داستان «بلندی‌های آتش» از قاضی ربیحاوی

قاضی ربیحاوی، داستان‌نویس و فیلمنامه‌نویس ایرانی زاده‌ی ۱۳۳۵ در آبادان است. از جمله آثار او می‌توان به مرداد پای کوره‌های جنوب، نخل و باروت، خاطرات یک سرباز، و از این مکان اشاره کرد. داستان بلندی‌های آتش، به سال ۱۳۵۸ در مجموعه‌ی داستان کوتاه حادثه در کارگاه مرکزی، نشر دامون، منتشر شده است.


آن روز که بعد از مدت‌ها تک و دو «گیت پاس»((گیت پاس: کارت ورودی))ام را گرفتم، مصادف بود با روز سوم مرگ عمه دلبر. اهل خانه تازه از قبرستان آمده بودند و خاک مرده هنوز بر تنشان سنگینی می‌کرد. کز کرده بودند گوشه‌ای و غصه‌شان بر در و دیوار اتاق پیدا بود و بوی عزا با هر دم نفس‌هایت می‌رفت و می‌آمد.

جاجیم کهنه‌ی عمه سر جایش نبود و تسبیحش، که همیشه توی دستش گردیدن داشت، توی دست‌های بزرگ پدر بود. اما بوی نفس‌هایش بود. و عصابه‌اش هنوز آن بوی عطر بحرینی را می‌داد که حالا در صندوقچه‌ی تنها یادگارش، تاشده و زیر لباس‌هایش بود.

چشمان مادر از زور گریه جان نداشت. آن قسمت از گیسش که زیر مقنعه نبود از خاک سفیدی می‌زد و نشان می‌داد که مادر خودش را در خاک غلتانده است و برای عمه زار زده است و سر به روی قبرش گریسته است. مادر را خوب می‌شناختم، برای هر مرده‌ای این‌چنین می‌گریست و خود را در خاک می‌غلتاند. سر قبرِ چند تا از همسایه‌ها و آشنایان دیده بودمش.

پدر آرام نشسته بود و تسبیح عمه دلبرش را مثل تسبیح خودش می‌گرداند و نگاهش دور تا دور گل قالی می‌چرخید و گاه‌گاهی وردی یا نمی‌دانم چه چیز زیر لب زمزمه می‌کرد، دست به ریش کوتاهش می‌کشید و بعد چانه را در مشت می‌گرفت و مدتی ول نمی‌کرد. با انگشت نشان، لب پایینی را به بازی می‌گرفت و می‌رفت توی فکر. از نگاهش می‌توانستی بدانی که حالا غرق شده است و توی فکر و خیال غوطه می‌خورد. به عمه دلبر، به خودش یا به دنیا فکر می‌کرد. نمی‌دانستم.

عمه دلبر زیاد هم پیر نبود. سنش به پنجاه نمی‌رسید اما مثل صدساله‌ها مرد. صدای فیدوس((فیدوس: سوت پالایشگاه)) را که می‌شنید بلند می‌شد و رو به پالایشگاه می‌ایستاد. در آن لحظه دیگر به هیچ چیزی که در اطرافش می‌گذشت توجهی نداشت و شش‌دانگ حواسش را می‌داد به صدا. سال‌های سال کارش شده بود همین. از وقتی که من و مریم هنوز به دنیا نیامده بودیم.

