قاضی ربیحاوی، داستاننویس و فیلمنامهنویس ایرانی زادهی ۱۳۳۵ در آبادان است. از جمله آثار او میتوان به مرداد پای کورههای جنوب، نخل و باروت، خاطرات یک سرباز، و از این مکان اشاره کرد. داستان حادثه در کارگاه مرکزی ، به سال ۱۳۵۸ در مجموعهی داستان کوتاه به همین نام، نشر دامون، منتشر شده است.
احمد صندلی را کشید و کنار تخت نشست. صورت تیمور مثل گچ سفید بود. نگاه به سقف داشت. باد خنکی به پهلوی احمد میخورد و بدون اینکه کاکلهایش را افشان کند میگذشت و بیصدا پخش میشد. سالن شلوغ و پررفتوآمد بود و تو گاهی یادت میرفت که اینجا بیمارستان است. هیچکس به آن عکسهای پرستار که دعوت به سکوت میکرد و در سرتاسر بخش نصب بود توجهی نداشت. تختها در یک خط بودند و مردم از راهروِ میانشان میگذشتند.
بوی نفسها بود و پچپچی که همهمهوار میپیچید و پژواک داشت.
احمد نجواکنان گفت: «تیمور.»
و جوابی نشنید. تیمور فقط او را از زاویهی چشم نگاه کرد. نگاهی که زیاد آشنا نمیآمد و پر از ناله بود. انگار هم او را میشناخت و هم نمیشناخت. احمد دست راست او را فشرد و داغیاش بر پوست تنش نشست. تیمور مثل آدمهای تبدار بود و خنکی باد بر پوستش نمینشست.
ملافهای گرد و دراز، مثل یک تونل، پاهای تیمور را میپوشاند که لکههای ریز خون بر سفیدی آن نشسته بود و تصویری پروحشت برایت میساخت. نگاه احمد همین جور به تیمور بود و به زردی گونههایش. گویی تیمور یک مرده بود و تنها از حرکت سیاهی چشم میدانستی که زنده است.
«تیمور.»
«بله، آقا.»
سخت گفت و به خودش فشار آورد. باد توی سینهاش دندهها را بالاتر کشید. احمد بر صندلی نیمخیز شد. دست روی شانهاش گذاشت و استخوان کتف او را گرم مالید. تیمور رو برگرداند و یک قطره اشک از زاویهی چشمش روی بالش غلتید.
حالا دیگر احساس گناه داشت در احمد شدت میگرفت. به خودش مثل یک قاتل نگاه میکرد. خود را سرزنش میکرد که نمیباید همین جور سرسری میگذشت. اگر جدی گرفته بود شاید چنین نمیشد. با وجود این، همان موقع تذکر را داده بود و حالا میخواست یک جوری این را به تیمور بگوید تا کمی از بار گناهانی که بر دوش حس میکرد کم کند.
«تقصیر من نبود، تیمور. بهت گفتم بدون برق نمیشه.»
«میدانم، آقا.»
این را احمد زمانی گفته بود که تیمور شیلنگ را به دست داشت و میخواست شروع به کار کند. شیلنگ باریک و بلند بود و آب با آن فشاری که بتواند پوست و گوشت را بدرَد از آن بیرون میزد. کسی هم جرئت نمیکرد شیر به دست گیرد. اصلاً نمیشد. مگر اینکه شیلنگ را ثابت روی گیرهی خودش محکم میبستی و دکمهی برق را میزدی تا دستگاه روبهرو برای شستن بچرخد و آن وقت شیر باید باز میشد.
احمد گفته بود: «تو هم زیاد وارد نیستی، هنوز.»
«میدانم، آقا.»
تیمور پرزور بود، اما آدم زورش را به این فشار آب میبازد.
«لتوپارت میکنه.»
«میدانم، آقا.»
٭٭٭
ظهر دمکردهای بود و احمد توی کارگاه مرکزی، روبهرویش ایستاده بود. تیمور سر جنباند و پنجه در مو کرد. احمد میدانست که تیمور چیزی را از او پنهان میکند. سر جنباندن و هر لحظه پنجه در مو کردنش هم برای این بود که نگاه را از او بدزد.
آن روز برق ناگهان قطع شده بود. توکلی رئیس آن قسمت اول به احمد گفته بود که دستگاه را بشوید، ولی او جواب داده بود که نمیشود. توکلی اصرار داشت و میخواست کار را تا عصر تحویل دهد. احمد سرپیچانده بود و توکلی به سراغ تیمور رفته بود.
٭٭٭
سالن بیمارستان لحظه به لحظه شلوغتر میشد و چادرها زمین را جارو میکردند. زنهای عرب عصابه بسته بودند و زمزمهکنان داخل میشدند. انگار در سوگ مریضشان نوحه میخواندند و هراسناک بودند. دیوارهای سفید و بلند بر شانههای خستهشان سنگینی داشت.
