سه روز از روزهای کار

جبارکمونیستْ لقبی بود که بهش داده بودن. جبار راننده کامیون بود با قدی بلند، هیکلی چارشونه، پشت فرمون همیشه یه لُنگ آویزون بود دور گردنش.

روز اول:

در وقت استراحت همه دور هم جمع می‌شدیم. تمامی رانندگان و منی که پرچم‌دار بودم مثلا با پرچمی قرمز ماشین‌ها را به سمت محل تخلیه بار هدایت می‌کردم. وقت استراحتمون به بحث های جدی و گاهی اوقات هم بزله‌گویی و شوخی سپری می‌شد. همه جبار رو به لقب جبار کمونیست صدا می‌زدند. یکی از رفقامون، عبدالله، که آدم مذهبی هم بود هیچ وقت از جبار خوشش نیومد. البته من نمی‌دانستم کلمه کمونیست چه معنای زشتی داشت که هر بار بچه‌ها با این لقب جبار رو صدا می‌زدن اون گُر میگرفت و اوقاتش تلخ می‌شد. من فقط پانزده سال داشتم. کلمه کمونیست برام نامفهوم بود. چیزی که من شاهدش بودم شوخی یکی از رفیقامون بود که با صدای بلند می‌گفت: خب خدای کمونیست‌ها از خدای شما بهتره که. عبدالله با صورتی برافروخته و خشمگین همه رو به باد فحش می‌گرفت و همه به خشم عبدالله می‌خندیدند. عبدالله که مردی اهل دین و شریعت بود می‌گفت کمونیست یعنی بی‌خدایی. اصلاً اونا کافرن از عذاب الهی در امان نمی‌مونن. جبار هم در واکنش از خنده روده‌بر می‌شد. خلاصه احوال جمع از این قرار بود.

روز دوم:

باز سر همان زمان استراحت بودیم که مسئول تدارکات شرکت با نگاهی از بالا به پایین با سالنامه‌ای در دست و شکمی شُل از راه رسید. بدون هیچ سلام و مقدمه‌ای گفت: آقایان از این پس واحد آپاراتی حذف می‌شود. مطابق دستوری که در این نامه ابلاغ شده است. رانندگان موظف‌اند در صورت پنچری کامیون‌هاشون خودشون اقدام به پنچرگیری کنن.

بچه‌تر که بودم خونه‌مون در امتداد یک جاده بود، که در واقع نه تو شهر بود و نه تو روستا، دقیقاً کنار جاده ترانزیتی که محل عبور ماشین‌های سنگین بود. هر از گاهی کامیون‌هایی رو می‌دیدم که پنچر می‌شدند. آپاراتی‌ها با وجود این‌که چهار پنج ساعت غرق در خاک و عرق و کثیفی روغن می‌شدن باز انگار از این کار خوششون میومد. اما اون روز دیدم که کل ماجرا رو بد فهمیدم انگار خیلی هم پنچرگیری لذت بخش نبود، همه شوکه شده بودن. یکی‌یکی کاسه صبرشون لبریز می‌شد به هم دیگه نگاه می‌کردن انگار می‌خواستند شدت شوک رو توی چهره‌های هم ببینن. صدای اعتراضشون بیشتر و بیشتر می‌شد. جبار جلو رفت با هیکلی درشت و سبیلی پرپشت، پشت به آفتاب و رو به مسئول، طوری که سایه‌ی با هیبتش روی مسئول تدارکات افتاده بود. جبار غضبناک گفت: لابد می‌خوایین بعد ساعت کاریمون هم بیاییم خونه شما برای کلفتی. ببین حاجی این ماییم که هر روز آفتاب رو از خواب می‌پرونیم، عصر هم بعد کوری کامل شب می‌رسیم پیش زن و بچمون. شما حتی شاشیدنمون رو به عنوان توقف در کار در کارتکسمون اعمال می‌کنید. میون گردوخاک این معدن کوفتی زِوارمون دررفت. حتی دریغ از یک ماسک یک دستکش. شما که ماشالله هر بار که سر می‌رسین به جای ملاحظه‌ی حال ما، یک راست میرین زول می‌زنین به چرخ کامیون‌ها. می‌خوایین مطمئن بشین که چندماه دیگه کار میکنه. چرا یکبار هم به وضعه دست‌وصورت ما زول نمی‌زنین؟ البته اون روز هم یکی از همکاراتون اومده بود می‌گفت: باید پرسنل تمیز و منظم و بهداشتی باشن. لابد می‌خوایین از فردا با آرایش بیاییم سر کار .

