نمایش‌نامه «خطِ خواب» (۱)

آدمهای نمایش خط خواب
اسماعیل
صابر

هرگونه اجرا (صحنه‌ای، خیابانی، رادیویی) و انتشارِ این نمایش‌نامه بلامانع و آزاد می‌باشد.


بگو به توده‌ی ایران که تَرک شِکوه کند

جوابِ ظلم فقط آبدیده شمشیر است

به ضدّ جور و ستم، اتّحاد و تشکیلات

برای صنفِ ستم‌کِش یگانه تدبیر است

ابوالقاسم لاهوتی


صحنه: قسمتی از یک کارخانه‌ی بزرگ

«اسماعیل» با لباس فرمِ کارخانه تنها در صحنه مشغولِ تعمیرِ بخشی از یک دستگاهِ عظیم است. یک جعبه ابزار در کنارش دارد و با ابزارآلاتِ مختلف در حالِ کار است.

«صابر»، یکی دیگر از کارگران با همان لباس فُرم وارد می‌شود.

صابر: (کمی لوده و شوخ و شنگ) چطوری اسمال‌آقا؟

اسماعیل: (صابر را می‌بیند. امّا به کارش ادامه می‌دهد) قربونت صابرجان. تو چطوری؟ خوبی؟

صابر: خوب که خوبم. ولی از خوب بودنِمون دیگه هیچ خیری در نمیاد

اسماعیل: (لبخندی می‌زند) ای بابا…

صابر: چه کار می‌کنی؟

اسماعیل: درگیرِ اینم دیگه

صابر: دیروز این دستگاه دهنمونو گایید.

اسماعیل: غم مخور جانا. الان دارم دهنشو وا می‌کنم، این‌دفعه تو یه حالی بهش بده. خوبه؟

صابر: این که دستگاهه، تو دهنش بشاشَم هم فایده نداره. حالِ اون دیّوث «منتظری» رو باید بگیرم

اسماعیل: چطور؟

صابر: هیچّی بابا. چندوقته هی بهش میگیم آقا، دستگاهِ دربندِ قوطی مشکل داره، گوش نمی‌کرد که مبادا یه ساعت خط بخوابه. حالا دیروز که از هر ده تا قوطی دو سه تاش تاب برمی‌داشت هی اینجا رژه میرفت و زر زر که آمارِ ضایعات و در میارم می‌دم بزنن تو حسابتون. دیّوث…

اسماعیل: اینا عادت دارن دیگه. از این گوه‌خوریا زیاد می‌کنن که یه چیزی از بالا بهشون بماسه

اسماعیل قطعه‌ی خراب را بیرون کشیده و به صابر می‌دهد

اسماعیل: بیا. بگیرش

صابر: (قطعه را می‌گیرد) چه کارش کنم؟

اسماعیل: مگه نمیگی دهنتو سرویس کرده بود؟ کارِ همینه دیگه

صابر: یه چُسه پیچ ببین چند روزه چی به روزمون آورده.

اسماعیل جعبه‌ی کوچکِ قطعه‌ی یدکی را باز می‌کند و آماده می‌شود برای نصبِ آن

اسماعیل: این همون فلفلیه که میگن نبین چه ریزه…

صابر: حالا اینو نگه می‌دارم به وقتش می‌کنم تو کونِ منتظری، میگم از حسابم کم کنه یه وقت بدهکارِ شرکت نباشم

اسماعیل می‌خندد و همچنان به کارش مشغول است

اسماعیل: دلت بدجوری پُره ها صابر

صابر: پُر؟ هِـه… من یه کونی از این پاره کنم که خایه‌مالی یادش بره

اسماعیل: اینا نونِشون لای دستمالشونه داداش. خودتو خسته نکن

صابر: این دفعه شُرتشو دستمال می‌کنم می‌کشم سَرِش، حالا تو وایستا و تماشا کن

اسماعیل: (می‌خندد) ای بابا

صابر: فکر می‌کنی الکی گنده میام؟

اسماعیل: (نفسی عمیق همراه با آه می‌کشد) چی بگم والّه…

صابر: (به فکر فرو می‌رود) اسماعیل…

اسماعیل: جان؟… (سرش گرمِ کار است) صابر داداش اون آچار فرانسه رو از جعبه ابزار بده

