داستان کوتاه «میان ماه من تا ماه گردون»

داستان کوتاه میان ماه من تا ماه گردون به قلم فراز پاکدل، روایتی است از برخوردِ دو دیدگاه؛ دیدگاه‌هایی که برخاسته از منافع و آرمان‌های متضاد دو طبقه‌ی اجتماعی در روزهای آشوب‌ناک ایران است. طبقه‌ی متوسطی که فارغ از درد اکثریت جامعه، در پی رویاها و فانتزی‌های ذهنی خویش است، و طبقه‌ی کارگری که می‌خواهد تنها برای اهداف و منافع طبقاتی خودش بجنگد. روزها و شب‌‌های زیادی بر مدارِ همین تضاد خواهد گذشت؛ و این روایت یکی از آن شب‌هاست…

تقریباً یک ساعت بود که هوا تاریک شده بود. رقص شعله‌های آتش و دود ناشی از سوختن آشغال‌ها در سطل‌های زباله به همراه فریاد و شعار، فضا را پوشانده بود. در وسط خیابان تقریباً فقط جوانان و در پیاده‌رو‌ها و در کنار درختان سرسبز ترکیب جوانان و میان‌سالان ایستاده بودند. جمعیت نسبتاً زیاد بود. عده‌ای با مشت گره کرده، برخی دخترها با چرخاندن روسری و عده‌ای سنگ در مشت شعارها را با خشم تکرار می‌کردند. شعارها عمدتاً آزادی‌خواهی و “مرگ بر دیکتاتوری” بود و گاهی هم شعارها همراه با فحش‌های رکیک بود که جوان‌ها با خنده و رضایت تکرارشان می‌کردند. این اعتراضات باعث شده بود که رابطه دختران محل با پسرها نزدیک‌تر و گرم‌تر بشود. رفت و آمد ماشین‌ها در خیابان به همراه بوق ممتد در کنار معترضان و سکوت در کنار نیروهای سرکوب به سختی انجام می‌شد.

به فاصله چهل پنجاه متر جلوتر صف گارد ویژه و کنارشان لباس شخصی‌های لُمپن، منتظر رسیدن نیروی کمکی و یا دستور عقب‌نشینی بودند. پشت سرشان دو نفر لباس شخصیِ تفنگ ساچمه‌ای در دست به موتورهای پارک شده تکیه داده بودند و ناراحت که چرا به‌جای تفنگ جنگی اسباب بازی به دستشان داده‌اند. گاهی از میان صف نیروها به معترضان نگاه می‌کردند و دخترهای خوشگل را به یکدیگر نشان می‌دادند و با ادبیات لات‌منشانه همراه با فحش می‌گفتند: اگر امشب یکی دوتا از این دخترا به چنگ‌مان بیافتند چه کیفی می‌کنیم. نیروهای کمکی رسیدند. دستور آماده‌باش داده شد. فرمانده نیروهای سرکوبگر از پشت بلندگو از معترضان خواست که متفرق شوند، در غیر این صورت عواقب بدی برایشان به همراه خواهد داشت. چند تهدید دیگر کرد که با شعارهای بلندتر و شعار “بی‌شرف، بی‌شرف” پاسخ شنید.

دستور حمله صادر شد. اول چند گاز اشک‌آور به میان معترضان خیابانی شلیک شد. در میان معترضان تلاطمی به وجود آمد. دو نفر پوکه گاز اشک‌آور را به سمت نیروهای سرکوب شوت کردند. نیروهای گارد ویژه با لباس‌های سیاه مخصوص طراحی شده برای ارعاب و سپر و باتوم به سمت معترضان حرکت کردند. سنگ‌پرانی همراه با فحش‌های رکیک شروع شد و سرعت نیروهای سرکوب و لباس شخصی کند شد. چندین تیر هوایی شلیک شد ولی در شهامت جوانان تأثیری نداشت. سنگ‌پرانی همراه با شعار “بی‌شرف، بی‌شرف” شدت گرفت و باعث توقف سرکوب‌گران شد. بعضی از جوانان از حاشیه پیاده‌رو و در پناه درختان پیش‌روی می‌کردند و از فاصله نزدیک‌تر با سنگ نیروها را هدف می‌گرفتند.

