گرگ‌ومیشِ هر روز، پدرم آفریقا می‌شود

چند شعر از: فخرالدین احمدی سوادکوهی

۱

بیل
سیمان
آجر
فرغان
خروار خروار شهامت
شرافت
این تمام داشته‌های ما از زندگی‌ست
ما چیزی برای از دست دادن نداریم
جز بردگی
و هرگز از مرگ نمی‌ترسیم

۲

کارخانه‌های کارتن‌سازی
و صدها کارگرانی که دست‌هایشان
بی‌وقفه تولید می کند
نمی‌دانند
همین کارتن ها
سر از خیابانی در می‌آورند
و زیرانداز مردمانی می شود
که در خاک خود
بی‌وطن‌اند؟!

۳

هر غروب
آفتاب در تشت خون خود فرو می‌افتد
کارگری صدایم می‌زند
تا شانه‌هایش را بتکانم
چگونه بگویم
شانه‌های پر از اندوه
تکاندن دارد؟!

۴

من هرگز برای خودم نبودم
هیچ جا نزیسته‌ام
در زندگی عادتمان دادند به زندگی نکردن
و هنوز نمی‌دانم زمین
خانه‌ی کیست
و من چه سهمی از زمین دارم
چند تکه از زندگی برای من است
من گاهی تصویر ناتمام یک نقاشم
که قرار بود در تصویرش
عصیان کنم
و تمام صلیب‌ها را بشکنم
گاهی شاعری‌ام مرده در ادراک خویش
متعفن از جنازه‌ی شعرهایی که باید می‌سرودم
گاهی کارگری‌ام ساده و خسته
و ناتوان از گریختن از دایره‌ی وحشت‌آفرین زندگی
کارگری‌ام که هزاران کارگر
در من آواز غمناک می‌خوانند
گاهی کسی‌ام که نمی‌شناسم
بی رویای زنده بودن
که عادتمان دادند
به زندگی نکردن

۵

سرم را دستگیر کنید
به خاطر فکرهای مشکوکی که دارد
و قلبم را
که زیادی دوست دارد
دست‌هایم را دستبند بزنید
تا کار دست دنیا نداده است
پاهایم را زنجیر کنید
که می‌کشانَدم سمت اتفاق
درست که یک کارگرم
اما شاعرم
نارنجک شعری در من هست
کافی‌ست ضامن آن را بکشم
و انفجار بزرگی را تماشا

۶

سال‌هاست که کارگر معدن است
روز هیچ به چشم‌اش نمی‌آید
گرگ و میش هر روز
درست سوت ِ پایان کار
پدرم
آفریقا می‌شود
که از مستعمره برگشته است

۷

به اندازه‌ی آسفالت شهر
که غلتک بزرگ شهرداری
تنش را کوبیده
خسته‌ام
بیا محبوب من
خستگی تنم را کمی بچر
گرمی دستت را به تنم بکش
بگذار در آغوشت
شبیه کودکی باشم
بی آن که فکر کند
روزی کارگری خواهد شد
که تنش
به اندازه‌ی آسفالت شهر
درد خواهد کرد

۸

ماها یک مشت کارگر بودیم
در تمامی فصل‌ها
با خیسی عرق تنمان
و زخم خورده دست‌هایمان
و قوتی که در ما ته می‌کشید
دیواری بزرگ
نزدیک به سقف آسمان ساختیم
بلندتر از تمام برج‌های جهان
کارفرما
حرفی نزده بود
این دیوارهای ضد انفجار
زندان نام دارد
ما نان زندانی شدن
چند هزار انسان را خورده‌ایم؟!

۹

کودکان امروز
بزرگان فردا نیستند
فردا نیز
چنین کودکانی را نخواهد داشت
کودکانی که بزرگ‌تر از پدرانشان شده‌اند
عمرشان به فرداها قد نمی‌دهد
کودکان خسته‌ی سرزمینم
عمری از بی‌خوابی
در کارگاه‌ها
کارخانه‌ها
ریخته‌گری‌ها
ریخته می‌شوند روی خودشان
کودکان امروز
تنها خوابشان می‌آید
خواب