صابر: میگم الان این قطعه‌شو عوض کنی ببندی تمومه؟ خط راه میفته؟

اسماعیل: باید راه بیفته دیگه. (در حالی که دستش به دستگاه بند است) آچار فرانسه رو میدی به من؟

صابر: (آچار فرانسه را برداشته امّا بازی‌بازی می‌کند و نمی‌دهد) چقدر کار می‌بره؟

اسماعیل: اگه آچار و بدی اینو ببندم ده دقیقه تا یه ربع دیگه تمومه.

صابر: میگم یه چیزی اسماعیل… (و همچنان از دادنِ آچار امتناع می‌کند و با آن بازی می‌کند و در هوا می‌چرخاند)

اسماعیل: هوووم… بده آچارو دیگه دستم معطّله اینجا

صابر: یه لحظه وِل کن اون سگ‌صاحابو، می‌خوام یه چیزی بهت بگم

اسماعیل: تو حرفتو بزن. گوش می‌کنم

صابر: داداش بکش بیرون از این دستگاه تا کُفری نشدم. دارم باهات حرف می‌زنم جونِ اسماعیل

اسماعیل: (کلافه از کار دست می‌کشد و با دستمالی دست‌های روغنی‌اش را تمیز می‌کند) جان؟ بگو…

صابر: الان چته؟ چه خبرته همچین سفت پیچیدی به پَر و پای این دستگاه؟

اسماعیل: داداش باید راه بیفته دیگه؟

صابر: چرا باید راه بیفته؟

اسماعیل: کُسخُلی؟ مگه نمیگی دیروز از هر ده‌تا قوطی دو سه تاش به فنا می‌رفت؟

صابر: آره. ولی خب به تُخمَم

اسماعیل: اون که به تخمِ تَک‌تَکمون. تو حرفتو بزن؟ خُب؟

صابر: خب نداره دیگه. من میگم الان چرا چسبیدی به کونِ دستگاه همین الان راه بندازیش؟

اسماعیل: خب لامصّب، من کارم همینه دیگه. تعمیر و نگهداری و چکاپِ دستگاهای کارخونه

صابر: خب باشه

اسماعیل دست دراز می‌کند که آچار را از صابر بگیرد، که صابر باز هم آچار را نمی‌دهد

اسماعیل: خب باشه؟ همون مرتیکه منتظری که دیروز رو مغزِ شماها راه می‌رفت دمِ رفتنی گیر داده بود همین الان وایستا تعمیرش کن؛ که بهش گفتم قطعه می‌خواد، الانم بچّه‌های انبار رفتن. گیرِ سه پیچ داد که شیشِ صبح برسون خودتو. از صبح تو راه بودم دو سه بار زنگ زده. نیم ساعت چهل دقیقه دیگه هم خودش میاد، برسه دهنِ گُشادشو دوباره می‌خواد باز کنه برای من

صابر: خب باز کنه. همین آچار و می‌کنم تو حلقش

اسماعیل: آچارو توی هر سوراخش که می‌خوای بکنی بکن. الان حرفِ حسابت چیه که نمی‌ذاری من به کارم برسم؟

صابر: این یارو منتظری از فنّیِ دستگاه چیزی حالیشه؟

اسماعیل: یعنی چی؟ چه ربطی داره؟

صابر: دارم یه سؤال می‌پرسم دیگه؟ فنّی حالیشه یا نه؟

اسماعیل: نه، معلومه که حالیش نیست. یعنی تو نمی‌دونی؟

صابر: چرا می‌دونم. دقیقاً می‌دونم که از فنّی و مکانیک و برق به اندازه‌ی فرکانسِ گوز هم حالیش نیست

اسماعیل: خب منظور؟ حالا چی می‌خوای بگی؟

صابر: جونِ صابر، جونِ بچّه‌ت… کُسخُلی یا خودتو زدی به کُسخلی؟

اسماعیل: بی‌خیال صابرجان. بده این آچارو بذار به کارم برسم (و دست دراز می‌کند تا آچار را از صابر بگیرد)

صابر: (آچار را پُشتش پنهان می‌کند و نمی‌دهد) چیه؟ می‌خوای حقوقِ نگرفته و عقب‌افتاده‌تو حلال کنی؟ ها؟

اسماعیل: برو بابا دیوانه

صابر: من دیوانه‌م یا تو که خودتو داری هلاکِ این لاشیا می‌کنی؟

اسماعیل: چرت و پِرت نگو جونِ صابر که از شیشِ صبح اینجا دارم با این وَر میرم اصلاً حوصله ندارم.