پای راست مادر تاشده ایستاده بود و پای چپش خوابیده بود و او در یک لحظه حالت نشستن را به‌عکس کرد. دست برد و پری از مقنعه را که روی چشمش افتاده بود پس زد، قلیان را به یک دست و نی را با دست دیگر گرفت و صورت بر آن گذاشت. حالا صورتش خوابیده روی نی و لب‌هایش به طرف پدر بود. گفت: «خدا بیامرزش.» اما این اواخر متوجه شده بودم که دیگر مادر کم‌کم از دست عمه دلبر خسته شده بود. هر کس دیگر هم بود شاید خسته می‌شد. گاهی اذیت می‌کرد و خانه را بر سر می‌گذاشت. داد و فریادها و جیغ کشیدن‌هایش و این توی سر زدن‌هایش هیچ علتی هم نداشت. اما می‌کرد. هر چند روز یک بار برنامه‌اش بود و حتی بعضی وقت‌ها نمی‌دانم خودش می‌دانست یا نه، فحش می‌داد. رکیکانه فحش می‌داد. رو به آسمان می‌کرد و هرچه از دهانش درمی‌آمد نثار می‌کرد. به شرکت و خدا و به انگلیس‌ها فحش می‌داد و تف و لعنت می‌فرستاد. و در حالی که نفرین می‌کرد مشت به سینه می‌کوفت. این حالت بیشتر وقتی بود که سمت پالایشگاه می‌ایستاد و صدای سوت دیگر پایان گرفته بود. ولی عمه که به این زودی‌ها دست بردار نبود و تا مادر نمی‌آمد و زیر گوشش چیزهایی نمی‌خواند و با زیر شانه گرفتن‌هاش، روی جاجیم رنگ‌ورورفته نمی‌نشاندش، همین‌طور می‌ایستاد و صدایش در حیاط و در کوچه می‌پیچید. آنگاه ساکت سرجایش می‌نشست و هیچ کاری نمی‌کرد جز اینکه لب‌هایش را به بازی بگیرد.

مادر زیر لب می‌گفت: «آدم که پیر شد و نتونس خودشه جمع‌وجور کنه، مردن بهتره براش.»

یک روز که پدر هم خانه بود، مادر این جمله را بلند و رو به او گفته بود و پدر زیرچشمی نگاهش کرده بود و گفته بود: «یعنی می‌گی چی؟ مرگ‌موش به‌اش بدم؟»

حالا سه روز از مرگش می‌گذشت و من هنوز حضورش را در خانه حس می‌کردم، که لباس یک‌تکه سیاهش رنگ‌پریده بود و در زاویه‌ی اتاق روی یک جاجیمی که جهیزه‌ی عروسی‌اش بود می‌نشست و تسبیح می‌گرداند و همین‌جور باش بازی می‌کرد، بدون اینکه صدایی از دهانش بیرون بیاید. مثل آدمی که از شدت سرما به خود بلرزد او هم به خود می‌لرزید و تمام بدنش به رعشه می‌افتاد.

عمه کور بود و از چشمانش فقط دو گلوله می‌دیدی یکرنگ، که آمیزه‌ای از چرک و خون بودند و همیشه غوطه خورده بودند در آبی زلال و جاری که دائم سرازیر بود و پایین می‌ریخت. اما مثل کورهای دیگر نبود. مثل آنها که عصا به دست می‌گیرند و با دست به دیوار راه می‌روند. او همان‌طور می‌آمد و انگار دیوارها را می‌دید. بیرون از خانه که نمی‌رفت، توی حیاط می‌چرخید و دیوارهایش را خوب می‌شناخت. حتی آن دو ستون سیمانی سایه‌بان را هم می‌شناخت و هر وقت بهشان می‌رسید راه کج می‌کرد.

سال‌ها پیش کور شده بود. یعنی خودش را کور کرده بود. روزی که خبر سوختن «حبیب»اش را برایش آورده بودند، آن وقت‌ها که جوان و زیبا بود –‌تازه‌عروس حبیب‌– پدر یادش که می‌افتاد برایمان تعریف می‌کرد. سرش را غمگینانه پایین می‌انداخت و آه می‌کشید.

«بیچاره چی دید از جوونی‌اش. دلبر یه‌پارچه آتیش بود…»

پدر یک‌جوری عمه دلبر را دوست داشت و من می‌دانستم. این به‌وضوح در سیمای او پیدا بود و در خط نگاهش که به عمه می‌رسید یک مهربانیِ خاص موج می‌زد. گاهی داد می‌کشید و صدایش را برایش بالا می‌برد، حتی قصد می‌کرد که محکم توی سرش بزند، اما با این همه دوستش داشت و این احساس ترحم نبود، که مهری بود بین آن دو، مثل مهری که بین من و مریم هست. ولی یک چیز همیشه توی پدر بود که او را می‌آزرد. و همین که بازنشسته شد این آزار شدت گرفت، زیرا می‌دیدم که گوشه‌ی اتاق چمباتمه می‌زد و خیره می‌شد توی چشم‌های عمه و خودش خودش را می‌خورد. کفرش که از دست عمه بالا می‌آمد ناچار می‌شد سروصدا راه بیندازد و به زمین و زمان فحش بدهد و بد و بیراه بگوید. عمه هیچ نمی‌گفت و فقط مثل بید می‌لرزید. هیکلش را جمع‌وجور می‌کرد و کوچک‌تر می‌شد. بعد لب پایینی را به دندان می‌گرفت و آن‌قدر می‌جوید که ما جاری شدن یک قطره خون را که پایین می‌آمد می‌دیدیم. قطره بر چانه می‌لغزید و خود را به وسط خال سبز ستاره‌ای می‌رساند. در آن لحظه بود که دیگر پدر ساکت می‌شد. همه ساکت می‌شدند و مادر زیرلبی می‌گریست و می‌گفت:

«چی کارش داری؟ خودش بیچاره‌ی خدا زدن.»

«نمی‌میره هم که از دستش راحت بشم.»

این را پدر می‌گفت و خیلی هم می‌گفت. گاهی احساس می‌کردم که زیر لب دعا برای مردن عمه می‌کند و سر نماز از خدا می‌خواهد که هرچه زودتر جان دلبر را بگیرد و خانه را آرامش دهد زیرا رفتارش و کردارش انگار مثل بختکی روی سینه‌ی پدر نشسته بود و همین‌طور ذره‌ذره او را پیرتر می‌کرد. آن اوایل مریم ازش می‌ترسید و تا عمه شروع می‌کرد به فحش دادن یا ساکت می‌رفت جلو و سمت صدایی که از پالایشگاه برخاسته بود می‌ایستاد، مریم جا می‌خورد. بعد که عمه پلک‌هایش را از هم گشاد می‌کرد و لبانش را تند و تند می‌لرزاند، مریم جیغ می‌کشید و به دامان مادر پناه می‌برد و صورتش را محکم به ران‌های او فشار می‌داد. تا اینکه بعدها دیگر عادت کرد. مثل هر کسی تو خانه. و نه تنها نمی‌ترسید بلکه سعی می‌کرد او را دلداری هم بدهد و به او بگوید که این صدای فیدوس است که می‌آید، نه صدای زجه زدن‌های شوهرش حبیب.

آن سال‌ها، دو سه سال پیش‌تر از مرگ عمه که من سیزده چهارده‌ساله بودم و مریم کمی کوچک‌تر از من بود، وقتی که صدا بلند می‌شد و عمه از جایش برمی‌خاست، پدر به‌مان می‌گفت با صدای بلندبلند آواز بخوانیم و داد و هوار راه بیندازیم. آن‌قدر که صدای فیدوس در صدایمان گم شود تا عمه به آن حالش فرونرود و ما سوت را که می‌شنیدیم جیغ و دادمان دنیا را پر می‌کرد. نمی‌دانستیم چه می‌خوانیم فقط می‌خواندیم:

«اسب ابلق سم‌طلا… هی.. هوی… تندتر برو آسه چرا… هاهاها…»

پدر با دست اشاره می‌کرد و زیر لب می‌گفت بلندتر، بلندتر. و ما دهانمان را سمت گوش عمه می‌بردیم:

«دختر خانو می‌خوامش… تندتر برو آسه چرا…»

حالا پدر سر به تو داشت و با غصه تسبیح او را به دست گرفته بود و مهره‌ها را یکی‌یکی لای انگشتان می‌لغزاند. بالاترین دکمه‌ی پیراهن خاکستری‌اش را هم بسته بود. هوای توی اتاق دم داشت و از پنکه‌ای هم که بالای سرمان تق‌تق می‌کرد و آهسته می‌چرخید باد گرمی پخش می‌شد. پدر آه کشید و رو به مادر کرد و گفت: «یه چایی نمی‌دی به‌مون؟» مادر بلند شد و من ایستادن یک سیاهی را دیدم. مثل مجسمه‌ای قیراندود و وقتی از کنارم گذشت جز سیاهی چیزی در نگاهم ننشست. از پاشنه‌ی در که پا بیرون می‌نهاد گفت: «رفتوم سراغ علویه. گفته شب می‌آم. روضه خوب می‌خونه‌ئی علویه‌هه.» پدر گفت: «چند ساعت؟»

«یه ساعت بسه. بس نیس؟»

«خوبه. فقط بگو نکنه نیاد یه وقت.»