مسئول تدارکات در اومد: تند نرین تند نرین. ما همه با هم همکار هستیم. همه با هم کار می‌کنیم. ساسان قبل اینکه جبار بخواد جواب بده گفت: ما همکار نیستیم. این حرف کاملاً دروغه، فک می‌کنی وضع لباس پوشیدن ما و شما یکیه؟ پس اگه شما همکار ما هستین چرا نمیاین سمت ما؟ چرا پشت نامه رئیستون واستادین؟ همه با صدای بلند حرف‌های جبار و ساسان رو تأیید می‌کردند. برای من چیزی که جالب به ‌نظر میومد عبدالله بود. جدا از نفرتی که عبدالله از جبار داشت جلوتر رفته بود و کنار جبار رو به مسئول تدارکات واستاده بود و حرف‌های جبار رو تأیید می‌کرد. جبار انگشت اشاره‌اش رو به سمت من رفت و با صدای بلند گفت این فقط یه بچه است که با این سن و سال داره چرخ یه خانواده رو می‌چرخونه. بیایید جلوتر دست و صورتشو ببینید. نه تعارف نکنین بیایین ببینین.

من بغضم گرفته بود. این اولین باری بود که کسی میان جمع از زندگی سخت و رنجورم دفاع می‌کرد. هیجان عجیبی تمام وجودم را گرفته بود و طوری که ناخواسته می‌خواستم مسئول رو دو دستی بگیرم و خفش کنم. جبار گفت اگه قرار باشه خودمان کار پنچرگیری را انجام بدهیم از همین الان کار را تعطیل می‌کنیم. تا تکلیف دستور رِئیس‌تون مشخص بشه. بلاخره یک روز باید جلوی این نامه‌های رئیستون وایستیم. ایشون زیر سایه‌ی کولر جوهر خودکارشو مصرف می‌کنن اما ما اینجا بدنمونو و زندگیمون رو. امروز باید تکلیف همه‌چیز روشن بشه. آقای کنعانی باز هم تکرار می‌کنیم ما کار را تعطیل می‌کنیم تا تکلیف همه‌چی روشن بشه.

کنعانی که پاک از کوره در رفته بود با صدای بلند گفت هر کی با شرایط کار موافقه ادامه بده. هر کسی هم موافق نیست سوییچ رو تحویل بده. اینجا شرکت جهاد نصره تحت نظر همان جهاد سازندگی سابق. با خونه خالتون خیلی فرق داره.

حشمت که راننده بلدوزور بود جواب داد: آقا ما جبهه‌شَم رفتیم، اما الآن چی گیرمون اومده؟ وسط این خاک و خول غرق عرق و کثافت شدیم. ما تا زمانی که صلح هستش نیروی کاریم و زمان جنگ هم نیروی جنگ. الان برای شکم و رفاه شما کار می‌کنیم، اون موقع هم حافظ جان و مال شما بودیم. محسن گفت: چون ما نیروی قراردادی هستیم هرطور که دلتون می‌خواد باید با ما برخورد کنین؟ حتی اون قراردادتونم هیچ اعتباری نداره. نگا، سر انگشتم هنوز جوهر امضاش خشک نشده. اون روز دیدم که برگ اول قراردادمون تسویه‌حساب هستش بعدش متن قرارداد شروع میشه . جبار فوراً در اومد که نه، بهش بگو چون ما کارگریم، چون دستمون به هیچی بند نیست. اما کورخوندی آقای کنعانی محترم، ما سوییچ رو تحویل نمی‌دیم. برید به سلامت.

مسئول سوار ماشین شد و رفت به سمت دفتر مرکزی. اون روز از سر عجله سالنامش رو جا گذاشته بود. جبار با صدای بلند نوشته‌ی روی سالنامه رو می‌خوند. شرکت جهاد نصر (نیمه خصوصی نیمه دولتی) در حوزه راه و باند و تونل. ببینید اینا می‌خوان شرکت رو کاملاً خصوصی کنن. چرا که اگه ما قراردادی باشیم دیگه زورمون بهشون نمی‌رسه.

هنوز حرفای جبار برای من نامفهوم بود. اما همه تأیید می‌کردند. حس می‌کردم بایستی بزرگتر می‌شدم تا دنیارو می‌فهمیدم. جبار صفحات سالنامه رو ورق می‌زد. چند برگ اولش عکس پروژه‌هایی بودش که شرکت انجام داده بود. یک عکس رو نشون داد در رابطه با افتتاح یک پروژه‌ی سد. هیئتی بلند پایه از شرکت با کت‌وشلوار اتوکشیده کنار چندی از رانندگان کامیون و کارگران بتن قرارگرفته بودند.