صابر: (با طعنه و متلک) اضافه‌کاری‌تو نقدی حساب می‌کنن؟ ها؟ یا شیتیل میتیل می‌رسه که هشتِ صبح به هشت و نیم نرسیده باید قرقره‌ی نوار نقّاله رو قِل بدی بره برای پُر کردن و پِرِس؟

اسماعیل: (از این حرف دلخور می‌شود، امّا خود را کنترل می‌کند) تو که هم منو می‌شناسی هم ایناها رو. پس چرا کُس‌شعر میگی؟

صابر: (همچنان به متلک گفتن ادامه می‌دهد) گفتم شاید جدیداً با بچّه‌های فنّی یه جور دیگه حساب می‌کنن که روی دور افتادی براشون دلبری می‌کنی

اسماعیل از این حرف ناراحت می‌شود. آهی می‌کشد و آچارِ دیگری که در دست دارد درونِ جعبه ابزار می‌اندازد و روی جعبه می‌نشیند

اسماعیل: دمِت گرم صابرجان. دمت گرم. لااقل می‌خوای جیزَّک بدی و بسوزونی، ما رو بغلْ‌خوابِ منتظری نمی‌کردی رفیق.

صابر: (شرمنده از حرفی که زده می‌خواهد دلجویی کند) داش اسمال، به جون بچّه‌م که می‌خوام دنیاش نباشه منم از همین می‌سوزم. که این جاکشا اگه وجدان داشتن دست تو جیبشون می‌کردن، حقّ یه نفر که تو باشی رو می‌دادن نمی‌سوختم. می‌گفتم ناز شستت داداش، نوش جونت. کار و راه بنداز، ما هم که پوستمون کُلُفته… سرِمون و می‌کنیم تو هفت سولاخمون و میریم پای کار، حرفِ اضافه هم نمی‌زنیم

صابر آچار فرانسه را به اسماعیل می‌دهد.

لحظاتی سکوت

اسماعیل: می‌خوای کارو بخوابونم؟

صابر: ولش کن اسماعیل جان. از دیروز اعصابم خورد بود، یه چیزی گفتم رو هوا

اسماعیل: تایم بده، عدد بده. چقدر می‌خوای کارو بخوابونم؟

صابر: گفتم بیخیال دیگه. الکی هم از کار انداختمت هم دلخورت کردم

صابر می‌خواهد برود که اسماعیل مُچ دستش را می‌گیرد و به سمتِ خودش می‌کشد و خودش هم بلند می‌شود.

اسماعیل: چقدر؟ چند ساعت؟ چند روز؟

صابر: وِل کن دیگه. داستان درست میشه

اسماعیل: هیچ داستانی درست نمیشه رفیق. تو فقط بگو چقدر کار بخوابه دلت خنک میشه؟

صابر: (کلافه) آقا من گوه خوردم. راه بنداز بریم به کارمون برسیم، بچّه‌ها همه منتظرن خط راه بیفته. الان میاد ‌از همون دمِ در لیچار بار می‌کنه تا بیاد برسه به سرچشمه‌ی خطّ خواب

اسماعیل: جوابِ حرفِت نباشه، گوه خورده. می‌خوای جلوی چشمای خودش همچین گوزِ دستگاهِ دربند و بدوزم به شقیقه‌ی مدارِ برق که کلّ هیئت مدیره شیش‌ماه بسیج بشن که از آلمان قطعه بیارن؟ ها؟

صابر: می‌خوای کونمو لخت کنم شیش بار وسطِ کارخونه بزنم زمین و هی بگم گوه خوردم که بکشی بیرون؟ وِل کن دیگه