فرمانده، ساچمه زن ها را فراخواند و خودش با کلت چندین تیر هوایی شلیک کرد. فرمانده به سمت یکی از جوانان که در پیاده‌رو خیلی نزدیک شده بود شلیک کرد و او را به شدت زخمی نمود. بلافاصله چندین جوان به سرعت خودشان را به زخمی رساندند و او را از مهلکه دور کردند. معلوم نشد که نهایتاً چه به سر زخمی آمد. تیراندازان هم با فحش‌های ناموسی چندین رگبار ساچمه به سمت معترضان شلیک کردند و فریاد بعضی از جوانان بلند شد. در وسط خیابان بین جوانان شکافی پدید آمد و جوانان سعی کردند در پیاده‌روها و در پشت درختان و جعبه‌های مخابرات سنگر بگیرند و هم‌چنان با سنگ به نیروها حمله کنند. معترضان میان‌سال عقب‌نشینی کردند و باعث شدند که جوان‌ها هم عقب‌نشینی کنند. چندین گاز اشک‌آور مجدداً به میان معترضان در خیابان و پیاده‌رو شلیک شد. همراه با هجوم سرکوبگران چندین رگبار تفنگ ساچمه‌ای دیگر شلیک شد.

فریاد بهروز بلند شد و سنگ از دستش به پایین افتاد. مژده از پشت درخت به سمتش آمد و با هیجان پرسید «چی شد؟» بهروز با ناله گفت «مادر قحبه‌ها بهم تیر زدن» و دست خونی‌اش را از روی سینه نزدیک شانه راستش بلند کرد تا خون را نشان بدهد. مژده بلافاصله او را به پشت درخت کشاند. یکی از تفنگ‌دارها سنگ به سرش خورد و به زمین افتاد. دو نفر از لباس شخصی‌ها زیر بغلش را گرفتند و به عقب بردند. نفر دوم شلیک کننده هم سست شد و به عقب رفت. جوان ها هم که این صحنه را دیدند شروع به پیش‌روی کردند و با فریاد و فحش، سنگ‌پرانی را تشدید کردند.

مژده پیراهن بهروز را باز کرد و محل زخم را نگاه کرد و گفت «ترسیدم! فکر کردم تیر جنگی خوردی، خوبه که به شومبولت نخورد و الا باید امشب پهلوی یکی دیگه می‌خوابیدم. فقط پنج شش تا ساچمه هست. چقدر تو سوسول هستی بهروز گفت «تو اصلاً حس نداری. دستم فلج شده و تکون نمی‌خوره. ساچمه‌ها فرو رفتن. خیلی درد دارم مژده گفت «حیف شد. حسابی داشتیم از پسشون برمی‌اومدیم. باشه بریم درمانگاه با هم به سمت ماشین پدر مژده که در خیابان فرعی پارک شده بود به راه افتادند. مژده پشت رل نشست و بهروز هم‌چنان نالان کنارش نشست. مژده پرسید «کدوم درمانگاه بریم؟» بهروز گفت «مگر دیوونه شدی. هرکی بره درمانگاه یا اورژانس بلافاصله ترتیبش رو میدن. بریم آپارتمان دکتر قورباغه‌کُش

دکتر که دانشجوی پزشکی سال چهارم بود و تنها جراحی‌هایش تشریح چهار پنج قورباغه بود، در را باز کرد و با تعجب پرسید «مژده این چش شده؟» و زیر بغل بهروز را گرفت و به داخل برد. مژده با خنده گفت «هیچی! پنج شش‌تا آرپی‌جی خورده.» بهروز که به شدت لجش گرفته بود آهسته روی کاناپه دراز کشید و گفت «این خودش تا یه فشار بهش میارم کلی آخ و اوخ میکنه. حالا واسه من با مزه شده. دکتر جون ببین چکار میتونی بکنی؟» و به کمک دکتر پیراهنش رو درآورد.

دکتر گفت «من داروی بی‌حسی ندارم. باید تحمل کنی تا هم ضدعفونی بریزم و هم با پنس ساچمه‌ها رو در بیارم. هر دو کار سوزش و درد داره. میتونی تحمل کنی؟» مژده گفت «دکتر پس تو قورباغه‌ها رو چطور لت وپار می‌کنی؟» دکتر گفت «با سوزن زدن تو نخاعشون بیهوش‌شون می‌کنم مژده گفت «خوب اینم همون‌جوری بیهوشش کن بهروز با دلخوری گفت «بی‌مزه مژده با خنده ادامه داد «دکتر جون برو وسایلت رو بیار، خفه کردن این قورباغه با من

دکتر وقتی با وسایلش برگشت و یک نایلون زیر بهروز پهن کرد و گفت «من آماده‌ام مژده پیراهن بهروز را لوله کرد و در دهانش گذاشت و دست‌های بهروز را محکم در دستش گرفت و گفت «دکترشروع کن دکتر محلول ضدعفونی را روی زخم ریخت که فریاد خفه بهروز بلند شد. سپس پنس را در زخم ها فرو می‌کرد و ساچمه‌ها را یکی یکی در می‌آورد. یکی از ساچمه‌ها عمیق‌تر فرو رفته بود و به سختی در آمد. بهروز تقریباً از درد بیهوش شده بود. دوباره محل زخم‌ها را ضدعفونی کرد و با باند بست و به مژده گفت «تموم شدمژده پیراهن بهروز را از دهانش برداشت و دکتر را بغل کرد و لپش را بوسید و گفت «اینم ویزیت تو و مشغول ناز کردن بهروز شد.

