودکان بیمار چیزی از تقدس در خودشان دارند و اگر کودک در اثر جراحات ظالمانه و دردناک بیمار شده باشد، تقدسی بیش‌تر. نادیا روی تختش دراز کشیده بود و پشتش را روی یک بالشت بزرگ قرار داده بود؛ موهای‌اش مانند یک خز ضخیم روی آن پهن شده بود. سکوت عمیقی در چشمان گشاده‌اش حاکم بود و اشکی همیشه در اعماق مردمک‌های سیاهش می‌درخشید. چهره‌اش آرام و بی‌حرکت، اما شیوا و گویا بود، چنان که ممکن است چهره‌ی پیامبری شکنجه‌شده آن‌گونه باشد. نادیا هنوز بچه بود، اما بیش از یک کودک به چشم می‌آمد، خیلی بیش‌تر، و بزرگ‌تر از یک کودک، بسیار بزرگ‌تر.

“نادیا!”

نمی‌دانم که آیا من آن را به زبان آوردم یا شخص دیگری پشت سر من. اما او چشمان‌اش را به سمت من بالا آورد و من احساس کردم مثل یک تکه قند که در یک فنجان چای داغ افتاده است، مرا حل کردند.

همراه با لبخند نازک‌اش صدای‌اش به گوش‌ام رسید: “عمو! تازه از کویت آمده‌ای؟”

صدای‌اش در گلوی‌اش شکست و با کمک دستان‌اش خودش را بالا کشید و گردنش را به سمت من دراز کرد. دستی به پشت‌اش زدم و نزدیک‌اش نشستم.

“نادیا! من از کویت برایت هدیه آورده‌ام، هدیه‌های زیاد. صبر می‌کنم تا بتوانی تخت‌ات را کاملاً سرحال و شفا‌یافته ترک کنی و به خانه‌ی من بیایی تا آن‌ها را به تو بدهم. شلوار قرمزی را که نوشتی و از من خواستی برای‌ات خریدم. بله، من آن‌ها را خریدم.”

این دروغی بود زاییده‌ی شرایط پرتنش، اما وقتی به زبان‌اش آوردم احساس کردم برای اولین بار حقیقت را می‌گویم. نادیا را انگار برقی گرفت و سرش را در سکوتی وحشتناک پایین انداخت. احساس کردم اشک‌هایش پشت دستم را خیس کردند.

“چیزی بگو نادیا! شلوار قرمز رو نمی‌خواستی؟” نگاه‌اش را به سمت من برد و انگار می‌خواست حرف بزند، اما بعد ایستاد، دندان‌هایش را به هم فشرد و صدای‌اش را دوباره شنیدم که از اعماق دور می‌آمد.

“عمو!”

دستش را دراز کرد، روتختی سفید را با انگشتان‌اش بالا آورد و به پای‌اش که از بالای ران قطع شده بود اشاره کرد.

دوست من … هرگز پای نادیا را که از بالای ران قطع شده فراموش نخواهم کرد. نه! غم و اندوهی که چهره‌اش را درهم کرده بود و در درون‌اش برای همیشه در هم آمیخته بود، فراموش نخواهم کرد. آن روز از بیمارستان غزه بیرون رفتم، دستم را به‌مسخرگی و بی‌صدا روی دو پوندی که با خودم آورده بودم فشردم، دو پوندی که قرار بود به نادیا هدیه بدهم. آفتاب سوزان خیابان‌ها را پر از رنگ خون کرد. و غزه کاملاً نو شده بود. مصطفی! من و تو هیچ‌وقت این‌گونه نگاه نکردیم. سنگ‌های روی هم گذاشته شده‌ در آستان محله‌ی شجیعه،که در آن زندگی می‌کردیم، برای خودش معنایی داشت، به‌نظر آن‌ را فقط برای توضیح یافتن آن‌جا گذاشته بودند. این غزه‌ای که ما در آن زندگی کرده بودیم و با مردم خوب‌اش هفت سال شکست را سپری کرده بودیم، چیز جدیدی شده بود. به نظرم این فقط یک شروع بود. نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم فقط یک شروع است. تصور می‌کردم خیابان اصلی که در راه بازگشت به خانه در آن قدم زدم، تنها ابتدای راهی طولانی منتهی به صَفد است. همه چیز در غزه غم و اندوهی بود که به گریستن محدود نمی‌شد. این یک چالش بود: بیش‌تر از چیزی شبیه به بهبودی یک پای قطع شده!

به خیابان‌های غزه رفتم، خیابان‌هایی که پر از نور کورکننده‌ی خورشید بود. آن‌ها به من گفتند که نادیا وقتی پای‌اش قطع شده بود که خود را بالای سر برادران و خواهران کوچک‌اش انداخت تا آن‌ها را از بمب‌ها و شعله‌هایی محافظت کند که پنجه‌ در نابودی خانه انداخته بودند. او پای‌اش را از دست داده است. نادیا می‌توانست خود را نجات دهد، می‌توانست فرار کند، پای‌اش را نجات دهد. اما او این کار را نکرد.

چرا؟

نه دوست من، من به ساکرامنتو نمی‌آیم و پشیمان نیستم. کاری را که در کودکی با هم شروع کردیم را به پایان نخواهم رساند. این احساس مبهمی که هنگام خروج از غزه داشتی، این احساس کوچک باید در اعماق وجودت به یک غول تبدیل شود. باید گسترش یابد، باید آن را جستجو کنی تا خودت را اینجا در میان آوارهای زشت شکست بیابی.

من پیش تو نمی‌آیم اما تو به ما برگرد! برگرد تا از پای نادیا که از بالای ران قطع شده یاد بگیری که زندگی چیست و هستی چه ارزشی دارد.

برگرد دوست من! ما همه منتظرت هستیم.