صدای کفشهای پرستار که بر زمین کوبیده میشد در ازدحام و هیاهو گم بود. ناگهان احمد نشستن یک سایه را که از بالای سر میآمد در فضای خالی خود و تخت حس کرد. سر برگرداند و پرستار را دید. روی تختهکار یادداشت برمیداشت.
گفت: «شما فامیلشید، آقا؟»
احمد با دستپاچگی صندلی را یکور کرد و نیمخیز شد. دست روی دستهی صندلی گذاشت.
«نه. همکاریم، خانم. اینجا فامیلی نداره. خونهشون هم نیستن. اگه چیزی هس میتونین به من بگین.»
پرستار مِنومن کرد:
«نه.»
و احمد نشنید.
«ولی میتونم براشون تلگرات بزنم.»
«آره، خب.»
پرستار رفت. پاشنههایش بر زمین کوبیده میشد و اگر سالن خلوت بود، صدایش توی کله میپیچید. احمد با خود فکر کرد که ای کاش فامیلش بود. یا به دروغ میگفت که هست، همان جور که پرستار میخواست.
تیمور با چشمان نیمهباز توی چشمان احمد خیره شد.
«چی میگه، آقا؟»
احمد خود را روی صندلی ولو کرد: «هیچی.» و دستها از دو سو آویزان شدند. سرتاپای بدنش را سستی فراگرفته بود. نمیدانست چه بگوید. نگاهش را از نگاه تیمور برید و انگشت به لبهی تخت کشید.
«به من نگو آقا، تیمور. من هم مثل تو کارگرم. فقط تو هنوز رسمی نشدی.»
اما این آقا گفتنهای تیمور از زبان نمیافتاد. در آخرین جملهای هم که توی کارگاه مرکزی به احمد گفت، همین کلمه بود:
«باشه، آقا. نمیشورم. خیالتان راحت باشه، آقا.»
٭٭٭
کارگاه مرکزی خلوت بود. تیمور رنگپریده و ترسیده ایستاده بود و لبهایش را به دندان میگزید. حرکاتی عصبی از خود بروز میداد. گاهی با نوک پای راست به پشت پای چپ خود میکوبید و لحظهای دست از یقهی پیراهن داخل میکرد و موهای سینه را به بازی میگرفت. احمد نیز سر به زیر داشت و احساس خطر همراهش بود.
تیمور که جملهی آخر را گفت، احمد از کارگاه بیرون زد و تند رفت. مثل آدمی که اطمینان کرده باشد. ولی حالا داشت با خودش فکر میکرد که نه. اطمینان نداشت. پر از شک و شور بود. نگرانی در گامهایش هم بود. یاد همین شک که میافتاد، خود را گناهکار حس میکرد. تیمور خیره نگاهش میکرد و او سر به زیر داشت.
«بشکنند این قلمها که با وجود شک از کارگاه بیرونم راندند.»
احمد گفت: «اصلاً این کار تو نیس.»
تیمور پابهپا کرد:
«میدانی، آقا. خب آقای توکلی گفته ما بشوریم.»
«آقای توکلی گه خورده. اگه مَرده خوب خودش بیاد بشوره.»
لبخندی روی لب تیمور نشست که شباهتی به لبخندهای معمولی نداشت.
«اون که خودش رئیسه، آقا.»
«خودتو ول نده همین جور پسر. هرچی اونا گفتن که نیس.»
تیمور لب پایین را به دندان گرفت. به اطراف نگاه انداخت و انگار در گوش احمد نجوا بکند، گفت:
«باشه، آقا. نمیشورم.»
اما نیم ساعت بعد بود که احمد خبر را شنید. خود را فوری رساند. تیمور پهن زمین شده بود -وسط سالن- کارگرها دورتادورش جمع بودند و او مثل نعش بود. یک تکه چتری رویش کشیده بودند و پارچه، پشت آنهمه خون، رنگ میباخت.
چتریِ سبز، وقتی که با سرخی خون درآمیزد، چقدر دلگیر به نظر میرسد.
آبیپوشها گرداگرد تیمور حلقه بسته بودند. احمد لبهی پارچه را بالا زد. پای راست تیمور در کنارش اما جدا از او بود. مثل یک تکه آهنپاره که پایین پات افتاده باشد. به یک بند نازکی از پوست و گوشت اتصال داشت. زانوان احمد سست شد. نشست.
«کِی اینجوری شد؟»
عبد بود که در جوابش حرف زد. لمس انگشتانش بر شانهی احمد آشنایی میداد:
«پنج شش دقیقهای میشه. ملتفتش نبودیم. یهو صدا پیچید. من زود شیرو بستم. چه کار خبطی کرد، لامصب!»
احمد سر برگرداند و به تنها کسی که نگاه کرد توکلی بود. اما تصویرش در ذهن او شکل و شمایل داشت. با پیراهنی سفید و گرهی کوچک به کراواتی باریک و سیاه که یک نوار زرد در وسط داشت.