بعد از ربع ساعت، بهروز کم‌کم به حال اومد به دکتر گفت «تو باید قصاب می‌شدی نه دکتر در همین موقع زنگ در به صدا در آمد. مژده پرسید «منتظر کسی هستی؟» دکتر گفت «نه! ولی بچه‌ها معمولاً سر می‌زنن» و پایین رفت تا در را باز کند. افشین بود که زیر بغل یک نفر غریبه را گرفته بود و سلامی کرد و گفت «کمک کن که این رفیقمون رو ببریم بالا به‌آهستگی از پله ها بالا رفتند و داخل شدند. رفیق افشین یک پاکت با چند تا سیب‌زمینی و یک بسته دارو در دست وارد شد.

افشین گفت «شما اینجا چکار می‌کنین. هنوز حکومت رو سرنگون نکردین؟» مژده گفت «به‌ به! افشین چپی بی‌غیرت. قهرمان ما تو مبارزه تیر خورده، دکتر عملش کرد.» بهروز هم با ناله سلام کرد. افشین جواب سلام بهروز را داد و به دکتر گفت «دکتر یک مجروح دیگه هم برایت آوردیم. برو وسایلت رو بیار. این رفیق ما اسمش امیر هست و پای چپش ساچمه‌ خورده.» دکتر وسایلش و همان نایلون قبلی را آورد و گفت «ببخشید، کاناپه‌ی دیگه‌ای نداریم. لطفاً شلوارت رو در بیار و روی این نایلون دراز بکش.» امیر با شرم گفت «ببخشید من جلو این خانم خجالت می‌کشم.» مژده گفت «وا! چه سوسول. برو پشت کاناپه بخواب.» امیر لنگان لنگان نایلون را برداشت و پشت کاناپه پهن کرد و منتظر شد تا مژده رویش را برگرداند. مژده آهی کشید و گفت «ندید بدید» و پهلوی بهروز روی کاناپه دراز کشید.

امیر آماده شد. دکتر گفت «افشین دهنش رو محکم بگیر که داد و بیداد نکنه. دوای بی‌حسی ندارم.» امیر گفت «لازم نیست. به درد عادت دارم و تحمل می‌کنم دکتر ساچمه‌ها را یکی یکی درآورد و جای زخم‌ها را ضدعفونی کرد و با باند بست و گفت تمام شد. جای دندان امیر روی دستش مانده بود. شلوارش را پوشید و از دکتر و افشین تشکر کرد و پاکت سیب‌زمینی و داروهایش را برداشت و مجدداً تشکر و خداحافظی کرد.

افشین گفت «خیابون‌ها شلوغه. اگه مشکوک بشن و بگیرنت و زخم‌هات رو ببینن تا ما رو لو ندی ول‌کن نیستن. امشب اینجا بمون صبح برو.» دکتر هم که از صحبت های افشین ترسیده بود چند بار تأیید کرد. امیر مردد شد و بالاخره برگشت و همان‌طور سربه‌زیر روی صندلی نشست. امیر موبایل قدیمی‌اش را درآورد و شماره‌ای را گرفت و گفت «سلام آقا جلال. ببخشید مزاحم شدم. زحمتی خدمتتون دارم. لطفاً به خانم من خبر بدید که من امشب نمیتونم بیام. طوری خبر بدین که نگران‌نشه. اگه ممکنه یک نون بربری با چند تا سیب زمینی هم بگین پسرتون بخره و برای شام امشب بهشون بده. من فردا صبح باهاتون حساب می‌کنم. … خیلی ممنون ببخشید زحمت‌تون دادم. انشاالله جبران می‌کنم. خانواده رو هم سلام برسونید و خداحافظی کرد و خیالش از خانه راحت شد.

