رقص و آوازِ طبقاتی

با اَدای دینْ به تمامی کارگرانی که زیر چرخ‌دنده‌های سیستم سرمایه‌داری خرد شدند. باشد که متحد شویم. رقصی چنین میانه‌ی میدانم آرزوست.

ساعت ۳ بود. پیامی حاوی یکشنبه به وقتِ ۵ عصر، تولد فلانی دعوتی رو دریافت کردم. به نظرم سخت‌ترین کارِ جهان انتخاب کادوی تولده، ولی من تقریبا یه یک سالی میشه با خودم تصمیم گرفتم تولد هر کسی بود کتاب بهش هدیه بدم. حالا هر کی می‌خواد هر چی هم بگه. اون شاید الان متوجه نباشه بعدا که می‌فهمه.

با توجه به شرایطِ شخصِ متولد شده، رفتم یه کتابِ قانون کار گرفتم.

روز موعود فرا رسید. دوش گرفتم و آماده شدم برای رفتن. کادو رو برداشتم و رفتم به سمت خانه‌ی دوست. زندگی برا همه سخت شده، مدت زیادی بود بچه‌ها رو ندیده بودم. کم‌کم همه اومدن جز اونی که مثلا برای تولدش باید سورپرایز می‌شد. یک کیک خوشگل و خوشمزه‌ای اون وسط بود که مدام به آدم چشمک می‌زد، منم متقابلا بهش چشمک می‌زدم.

همهمه‌ای در جمع شکل گرفت که داره میاد هییییسسسس، چراغا رو خاموش کنید. چراغا خاموش شد و سکوتِ مرگ‌باری حکم فرما. صدایی از راه پله‌ها اومد که نشون می‌داد داره با یکی از بچه‌ها می‌آد بالا. هیجان داشت همه رو می‌کشت. کیک تو دست همسرش بود. در باز شد. به محض رویتِ سوژه‌ی مورد نظر و گفتنِ «تَ وَ ل د ت مُ ب ا رک» تصویری هولناک به سرعتِ برق و باد از جلوی چشمم گذشت.

کیک با سرعتِ تمام به صورتِ سوژه کوبیده شد و کل صورت طرف کیک مالی شد. همه ذوق مرگ شده بودن. من! مبهوت دو عالم و درونم همه فریادِ نههههههههههه

اینا رو توی فیلم‌های اینستا دیده بودم ولی از نزدیک صحنه‌ای تقریبا وحشتناک بود که کیکِ به اون خوشمزگی این بلا سرش بیاد. من به چشم خویش دیدم که جانم می‌رود.

آخه بنده‌ی خدا آدم می‌آد تولد که کیک بخوره، این چه کاریه؟

این شروع ماجرا بود. اصلا از فکر پولی که احتمالا برا اون کیک داده بودن و این بلا رو سرش آورده بودن در نمیومدم. از لحظه‌ی نابودی کیک، من چشمام روی واقعیت‌های جمع، باز شد. تازه دقیق‌تر داشتم به دوستام نگاه می‌کردم. تقریبا همه سعی کرده بودن یکی دیگه باشن. همه به طرزِ عجیبی لوند بودن و جنتلمن. آخه اگه نمی‌شناختمشون که اینجوری حرف نمی‌زدم. براتون نگم، آدمی که من مطمئنم به زور خرجش رو می‌رسوند سعی کرده بود از همه خوشتیپ‌تر باشه، اونی که یه هفته پیش اخراج شده بود رژلبش از همه قرمزتر بود.

چراغ‌ها مدام خاموش و روشن می‌شد و لامپ‌های چشمک زنِ ال‌ای‌دی کار می‌کرد. همه توی هم می‌لولیدن و خوش بودن. نشستم روی کاناپه چشامو گذاشتم روی هم. به اولین لحظه‌ای که کیک رو دیدم و شکمی که براش صابون زده بودم فکر کردم.

یهو ماجرا شروع شد.

اَمون نداد. فکرم رفت تا سر سفره‌ی عقد رضا آل‌کثیر. سرِ سفرش کیک داشت اصلا؟ باز امون نداد. تصویری که پاپیون زده و کت و شلوار پوشیده اومد. دسته گلش اومد. نگاه مبهوتش اومد. امون نمی‌دادن تصاویر.