«می‌آد. چرا. مفتی که نمی‌خواد بخونه.» مادر این جمله را گفت و رفت ولی پدر رفتنش را ندید و گفت: «مردونه هم یه شب می‌ذاریم.»

من و او در اتاق تنها ماندیم. احساس کردم خیلی حرف‌ها برای گفتن هست. ولی من نمی‌توانستم اول شروع کنم. تازه اگر هم شروع می‌شد، نمی‌توانستم ادامه بدهم. باید همه‌اش پدر حرف می‌زد و پند و اندرز می‌داد. پس ساکت نشستم. روبه‌روی جای همیشگی عمه. در آن زاویه‌ی مقابل مانده بودم و زانو در بغل داشتم. انگار عمه هنوز همان جا نشسته بود و مهره‌ها را از این دست به آن دست می‌گرداند. اول متوجه نشدم وقتی که پدر گفت: «گرفتی؟» سربلند کردم و گفتم: «چی؟» همان‌طور که سرش زیر بود و بازو روی زانو داشت دوباره پرسید: گیت پاسته گرفتی؟» گفتم: «ها. گفتن از شنبه بیاین سر کار.» گفت: «نگفتن چه قسمتی افتادی؟» گفتم: «نه.» و بی‌اختیار ادامه دادم: «خدا کنه فقط نندازنمون تو آتیشا.»

پدر سر بلند کرد و تند نگاهم کرد. یک جور پر از تعجب و حیرت. از این نگاه‌ها گاهی به مادر می‌کرد. وقتی که مادر آن‌قدر حرف می‌زد و غرغر می‌کرد که او دیگر حرفی در جوابش نمی‌یافت، فقط سر بلند می‌کرد و بهش نگاه می‌انداخت. مثل همین نگاهی که حالا به من دوخته بود و من مانده بودم متحیر. چین‌های دور چشم پدر خطوطی تا پایین داشتند. چند لحظه نگاه از نگاهم نبرید. می‌خواستم به او بگویم که می‌ترسم و یک کمی وحشت افتاده است توی جانم. و حالا که عمه دلبر مرده و من هی یادش می‌افتم این وحشت حتی زیادتر هم می‌شود و گاهی رگ‌وپی‌ام را به لرزه درمی‌آورد. می‌خواستم بگویم مدت‌هاست می‌ترسم و گاهی به خودم فحش می‌دهم که چرا اول جوانی –‌توی شانزده‌سالگی‌– خودم را گرفتار پالایشگاه کردم. با آن بیلرها و تانکی‌های بزرگش و آن آتش و دودش. از سوختن می‌ترسیدم و تصویر سوخته‌ی حبیب مدتی بود که توی کله‌ام پیچ و تاب می‌خورد. با هیکلی یکپارچه سرخ. مثل یک تکه گوشت دلمه‌شده که عمه دلبر حتی یک لحظه دیدنش را تاب نیاورده و همان وقت بیرون زده و چشم‌خانه‌ی خود را از خاک پشت سردخانه پر کرده است.

در مدت سه سال کارآموزی توی فکرش نبودم. اما حالا که سه سال تمام شده بود و دیگر یک کارگر رسمی شده بودم، حس می‌کردم پاهایم از رفتن پشیمان‌اند و به دنبال راه برگشت می‌گشتیم. می‌خواستم به پای پدر بیفتم و التماس کنم. تصویر آن‌همه گرما چارستون بدنم را می‌لرزاند. تنها حبیب نبود. خیلی‌ها را می‌شناختم که زبانه‌ی آتش آنها را در خود کشیده بود و بازپسشان نداده بود.

کنار عمه می‌نشستم و پنجه در پنجه‌اش می‌کردم. می‌گفتم: «عمه دلبر، چی بود جریانش؟»

می‌گفت: «خدا امونشون نده عمه.»

می‌گفتم: «تو حبیبته دیدی؟»

می‌گفت: «مو صد ساله کورم عمه. صد سال. خدا غضبوم کرده.»

می‌گفتم: «بوا می‌گه دیدی‌اش تو که. می‌گه عمه دلبر با دو تا چشم خودش شوهرشه دید.»

می‌گفت: «ندیدم. نه عمه، مو هیشکه‌ی ندیدم.»