مژده گفت «خوش به حال‌شون. چه چیپسی بزنن به رگ. منم گرسنم شده و به بهروز گفت «پاشو دیگه خجالت بکش. زنگ بزن چند تا پیتزا سفارش بده بهروز به دکتر گفت «تو سفارش بده من پولش رو میدم امیر گفت «من سیرم. برای من سفارش ندین افشین متوجه شد و گفت «منم پیتزا نمی‌خورم برای من دو تا ساندویچ سفارش بده مژده بلند شد و اومد روی تنها صندلی باقی مانده کنار امیر نشست. یک نگاهی به امیر انداخت و اخم‌هاش رو در هم کشید و از پهلوی امیر بلند شد و دوباره روی کاناپه کنار بهروز نشست. امیر متوجه شد و گفت «ببخشید بو میدم. من کارگرم و از صبح تا عصر کار کردم و بعدش دنبال دوا ده تا داروخونه رو گشتم تا دوا رو پیدا کردم. تازه می‌خواستم برم خونه که این بی‌ناموس‌ها با موتور تو پیاده‌رو به پام تیر زدن و افتادم. افشین‌خان هم خیلی لطف کردن و زحمت کشیدن و به زور منو این‌جا آوردن. فرصت نکردم برم خونه و نظافت کنم و لباسم رو عوض کنم. ببخشید

مژده گفت «اِ شما کارگرید. چه عجب بالاخره به انقلاب پیوستین! بازم جای شکرش باقیه امیر گفت «خانم من گفتم که تو تظاهرات نبودم. از داروخونه میومدم که بی‌خود و بی‌جهت بهم تیر زدن مژده گفت «آها حداقل با این‌ کارشون پای شما رو هم به انقلاب کشوندن امیر که کمی عصبانی شده بود گفت «نه خانم با چند تا ساچمه کارگرا دنبال شما نمیان. درد کارگرا چیزای دیگه‌ایه

بهروز به پشتیبانی مژده درآمد گفت «این افشین ما هم چپی بود و همیشه کلی ادعا و قیافه برای ما میومد و از مبارزات و تحلیل‌های سازمانش صحبت می‌کرد و شعار سرنگونی و شورای کارگری و رهبری طبقه متوسط توسط کارگرا رو می‌داد. چند روز اول هم تو تظاهرات اومد ولی اونم مثل تو ترسید و خونه‌نشین شد

افشین پوزخندی زد و قبل از این که جواب بهروز رو بده، امیر پیش‌دستی کرد و گفت «شما دنبال چی هستین که انتظار دارین ما کارگرا دنبال‌تون بیایم.» مژده بلافاصله گفت «آزادی، دموکراسی. من می‌خوام اون‌جور که دلم می‌خواد زندگی‌کنم. آزاد و رها. هرچی دلم می‌خواد بپوشم. با هر کی که دلم می‌خواد دوست بشم و بگردم و زندگی کنم. هرچی دلم می‌خواد بخورم. هرجا دلم خواست برم. هر وقت خواستم برقصم. کسی کنترلم نکنه. هر وقت خواستم داد بزنم و اعتراض کنم. چهل ساله که این آخوندای ..کش نفس‌کشیدن ما رو هم تحت کنترل خودشون گرفتن. چهل و چند ساله که کنترل می‌کنن که چی بپوشم، چی نپوشم، چی بخورم و چی نخورم. چکار بکنم، چکار نکنم. کجا برم، کجا نرم. حتی با کی بخوابم و چه‌جور بخوابم رو هم کنترل می‌کنن. اونم از دزدی و فساد و وحشیانه شکنجه کردن و زندان و اعدام و آدمکشی و تحریم‌ها و گرونی و هزارتا کوفت و ماجرا. نه‌ کار برامون هست و نه آینده‌ای. بازم بگم. دیگه به این‌جامون رسیده. دیگه ظرفیت‌مون پرشده و حالا منفجر شدیم. می‌خوام اونجور زندگی کنم که مردم تو آمریکا و اروپا زندگی می‌کنن. دموکراسی واقعی می‌خوام. بازم بگم؟» در همین موقع زنگ در به صدا درآمد و بهروز کارتش را به دکتر داد که سفارش‌ها رو حساب کنه. افشین به زور یک ساندویچ را به امیر داد.