جبار گفت: بیایید نگاه کنید خودتونو توی عکس (با اشاره به عبدالله). اینم شما هستید محمود. اون بدبخت بیچاره رو ببینید اونجا تو سیمان غرق شده همون امید بیچاره که نتونست هزینه درمان سرطان زنشو بده. آخرش هم مرد. الآن هم سه تا بچه قدونیم‌قد مونده رو دستش. شما فکر می‌کنین کیا این پروژه‌ها رو تموم‌کردن؟ (با تعجب می‌گه) آقای مهندس؟ نه رفقا ما ما ما. با چهره خشمگین پشت سر هم با صدای بلند تکرار می‌کرد: ما ما، تا ما کار نکنیم این این بی‌شرفای حروم لقمه نمی‌تونن کت‌وشلوار بپوشن. ساسان گفت: رفقا بیایین کنار هم وایستیم و هم رو حمایت کنیم و اعتصاب رو نشکنیم. باور کنین اگه ما کنار هم واستیم اینا هیچ غلطی نمی‌تونن بکنن.

یکی پس از دیگری اعتصاب را حمایت می‌کردند اما چند نفر انگار با ما نبودند. البته من اینو فقط از حالت چهره‌هاشون تشخیص دادم. خلاصه به مدت پنج ساعت اعتصاب دووم آورد و تا پایان روز کاری، تعطیل شده بود.

روز سوم:

صبح ساعت شش و ده دقیقه زدم بیرون که به سرویس پرسنل برسم. تا محل کار همه صحبت‌ها در باره‌ی اعتصاب، که به کجا می‌رسه بود. ساعت هفت همه‌ی راننده‌ها سوییچ‌ها رو تحویل گرفتن، اما ماشین‌هاشونو روشن نکردند و ساعت بعد هیئتی از دفتر مرکزی شرکت مدیرعامل به همراه چند نفر دیگر مسئول تدارکات به سمت راننده‌ها اومدن و گفتن: مدیرعامل تشریف آوردند. بهتره برید خدمتشون و حرف‌هاتونو بهشون بگین.

جبار گفت: برو بگو اون بیاد ما که سرکارمون هستیم. پادگان نیست که به خدمت کسی بریم. یک ساعد بعد مدیرعامل با حالتی عصبانی و صورتی برافروخته به سمت کارگران آمد و گفت: بفرمایید آقایان دردتون چیه؟ می‌دونید این چند ساعت که کار رو تعطیل کردین چه ضرری زدین به شرکت؟ جبار با عصبانیت سالنامه مسئول رو باز کرد گفت جناب بفرمایید یه نگاه به این کارتکس بندازین. مثلاً همین تاریخ ۸۷/۵/۲۵ . توضیحات رو ببینین. اینجا زده یک ربع توقف کار به علت شاشیدن (بعد همه زدن زیر خنده)، آب خوردن ده دقیقه، اینجا هم که نوشته ساعت کار باید ۱۲ ساعت باشه. ما حتی اگه بخواییم یک روز درخواست مرخصی کنیم باید یه طومار دلیل بیاریم تا شما ضرورت مرخصی رو تأیید کنین. الان هم این ماجرای اخیر حذف واحد آپاراتی. یه وقت فکر نکنین که ما شبا استراحت می‌کنیم تا خود طلوعْ خوابِ همین معدن و ماشین‌های کوفتی رو نمیبینیم. حالا به نظر شما ضرر جان و زندگیِ نکرده‌ی ما رو کی میده؟ یکی به شوخی گفت: مسئول تدارکات. بعد همه زدن زیر خنده.

مدیرعامل گفت: آقایان آقایان یه لحظه توجه کنین. شما تجربه‌ی کار در شرکت‌های دیگه رو داشتین. در صورتی که امتیازها و جایگاهی که شرکت جهاد نصر برای نیروهاش قائله با هیچ شرکت دیگه‌ای قابل مقایسه نیست. خودتون خوب می‌دونین خیلیا آرزوشون اینه که تو این شرکت کار کنن. اما شما فعلاً با همون شرایط سابق سرکارتون برین تا بعد در این بابت تصمیم‌گیری شود.

حتی بدون شنیدن پاسخی از سمت رانندگان، سوار ماشین شد و رفت. چند ساعت بعد جبار به دفتر مرکزی احضار شد و به دلیل جنجالی که به دست او کلید خورده بود اخراج شد. همه به سر کارشون برگشتن. روزها پشت سر هم سپری شد. پس از آن جبار را ندیدم. اما همه جبار شده بودند. حتی عبدالله هم جبار شده بود.