اسماعیل: جونِ بچّه‌تو قسم خوردی، منم جونِ بچّه‌مو قسم می‌خورم برات صابر. شیش ماه زیاده؟ می‌دونم. کُسخلیه. ده روز خوبه؟ یک هفته خوبه؟ سه روز خوبه؟ به جونِ بچّه‌م می‌کنم. تو می‌دونی اونقدر حالیم هست که یه جوری خطّ و بخوابونم که هیچ داستانی برام درست نشه، تُخمام هم نتونن بخورن. می‌دونی که می‌تونم

صابر: می‌دونم بابا. دیدم ازت که می‌دونم.

اسماعیل: چون می‌دونستی ازم خواستی کارو کِش بدم، درسته یا نه؟

صابر: اوهوووم…

اسماعیل: به نظرت چرا قبول نکردم؟

صابر: با طنابِ پوسیده‌ی من که نباید بری توی چاه

اسماعیل: چاه و طنابِ پوسیده مالِ وقتیه که بخواد داستان درست بشه، ولی بخوام کارو بخوابونم بی‌داستان می‌خوابونم. همین الان جونِ بچّه‌مو قسم خوردم.

صابر: خب؟ حالا چه کار کنم؟

اسماعیل: می‌خوام اون مغزِتو به کار بندازی ببینی چرا همچی کاری نمی‌کنم؟

صابر: من اصلاً مغزم دیگه کار نمی‌کنه خدا شاهده.

اسماعیل: کار بنداز. می‌خوام فکر کنی جواب بدی

صابر: گیر دادی ها

اسماعیل: چرا؟ به نظرت چرا این دستگاهِ تُخمی رو دارم تعمیر می‌کنم،

صابر: چه می‌دونم، چون دستگاه بخوابه من و تو پنجاه تا کارگرِ دیگه هم باید بریم بخوابیم. بعد از کجا بیاریم بخوریم؟

اسماعیل: مگه الان داریم از کجا می‌خوریم؟ الان چند وقته حقوقا عقب افتاده؟ ها؟ از کجا می‌خوریم؟

صابر: تو رو نمی‌دونم، ولی من که نسیه می‌خورم.

اسماعیل: همه‌مون با نسیه زنده‌ایم. غیرِ اینه؟

صابر: نه

اسماعیل: یه زمانی می‌گفتیم قسطی زندگی می‌کنیم و قسطی زنده‌ایم. الان همون قسطامونم نمی‌تونیم بدیم و افتادیم به نسیه‌خوری. وجداناً غیر از اینه؟

صابر: حالا که چی اوّلِ صبح روضه‌ی حضرتِ شمر و طلبکار می‌خونی؟ به گوه‌خوردن که انداختیمون کم نیست؟ اشکِ لبِ مشکم طلب داری؟ بی‌خیال نمیشی؟ هی باید سیخ بزنی؟

اسماعیل: آره، سیخ می‌زنم که هر چی غیض و کینه از اینا به دل داری لَمبَر بخوره

صابر: حالا این لمبرِ کینه کجا رو خیس می‌کنه جز خودمونو؟ پنجاه تا کینه‌ایه دیگه تو سوله دارن نسیه و قسطای عقب‌افتادشون و میشمرن. راه بنداز دستکِ این سگ‌صاحابو.

اسماعیل: صاحابِ این دستک و سوله هر روز دندوناش تیز تر میشه داداش. بعد منو تو و پنجاه تا نسیه شمارِ دیگه دلمون بندِ خراب شدنِ چهار تیکّه آهنه که مثلاً خوش باشیم کار خوابیده.

صابر: همینه دیگه. خودمون که هیچ گوهی نمی‌تونیم بخوریم

اسماعیل: کارِ این کارخونه رو مگه این دستگاهِ سگ‌صاحاب راه می‌بره؟

صابر: چه می‌دونم. تو نباشی، یکی دیگه. من نباشم یه کارگرِ دیگه. فقط یکی باید پای این دستگاه وایسته ازش کار بکشه

اسماعیل: چیزی که نمی‌فهمی همینه دیگه. یکی یکی حساب می‌کنی. من نباشم یکی دیگه، تو نباشی یکی دیگه. اون نباشه یکی دیگه.