بعد از شام دوباره بحث شروع شد. افشین گفت «اول بذارین من جواب بهروز رو بدم. تو درست میگی. من چپی بودم و خیلی معتقد و مطمِئن. همون جور که یادتون هست زمانی که شما خواب تظاهرات رو هم نمی‌دیدین، من مرتب تبلیغ سرنگونی و جنبش عمومی می‌دادم. مطمئن بودم که با شروع یک بحران اجتماعی و با توجه به فشار شدید اقتصادی به مردم، علی‌الخصوص طبقات فرودست، انقلابی‌ترین طبقه یعنی کارگرا به‌پا می‌خیزن و طبق تحلیل سازمان، شوراهای کارگری و مردمی به وجود میاد و طبقه کارگر رهبری مبارزات رو به دست می‌گیره و خرده‌بورژوازی هم از کارگرا پیروی می‌کنه و خلاصه حکومت رو سرنگون و دیکتاتوری شورای کارگری و دموکراسی سوسیالیستی رو برپا می‌کنیم. اما بعد از یک هفته شرکت در تظاهرات، دیدم که شعارها به جز سرنگونی همه در جهت بورژوازی و سرمایه‌دارهاست. اصلاً یک دونه شعار مربوط به مبارزه طبقه کارگر وجود نداشت. با بچه‌ها و جوان‌ها که صحبت می‌کردم، قبله همه اروپا و آمریکا بود. از خود طبقه کارگر هم خبری نبود و اگر یک تعدادی هم شرکت می‌کردن نه با شعار و خواست‌های طبقاتی بلکه تکرار شعارهای بورژوایی بود و دنباله‌رو خرده‌بورژواها و در حقیقت دنبال سیستم سرمایه‌داری بودن. من نترسیدم بلکه به درک خودم از تحلیل‌های سازمان شک کردم. دوباره شروع به مطالعه تحلیل‌ها و بیانیه‌های سازمان کردم. چندین بار خوندم. ولی دیدم با واقعیت توی میدون زمین تا آسمون فرق داره. تظاهرات خارج کشور رو هم که دیدم پرچم‌های سرخ در کنار سایر انواع پرچم‌های سرمایه‌دارها و تجزیه‌طلب‌ها. به یک‌باره فرو ریختم و از دنباله‌روی خودم نفرت پیدا کردم. دیدم که به‌دنبال امپریالیسم و سرمایه‌داری غربی افتادم و آلت دست اونا شدم. این بود که دیگه تو تظاهرات و اعتراض‌ها شرکت نکردم و شروع به مطالعه مجدد کردم. به‌خصوص به مطالعه تحلیل‌هایی که از قبل چپ‌ها رو نقد می‌کردن و حتی برچسب لیبرال رادیکال و جناح چپ سرمایه‌داری رو می‌زدن. باید بگم که این برچسب اونا رو هنوز نمی‌تونم هضم کنم ولی تحلیل‌هاشون با واقعیت می‌خونهبعد از کمی مکث ادامه داد «لازم بود که یک‌جایی انتقاد از خودِ سختی بکنم و چه بهتر که امروز نه جلوی شما، بلکه جلوی یک کارگر این‌ کار رو کردم نفس عمیقی کشید و احساس آرامشی به او دست داد.

بعد از مدتی سکوت امیر رو به افشین گفت «برای من هم مسئله ترس اصلاً مطرح نیست. ببخشید بعضی از اصطلاحات و گفته‌های شما رو نفهمیدم یا درحقیقت نمی‌فهمم. اما حس کردم که آدم بسیار شجاع و صادقی هستی. از طرف دیگه حس کردم که سمت ما کارگرا هستی. صحبت‌هایی می‌کنی که برای من کمی ناآشنا ولی دلچسب هست. امیدوارم بعداً بیشتر با هم صحبت کنیم.» بعد رو کرد به مژده و گفت « این‌همه آرزوها و نیازهایی که پشت سر هم ردیف کردی اصلاً به ذهن من خطور نمی‌کنه و حتی تا حالا بهش فکر نکرده بودم. ضمن این که این دموکراسی آمریکایی و اروپایی که می‌خوای، تو کشورای اطراف ما تست شد. حتی خود آمریکا اومد و چند سال به بهانه پیاده کردن دموکراسی موند. نتیجه‌اش چی شد؟ جز بدبختی و خرابی و بیچارگی برای مردم و بخصوص کارگرا، چی عایدشون شد؟ سؤال دیگه‌ام اینه که اصلاً برای چی دلتون می‌خواد و یا انتظار دارین که کارگرا تو اعتراض‌های شما سهیم بشن؟ چه فایده‌ای برای شما داره؟»

دکتر روی کاناپه خوابش برده بود. بهروز وسط بحث پرید و سؤال کرد «اگر تو هیچ آرزو و نیازی نداری پس مشکلت چیه؟»