آمبولانس که آمد تیمور را روی برانکار انداختند. پای راست با او درغلتید اما بهاش گردانده نشد. آن ساق پا که کارگاه مرکزی، و انگار تمام پالایشگاه، را به خون کشیده بود -از بالا تا پایین- خط طویلی از خون لختهشده، همین جور دایره میزد.
توکلی حالا بالای سر احمد بود و احمد نگاهش را به سویش کشید. توکلی دست چپانده بود توی جیب و در شانههایش سستی داشت. احمد گفت:
«دیدی چی کار کردی؟»
توکلی عرق کرده بود و احمد ندانست از شرم است یا از گرمی هوا. گره کراوات را شل کرد و دکمهی زیر آن را از توی حلقه درآورد:
«کاره دیگه. هزار اتفاق برای آدم میافته.»
٭٭٭
اولین بار احمد تیمور را با توکلی دیده بود. کارگرها ایستاده بودند و آنها به طرفشان میآمدند. تیمور دو قدم دورتر از توکلی میآمد. به آنها که رسیدند، ایستادند. در چهرهی گوشتآلود توکلی لبخندی بود که دهانش را گشادتر نشان میداد.
«این تیموره. کارگر جدیدیه برای اینجا.»
تیمور غریبانه به هر سوی نگاه داشت و به حرفهای توکلی بیتوجه بود. لباسش خیس عرق بود و اگر فقط به یقهاش نگاه میکردی، سفیدی پیراهنش را مشکل تشخیص میدادی. چرک مثل نواری خاکستری و ناهمگون بر یقهاش نشسته بود. توکلی بازویش را گرفت و محکم فشرد:
«خوب کار میکنه. مث شیر نره.»
و هر دوشان لبخند زدند. اما دو لبخند متفاوت. در صورت تیمور یک جور هراس بود و گرما از دو سوی پیشانیاش عرق میچکاند. همینطور سرش را این ور و آن ور میچرخاند. به بزرگی سالن نگاه میکرد و به آبیپوشهایی که نفسزنان و عرقکرده از کنارش میگذشتند. تیمور از توکلی و از دیگران بلندتر بود. وقتی میخندید، زردی دندانهایش را خوب میدیدی. کیپ هم بودند و یک جوری سفت به نظر میآمدند.
از آن وقت که آنجا ماندگار شد کلی از شبها یا عصرها را در کنار احمد مینشست و با هم گپی میزدند. یا بیرون از پالایشگاه راه میافتادند و سیگاری میگیراندند.
«بچه کجایی تیمور؟»
«کرمانشاه، آقا.»
«خود کرمانشاه؟»
«نه. ولایت اطراف، آقا.»
«پس تو رو چی به آبادان؟»
«ای. مجبوریه دیگه، آقا.»
٭٭٭
اما حالا تیمور با تنی بدون پا -توی بیمارستان- زیر خیمهای سفید، درازکشیده و بیحرکت مانده بود. در ولایتی غریب که ستارههاش پشت بلندیهای آتش گم میشوند. و غمبارتر از آن بودن توی سالنی است که سقفش بر دل آدم سنگینی میکند. احمد هم کنارش نشسته بود و با خود فکر میکرد که هیچ کاری نمیتواند برای تیمور بکند جز زل زدن در سیاهی چشمان درشتش که هی پیچ و تاب میخوردند و انگار به دنبال کسی -گمشدهای- میگشتند. به دنبال مادر یا زنش. با آن پیراهن بلند توبهتو و آن گیس بافتهی افتاده بر شانههای پهن روستایی که مویهکنان سویش میدود. موی از سر جدا میکند و بندبند طناب گیس از هم گسسته میشود.
پرستار در حالی که تختهکارش را به سینهاش چسبانده بود، با تبسمی که بر لب داشت، در رفتوآمد بود و نزدیک احمد که میشد، احمد از او چشم برنمیداشت و گویی با نگاه التماسش میکرد که چیزی راجع به تیمور به او بگوید.
دخترک که دور شد، احمد گفت:
«کسی به خونهتون خبر داده؟»
تیمور گفت: «نه. نمیدانم. خبر ندهان بهتره. بیاین اینجا که چی؟»
«اما باید یکی بدونه. این جوری که نمیشه. حداقل زنت.»
تیمور دستش را بهسختی بالا آورد و روی صورت گرفت. چشمانش را در پشت میلههای انگشتان بست.
«راستش خجالت میکشم، آقا. بدون پا خجالت میکشم. سخته برامان. مرد بدون پا چطور برگرده ولایت؟»
«عادت میکنی. دنیا پر از آدمای ناقصه. اصلاً کی کامله تیمور؟»
لبخند تلخی روی لب تیمور نشست. صورتش را برگرداند.
«این را برا دلخوشی ما میگین آقا. میدانم. اگه خودتان بودین حالا چه کار میکردین؟»
احمد سر به زیر انداخت و تا مدتی به او نگاه نکرد.