صابر: مگه غیر از اینه؟

اسماعیل: اینجوری اگه حساب کنی بله. پول تو جیبشونه، خر هم تو بازاره. یکی بره یکی دیگه میارن جاش می‌بندن، هر چند ماه هم یه چیزی میریزن توی آخورش.

صابر: (زیر لب) لااله الااله…

اسماعیل: حالا اگه همه‌مون با هم جفتک بندازیم و سوله رو خالی کنیم چی میشه؟

صابر: هیچی نمیشه، به قولِ خودت پول تو جیبشونه، خر هم تو بازار

اسماعیل: نه داداش، به این راحتی هم نیست. اون موقع رئیس و هیئت مدیره و مدیرعامل و توله‌هاشون باید مثلِ سگِ پاسوخته از این بازار به اون بازار زوزه بکشن که کارگر جمع کنن.

صابر: جمع می‌کنن. دو روز دیرتر

اسماعیل: کارخونه‌ی جهان‌تاب یادته؟ فراخوانِ کارگر داده بود؟ پسرخاله‌ت می‌خواست بره. یادته؟

صابر: خب؟

اسماعیل: اسمشون به بدپولی در رفته بود، خودت رأیِ‌شو زدی. درسته یا نه؟

صابر: اوهوووم…

اسماعیل: اینا با تمامِ عَرّ و گوزی که برای من و توی کارگر می‌کنن دلشون نمی‌خواد اسم و اعتبارشون به گا بره.

صابر: اوهوووم…

اسماعیل: اوهوووم و کوفت. حالا فهمیدی چرا نمی‌خوام خطِّ تولید به خاطرِ خرابیِ دستگاه بخوابه؟ ها؟

صابر: اوهوووم… آره

اسماعیل: دستگاه و تجهیزاتِ کارخونه اگه از کار بیفته چیزی از کینه‌ی من و تو و باقیِ کارگرا کم نمی‌کنه.

صابر: راست میگی، کونِ کارفرما وقتی پاره میشه که ما خودمون خطّ و بخوابونیم. ولی بدبختی اینه که کسی پایه نیست.

اسماعیل: تو خودت پایه هستی یا نه؟

صابر: من هستم، ولی… بازم یکی یکی میشه که. همه باید پُشتِ هم باشن. ولی همه که تُخمشو ندارن

اسماعیل: (با لبخند) تو مگه تُخمِ همه رو دیدی؟

صابر: (می‌خندد) اگه داشته باشن هم رو نمی‌کنن. بعضی‌هاشون هم انقدر ترسو و احمقن که بگوزی میرن میگن

اسماعیل: آروم آروم… اوّل اونایی که بهشون اعتماد داری و می‌دونی که تخمشونو برات رو می‌کنن جمع کن. سرِ ناهار و عصر موقعِ تعطیلی باهاشون حرف می‌زنیم. چند نفر که شدیم بیرون از کارخونه قرار می‌ذاریم. کم‌کم بقیه هم اضافه میشن.

صابر: اینجوری که شیش ماه طول می‌کشه

اسماعیل: اگه عجله کنیم و کارگرا یک‌دل نباشن هم منتظری و آقابالاسراش تُخمامونو می‌کشن. که فکر نکنم خوشِت بیاد

صابر: اوووهووووم…

اسماعیل: من با سید حسین و مجتبی صحبت می‌کنم. تو با کی راحت‌تری و بهش اعتماد داری؟

صابر: مجتبی خوبه. بچّه محلّمون هم هست. با کمال و محسن هم راحتم.

اسماعیل: پس سرِ ناهار با هم حرف می‌زنیم.

صابر: ردیفه داش اسمال

اسماعیل: فقط یادت باشه، آروم آروم…

صابر: حلّه… (چشمکی می‌زند) کمک می‌خوای؟

اسماعیل: اگه حالشو داری

و صابر آچار فرانسه را برمی‌دارد، در هوا می‌چرخاند و به اسماعیل می‌دهد.

پاییز ۱۴۰۰ / ادامه دارد…