امیر گفت «مشکل من اینه که هرچی بیشتر کار می‌کنم وضع زندگیم بدتر می‌شه، مشکل من اینه که نمی‌دونم حقوقم تا چندم ماه می‌کشه و همش نگرانم که بعدش خرج زن و بچه‌ام چی میشه. مشکل من اینه که با دیر پرداخت کردن حقوقم از کی میتونم قرض بگیرم. همش نگرانم که زن و بچه‌ام مریض بشن و خرج دوا و دکترشون رو نداشته باشم. مشکل من اینه که وقتی بحث تعدیل نیرو پیش میاد دل تو دلم نیست که مبادا من رو اخراج بکنن. تازه بعدش خیلی دلم به حال اونایی که تعدیل شدن می‌سوزه چون اونا رفیقای خودم بودن، چون میدونم که چه دوران سختی در پیش دارن. من نگران این هستم که کارفرما برای این که حقوق ما رو کمتر بده و سودش بیشتر بشه بیخودی جریمه‌مون ‌کنه. من نگران این هستم که روز به روز چقدر تورم اضافه میشه و دولت که دستش تو دست سرمایه‌دارها هست برای سال دیگه و حقوق‌مون چه نقشه‌ای داره. اما خوشحالی‌هام اینه که برم خونه و زنم بگه نگران نباش حال بچه بهتر شده، زنم بهم بگه خبر خوب، صاحبخونه رفته مسافرت و چند روز می‌تونیم بدون غرولند عقب افتادن اجاره نفس بکشیم. خوشحالی من اینه که بعد از گشتن ده تا داروخونه بالاخره داروی زنم رو پیدا کردم. آرزوم اینه عصر که خسته میرم خونه و جلوی تلویزیون فکسنی می‌شینم حداقل یک فیلمی بذاره که یه ساعت دردهام رو فراموش کنم. اصلاً دردم اینه که چرا این‌همه بدبختی نصیب ما کارگرا شده. ما که از صبح تا شب جون می‌کنیم و هر کالایی که نیاز مردم هست رو براشون تولید می‌کنیم. پس چرا ما محروم‌تر از همه‌ایم.»

مدتی سکوت برقرار شد. افشین درد را حس می‌کرد و اخم‌هاش تو هم رفته بود. بهروز و مژده از درک وضعیت کارگر دور بودند. مژده باز در فکر آرزوهای خودش بود و گفت «حالا که ما هم به خاطر خودمون و هم به خاطر شما داریم مبارزه می‌کنیم و شجاعانه کشته میدیم و عقب نشینی نمی‌کنیم، شما هم دست به کار بشین و حداقل اعتصاب بکنین تا مثل سال ۵۷ کمر حکومت بشکنه و زودتر سرنگون بشه و ما هم این همه هزینه ندیم

امیر پاسخ داد «مثل این‌که متوجه صحبت‌های من نشدی. درد من و شما هیچ وجه مشترکی نداره. این خواسته‌هایی که شما مطرح می‌کنی اصلاً برای من مطرح نیست. به قول معروف “میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است.” تو دنبال آزادی برای خودت هستی. من اگر آزادی برام مطرح بشه اون آزادی رو می‌خوام که برای همه کارگرا و زحمتکش‌ها برقرار بشه، حتی برای شما به قول آقا افشین خورده ریزه نمی‌دونم چی‌چی. و مطمئناً این آزادی به من اجازه نمیده که هر کاری دلم می‌خواد انجام بدم، به‌خصوص اگر به ضرر کارگرای دیگه باشه. برخلاف شما که هر کدومتون همه چی رو به خاطر خودتون به تنهایی می‌خواین. اما سؤال اصلی من اینه که اگر ما کارگرا اعتصاب کنیم و کمر حکومت بشکنه و سرنگون بشه بعدش چی میشه. در این باره هیچی از شما و بقیه معترضان نشنیدم. فقط می‌گین ما این حکومت رو نمی‌خوایم.»

مژده جواب داد «هر کی بعدش بیاد مسلماً از اینا بهتره و چون صد در صد مذهبی نیست، کنترلی روی آدما نمی‌ذارن.»

امیر جواب داد «پدر بزرگم و پدرم همیشه می‌گفتن که اشتباه ما این بود که قبل از انقلاب ۵۷ همه می‌گفتن هر کی بیاد بهتر از شاه هست و فقط سرنگونی شاه رو می‌خواستن. شاید این دیدگاه همۀ مردم عامی بود. حتما پشت پرده از ما بهترون و بعضی از روشنفکرا می‌دونستن چه خبر میشه. ولی عملاً دیدیم که همه شوکه شدن، مبهوت موندن و ضربه خوردن.»

افشین با لذت به این صحبت‌های امیر گوش می‌داد و دخالت نمی‌کرد. بهروز گفت «می‌دونم که کارگری ولی سعی می‌کنم ساده توضیح بدم که متوجه بشی. اولا خرده ریزه چی‌چی نیست و خرده‌بورژوازی و یا طبقه متوسط هست. اولاً حکومت بعدی یک حکومت لیبرال هست یعنی حکومت آزادمنش مثل حکومت‌های غربی و آمریکا که با رفراندوم و رای‌گیری کاملاً آزاد مردم بر سرکار میاد. الان شرایط انقلاب ایجاب میکنه که فقط شعار وحدت‌بخش یعنی براندازی که خواست همه هست داده بشه. مطمئناً پشت پرده بحث‌هایی از سوی صاحبان فکر در جریان هست که در باره شکل‌دهی حکومت آینده و رهبران آینده دارند بحث می‌کنن و تصمیم‌گیری می‌کنن. الان ما نباید نگران این چیزها باشیم و باید بر روی براندازی تمرکز کنیم تا وحدت‌مون حفظ بشه.»