ولی دیده بود. با همان دو چشم سیاه و درشت حبیبش را دیده بود. اما آن تکه گوشت جزغاله و گندیده دیگر شوهر عمه نبود. شوهر هیچ زنی و پسر هیچ مادری نبود. اصلاً هیچ نبود جز یک طعمه برای کرم‌های خاک.

به غروب نزدیک می‌شدیم اما از گرمی هوا کاسته نمی‌شد. دست دور گردنم کشیدم و پدر تسبیح را توی مشت فشرد. گفت: «چی می‌گی تو؟» گفتم: «هیچی.» گیت پاس را از جیب بیرون آوردم و جلوش انداختم. برداشت و وقتی نگاه کرد برق ذوق را در چشمانش دیدم. اگر عمه نمرده بود و ما عزادار نبودیم پدر می‌خندید. حداقل لبخندی می‌زد و با خوشحالی می‌کوفت پشت شانه‌ام و می‌گفت: «مرد میدان.» همیشه وقتی ازم راضی می‌شد این «مرد میدان» را می‌گفت. حتی حالا هم اگر زنده بود و من بعد از سال‌ها رو می‌کردم بهش و می‌گفتم که «دیگر نمی‌ترسم پدر و یک غروری دارم.» می‌گفتم «آتش و دود با من درآمیخته و من حس می‌کنم از آنها زاده شده‌ام.» اگر اینها را می‌گفتم می‌زد پشت شانه‌ام و می‌گفت: «مرد میدان.» با اینکه دیگر شانزده‌ساله نیستم و می‌توانم هم پابه‌پایش سیگار دود کنم و هم باش مچ بیندازم.

کارت را وارسی کرد و گفت: «خیلی عوض شده.» گفتم: «کوچک‌تر شده انگار.» گفت: «گردم شده. زمان ما اندازه یه دس بودن. حالا اینا بهترن. فقط گمش نکنی خوبه.» با سر زانوهام نزدیکش شدم و گفتم: «نه حواسم به‌اش هس.» خیره به عکسم مانده بود و به لبخند ثابتم نگاه می‌کرد. شاید رفته بود توی خیال آن زمان که خودش هم کارگر بود. بعد از اینکه بازنشسته شد همیشه از توی خانه نشستن می‌نالید.

گفت: «بدش دس ننه‌ات. صب به صب ازش بگیر.» کارت را از دستش گرفتم و به جای اولم سریدم. گفتم: «خودم می‌ذارم تو جیبوم.»

در اتاق باز بود اما نسیمی هم به تو نمی‌وزید. احساس گرمای شعله‌های آتش یک‌ دم رهایم نمی‌کرد. شعله‌هایی بلند که سر به آسمان دارند و ما برای دیدنشان گردن را روی گرده تا می‌کنیم. یاد عمه نیز مرا می‌ترساند. نه حرف‌هایش، که چهره‌اش. با چین‌های درهم و عمیق که سیل غصه در آنها جاری بود. با اینکه هیچ جایی را نمی‌دید و دنیا برایش سیاه سیاه بود اما هیچ وقت نپرسید پالایشگاه کدام ور است و همیشه چه فیدوس می‌زد و چه نمی‌زد، آن سمت را می‌شناخت و وقتی صدای سوت در سرتاسر شهر می‌پیچید او یکهو بلند می‌شد.

این آخری‌ها دیگر طرز ایستادنش با قوز کردن همراه بود؛ مثل آدمی که بار سنگینی روی شانه داشته باشد. نگاهش لبریز از وحشت بود. طوری که از چشمانش فقط دو کاسه‌ی خون می‌دیدی. سرخ و زلال. و موهاش مثل کفنی کله را در خود پیچانده بود.

می‌گفتم: «عمه دلبر چته؟»

می‌گفت: «ناله‌ی حبیبه –‌نمی‌شنووی؟»

می‌گفتم: «ایکه صدای فیدوسه عمه.»

و آن وقت عمه اصلاً محل نمی‌گذاشت و ترش‌رویی می‌کرد. تا اینکه یاد گرفتم هر وقت که بپرسد «ناله‌ی حبیبه می‌شنوی؟» خوب گوش بدهم. چیزی مثل صدای ناله بشنوم و فقط بگویم:

«ها عمه دلبر. می‌شنوم.»