اورهان کمال نخستین داستان کوتاهش را در سال ۱۹۴۰ چاپ کرد و از ۱۹۵۰ نویسندگی را به عنوان حرفهی اصلی خود انتخاب نمود. آشناییاش با ناظم حکمت تأثیر ژرفی در هنر نویسندگی او بر جای گذاشت. آن دو حدود سه سال و نیم (۱۹۴۳-۱۹۴۰) در زندان «بورسا» همبند بودهاند. اورهان کمال مؤلف ۲۶ رمان، ۲ نمایشنامه، یک کتاب خاطرات دربارهی ناظم حکمت و چند مجموعه داستان کوتاه است. از میان آثار او مجموعه داستانهای سهم برادر (۱۹۵۸) و اول از همه نان (۱۹۶۹) موفق به دریافت جایزهای به نام «جایزه ادبی سعید فایق» شدهاند.
نویسنده: اورهان کمال
ترجمه: مرتضی ثاقبفر
کشتی مسافرتی اوسکودار آمادهی حرکت شده بود و عمَر و پدرش هم سوار این کشتی بزرگ شده بودند. اوسکودار مسافران جزیرههای همجوار را به یکدیگر و نیز شهر بزرگ جابهجا میکرد.
تا عمر و پدرش سوار کشتی شدند، عمر از پدر پرسید:
– بابا! چرا ما همیشه این قسمت کشتی مینشینیم و اون قسمتهای انتهایی نمیرویم؟ صندلیهای اینجا، همهاش از تخته است، ولی مال آنجا از مخمل و نرم.
– پسرم! اینجا درجهدوست، آنجا درجهیک…
– درجه چیه بابا؟
پدر فهمید که برای فهماندن درجه به عمر، سختی خواهد کشید. او گفت:
– ببین! یعنی اینجا درجهدو و آنجا هم درجهیک پسرم… یک و دو، خیلی راحت! درجهدو پولی نیست، ولی برای نشستن بر روی صندلیهای قسمت درجهیک پول میخواهند، زیاد… خیلی زیاد. فهمیدی یا نه؟!
عمر فهمیده بود، ولی دلش میخواست بر روی صندلیهای نرم و مخملی درجهیک بنشیند و به خاطر همین هم بود که از یک فرصت کوچک و غفلت پدر و نگهبان ورودی درجهیک استفاده کرد و در چشم به هم زدنی وارد درجهیک شد.
عمر، در همان لحظهی اول، تفاوت لباس مسافران آنجا را با درجهدو حس کرد. علاوه بر این، وضعیت ظاهر و قیافهی آدمهای درجهیک هم هیچ شباهتی به مسافران درجهدو نداشت.
بر روی یک صندلی نرم و مخملی نشست. پسربچهای در کنارش نشسته بود و فندق میخورد. لباسهای گلمنگلی و پرزرقوبرقی داشت. عمر خیلی فندق دوست داشت. بابای نیازی هم بعضی وقتها فندق تازه میفروخت. یک روز صالح گدا نیازی را گول زد و او بدون اینکه پدرش خبردار شود از یک جعبهی روباز یک عالم فندق برداشت و دو تا دو تا سه تا سه تا بین بچههای محل پخش کرد. عمر، برای اولین بار، آن روز فندق خورده بود و مزهاش تا کنون زیر زبانش مانده بود. از آن روز به بعد، یکی از خواستههای پنهانیِ عمر خوردن یک شکم سیر فندق بود.
بر اساس عادت محلهی خودشان، عمر دستش را به طرف پسر بچهی پرزرقوبرق دراز کرد و گفت:
– به من هم بده!
عمر این کار را همچون گداها انجام نداده بود، بلکه حق خودش میدانست. عمر و بچههای محلِ آنها عادت داشتند از هر چیزی که میخورند حتماً به همدیگر بدهند – نه اینکه تعارف بکنند – و اگر یک وقت کسی یادش میرفت، باز عادت همه این بود که سهم خودشان را بخواهند.
پسربچهی لباس گلمنگلی زرقوبرقدار نگاهی به عمر کرد و گفت:
– چرا بدهم؟! خودت بخر دیگه!
بچههای محلهی عمر عادت دیگری هم داشتند و آن این بود که اگر چیزی میخواستند و به آنها داده نمیشد، آن را میقاپیدند یا بهزور از صاحبش میگرفتند و از این رو و بر اساس همین اصل محله، عمر بهزور فندقهای پسربچه را گرفت.
پسربچهی گلمنگلیپوش درست مثل صالح گدا ریزهمیزه بود، ولی اصلاً او اهل دعوا نبود.
– بابا… بابا… فندقهایم را قاپید!
پدر پسربچهی زرقوبرقدار از عمر خواست فندقها را بدهد. عمر درجهیکی نبود و خودش را تابع مقررات درجهدو و از آن مهمتر محلهی خودشان میدانست و به خاطر همین موضوع، فندقها را که در داخل کاغذی به شکل کلهقند ریخته شده بود، محکم در دست گرفته بود و نمیخواست آنها را پس بدهد.
تمام مسافران آن قسمت جذب درگیری مسافرانی از درجهی یک و دو شده بودند و هر کس بهنوعی علاقهمندی خود را نشان میداد. بالاخره، چند نفر عمر را از پسربچهی زرقوبرقدار و پدرش دور کردند و بهزور او را از درجهیک به بیرون انداختند.
عمر پیش پدر رفت و بیسروصدا، سر جای خودش نشست. پدر از عمر پرسید:
– چرا این کار را کردی، پسرم؟!
عمر، چند تایی از فندقهای داخل بستهی کاغذی را به پدرش داد و هیچ نگفت.