امیر گفت «مثل این که متوجه نشدی من چی گفتم. ما تجربه انقلاب رو داشتیم که تمرکز بر روی براندازی شاه بود. بعد دیدیم که به قول شما صاحبان فکر چه آشی برامون پختن. در ضمن صحبت‌های تو با همدیگه نمی‌خونه و متناقضه. از یک طرف میگی صاحبان فکر دارن برامون تصمیم گیری می‌کنن و رهبر و دولت برامون انتخاب می‌کنن و از طرف دیگه میگی حکومت در یک انتخابات کاملاً آزاد توسط مردم انتخاب میشه. این دوتا با هم نمی‌خونه.»

افشین خندید و گفت «خوب مچش رو گرفتی.» بهروز پاسخی نداشت. هر چقدر مژده با آرنج به پهلوی بهروز می‌زد فایده‌ای نداشت. امیر ادامه داد «حالا این به کنار. حکومت لیبرال آزادمنش بعدی شما که سرکار میاد برای ما کارگرا چی داره؟» مژده نفسی کشید و مثل اینکه از مخمصه‌ای نجات پیدا کرده بلافاصله گفت «آزادی میاره.» امیر گفت «به درد من نمی خوره.» بهروز گفت «رفاه میاره.» امیر پرسید «برای کی رفاه میاره؟ برای ما کارگرا. یعنی دیگه ما استثمار نمی‌شیم؟ یعنی سرمایه‌دارهایِ خوب وارد می‌کنن که از سودشون می‌زنن و دائم به فکر رفاه ما کارگرا هستن؟»

بهروز گفت «در این‌صورت که سرمایه‌دارها ورشکست میشن و شما بیکار می‌شین. این که ضررش برای شما بیشترهمژده ادامه داد «حتی این همه آدم بی‌گناه و مظلوم رو زندانی می‌کنن، شکنجه می‌کنن، اعدام می‌کنن و یا تو خیابون می‌کشن. حتی وقتی بچه ۱۰ ساله رو با تیر می‌زنن و می‌کشن اصلاً کَکِتْ نمی‌گزه؟»

امیر گفت «درباره ما کارگرا چی فکر کرده‌ای؟ ما هم آدمیم، احساس داریم. به شدت از این همه ظلم ناراحت میشیم. کشتن یک بچه ده ساله قلب هر آدمی رو به درد میاره. علاوه براین دیدن این همه شجاعت که جوون ها با دست خالی جلو این آدم‌کش‌ها سینه سپر می‌کنن حس احترام عمیق به ما دست میده ولی در عین حال تأسف می‌خوریم. به نظرم این همه از‌خودگذشتگی نتیجه‌ی مثبتی نداره چون حکومت آینده شما به درد ما نمی‌خوره. پس چرا باید همراه شما با این حکومت مبارزه کنیم و کشته و زخمی بدیم؟»

مژده با عصبانیت و پرخاش‌جویانه گفت «به‌درک. می‌خواین بیاین، می‌خواین نیاین. ما به هر حال این حکومت رو سرنگون می‌کنیم. اونوقت دیگه انتظاری از ما نداشته باشین.»

امیر با پوزخند گفت «مگر تا به حال شما برای ما کاری کرده‌اید و یا فکر می‌کنین ما از شما انتظاری داریم که در آینده برای ما کاری بکنید؟ هر حکومتی بیاد وضع ما همینه که هست تازه اگه بدتر نشه. کسی هم به فکر ما نیست. سرنوشت ما همیشه همین بوده و خواهد بود.»