تیرِ خلاص رو زد.

با همون کت و شلوار و دسته گل، حلق آویز تصورش کردم. کارگر ماهشهری که از ندادن دستمزد خودش رو توی چاه نفت حلق آاویز کرد اومد. محمد بوشهری که برای نداشتن گوشی خودشو دار زد اومد. اومدن، اومدن، اومدن…..بلند شدم و داد زدم بسه بسه بسه…اینقدر صدام بلند بود که یه لحظه متوجه شدم همه به سمتِ من برگشتن. به همه لبخند زدم و نشستم.

اونا هم فکر کردن منم یه خلاقیتی از خودم توی مهمونی نشون دادم. یکم با دوست بغل دستیم حرف زدم که عادی باشه همه چیز. اصلا تمرکز نداشتم.

مبهوت جمع وسطی شدم. اون جمع وسطی یا همه نیروی کار بودن یا دانشجو. قسم می‌خورم شاید دوتاشون، بقیه‌شون حداقلی‌بگیر بودن.

فکر کنم باید توضیح بدم اون تصاویر از کجا به ناخودآگاه من میان. از روزی شروع شد که من با رییسم به مشکل برخوردم و طبق عادت مردم جهان رفتم توی گوگل و سرچ زدم: اگر قرارداد کاری تمام نشده باشد اخراج چه شرایطی دارد؟

آره اینجا شروعش بود. یه دو روزِ اول که سرچ می‌زدم وارد یه سایت‌هایی می‌شدم و به یه مطالبی می‌رسیدم که برام جالب بودن. اوایل فقط جالب بودن، کم‌کم برام مهم شدن. اصلا به جایی رسید یه سری از سایت‌ها رو نشانه‌دار می‌کردم که یه راست برم هر روز بخونمشون. آره، اونجا بود که فهمیدم منم کارگرم. اونجا بود که قراردادِ موقت خودم و عدم امنیت شغلیم رو در امتدادِ تماااااااامِ عدمِ امنیت شغلیای جهان دیدم، و این اواخر اونجا بود که تصویر رضا آل‌کثیر رو دیدم.

به اون همه کادو نگاه می‌کنم. به این‌که این بچه‌ها هر کدوم چه مقدار از ساعت کاریشون رو صرف هزینه‌ی کادو و لباس جدید برا مهمونی کردند.

اینا رو که می‌گم فکر نکنید من با خوب پوشیدن و کادو خریدن مشکل دارم.

مسئله اینه که این بچه‌ها رو می‌شناسم، این‌ها هم فشار روی گُردشونه ولی دلشون جهش می‌خواد. می‌خوان جزو این طبقه نباشن، می‌خوان به هر زور و تزویریه اگه هم نتونستن جهش پیدا کنن ادای اونا رو در بیارن. ادای اون مرفهی که بی‌هوا خرج می‌کنه، لوکس می‌پوشه، کیک تولد می‌زنه تو صورت پارتنرش. از سر بی‌دردی بلند بلند می‌خنده.

آره ایناس که مسئله رو تراژیک می‌کنه، وگرنه منم دلم می‌خواد یه روزی همه‌مون بتونیم خوب بپوشیم.

بلند می‌شم. کادومو برمی‌دارم و با لبخندی می‌دمش به دوستی که تولدش بوده و می دونم ساعت ۶ صبح باید از خواب بلند بشه و تا ۸ عصر که برگرده خونه کار کنه. من که می‌زنم بیرون همه مدهوش رقص و آوازن.

تو مسیر دوباره به آل‌کثیر فکر کردم. به اون بدن لاغر و نحیفش. به بچه‌های امشب که همشون یه رضای درون دارن که فشار زندگی رو گُردشه، که توی خطر تعدیل و اخراجِ، که از کله‌ی صبح تا بوق سگ باید کار کنه، که قرارداش رو تمدید نمی‌کنن، که مادرش مریضِ، که خواهرش جهاز می‌خواد …