افشین رو به بهروز کرد و گفت «می‌دونی مشکل کجاست، درسته که تمام فشارهایی که روی شما و بقیه از طرف این حکومت میاد ظالمانه هست و باعث شده شما منفجر بشین ولی این دلیل نمیشه که بی‌گدار به آب بزنین و بگید هرچی که می‌خواد بشه، فقط اینا نباشن. تجربه انقلاب ۵۷ را باید در نظر گرفت. در دوران انقلاب و بعد از سرنگونی شاه، همه مردم و به خصوص نیروهای کمونیست و کارگران بر ضد امپریالیسم آمریکا شعار می‌دادند و به‌خاطر جنایات آمریکا چه در ایران و چه در جهان افشاگری زیادی انجام شد و همین فشار و خواست مردم باعث شد که حکومت شکافی بین خودش و آمریکا ایجاد کنه تا بتونه انباشت سرمایه رو تداوم بده و با این‌کار نظر مردم رو جلب کنه و موقعیت خودش رو مستحکم کنه و بعد شروع به سرکوب نیروهای کمونیست و مخالف و هر منتقدی کرد. حالا شما مدافع آمریکا و غرب و دموکراسی شدین! بدشانسی هم آوردین که این اعتراضات در زمان افول اقتدار و اتوریته آمریکا در جهان به وقوع پیوسته. اگر قبلاً می‌تونست با اقتدار وحدتی بین نیروهای مختلف یک کشور برای سرنگونی حکومتش ایجاد کنه، الان این اقتدار رو نداره و می‌بینیم که علیرغم تلاش فراوان، هنوز نتونسته وحدتی بین نیروها، برای هم‌جهت کردن اون‌ها به دست بیاره. تازه اگر هم موفق به این کار بشه و یک نفر غیروابسته به احزاب و سازمان‌ها و گروه‌های مختلف رو برای این کار علم کنه و از دیگران بخواد که ائتلافی حول اون فرد انجام بدن تا از مرحله براندازی بگذرن، بلافاصله بعدش این ائتلاف و یا به قول شما وحدت به دلیل منافع به شدت مختلف این نیروها از هم می‌پاشه و درگیری و پیگیری منافع گروهی ایجاد هرج و مرج می‌کنه. خلاء قدرت اجتماعی به وجود میاد، چون هیچ نیرویی نیست که بتونه دولت مقتدری ایجاد کنه و امنیت برقرار کنه. این وضع منجر به انهدام اجتماعی می‌شه. این گروه‌ها مسلح هستن. بعضی از این گروه‌ها مستقیم به کشورهای ارتجاعی جنوب خلیج فارس وابسته هستند که مدت‌هاست به دنبال تجزیه و تضعیف ایران‌اند. گروه‌های دیگه‌ای هستند که دنبال استقلال قومی و یا سرزمینی هستند. اگر فکر می‌کنید که آمریکا و غرب به فکر رفاه و آزادی ما هست و نه دنبال منافع سرمایه‌دارهای خودش و تداوم سرمایه‌داری جهان، باید خیلی ساده لوح باشید. ما با هر حرکتی که بخواد پای آمریکا و غرب رو به این مملکت باز کنه، مخالفیم. ضمن این که آینده‌ی این حرکت فعلی رو انهدام اجتماعی و یا سرکوب شدید مردم توسط حکومت می‌دونیم. و در هر دو حالت تأثیر منفی در مبارزه طبقاتی کارگرا می‌گذاره و برای همین ما با این اعتراضات مخالفیم.»

افشین ادامه داد «در ضمن همون‌طور که امیر گفت این جان‌های کشته شده از طرف مردم و به خصوص جوان‌ها و نوجوانان شدیداً دلمان را به آتش می‌کشد و هر زندانی سیاسی این حکومت، عزم‌مان را برای درهم ریختن بساط سرمایه‌داری جزم‌تر می‌کنه. شجاعت همیشه از نیک‌ترین صفات انسانی بوده و مورد تقدیر، به شرط این که در راه درست باشه.» مژده دست دور گردن بهروز انداخت و در حالی که از غیظ دندان‌هایش را به هم فشار می‌داد گفت «بلند شو بریم بخوابیم. اینا توی یک دنیای دیگه هستن، بحث باهاشون فایده‌ای نداره» و بلند شدند و به اتاق دیگر رفتند.

افشین دستی به شانه امیر زد و گفت «ناامید نباش. یک راه رهایی قطعی برای طبقه کارگر وجود داره، سرنگونی طبقه سرمایه‌دار و از بین بردن طبقات

امیر نگاهی به افشین کرد و گفت «یعنی ممکنه؟ کی این‌کار رو برای ما می‌کنه؟»

افشین با اطمینان گفت «خود شما. طبقه کارگر. با سرنگون کردن سرمایه‌دارها و از بین بردن مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و صنایع عمومی، هم باعث رهایی خودتون میشین و هم رهایی کل انسان‌ها.»

امیر گفت «یعنی ممکنه همچین روزی بیاد؟ وقت میذاری بیشتر برام توضیح بدی و آگاهم کنی؟ انقدر کشیدم که نمی‌تونم به این سادگی چیزی رو باور کنم. ولی دنبال هر دلخوشی و امید کوچکی میرم. حتی اگر بدونم خواب و خیاله.»

افشین گفت «مطمئن باش چنین روزی می‌رسه.» بحث و گفتگو تا سحر ادامه داشت. سحر با هم راهی شدند.

فراز پاکدل

آبان ۱۴۰۱