اورهان کمال نخستین داستان کوتاهش را در سال ۱۹۴۰ چاپ کرد و از ۱۹۵۰ نویسندگی را به عنوان حرفهی اصلی خود انتخاب نمود. آشناییاش با ناظم حکمت تأثیر ژرفی در هنر نویسندگی او بر جای گذاشت. آن دو حدود سه سال و نیم (۱۹۴۳-۱۹۴۰) در زندان «بورسا» همبند بودهاند. اورهان کمال مؤلف ۲۶ رمان، ۲ نمایشنامه، یک کتاب خاطرات دربارهی ناظم حکمت و چند مجموعه داستان کوتاه است. از میان آثار او مجموعه داستانهای سهم برادر (۱۹۵۸) و اول از همه نان (۱۹۶۹) موفق به دریافت جایزهای به نام «جایزه ادبی سعید فایق» شدهاند.
نویسنده: اورهان کمال
ترجمه: حمید بخشمند
دیگر دیر شده است. آیتن زیر نور بیجان چراغی که از سقف اتاق آویزان بود مشغول خواندن آگهیهای هفتگی روزنامه بود. در ضمیمهی روزنامه جهت اطلاع مشتریان، سیاههای از کالاهای جدید چاپ شده بود. فقط خواندن نام آنها کافی بود که دل دختره را بلرزاند: دستکشهای نخی و پشمی، ساتن و توری، رنگی و ساده؛ قیمتشان هم از پانزده تا هفتاد لیره. جعبههای پودر با قابهای نقره یا مطلّا به قیمت هفتادوپنج تا سیصد لیره. النگوها، شانهها، وسایل آرایش، گردنبندها، لباسهای مخصوص شب، لباسهای مخصوص میهمانی، روسریها، چکمهها، کیفهای دستی، قندانهای نایلونی و فلزی، اشیای سفالین و …
نه، انتخاب دیگری پیش روی خود نمیدید. باید مدرسه را ول میکرد و میرفت دنبال کار. همین حالاست که پدر، مست و لایعقل، از آبجوفروشی به خانه برگردد. و آن وقت برنامهی همیشگی شِکوه و شکایت یک بار دیگر از سر گرفته میشد: «شماها دیگه دارین کفرمو درمیآرین، دیگه جونمو دارین به لبم میرسونین! همه چی خراب شد و از بین رفت… چن دفه بهتون بگم کار نیس، کیه که حالیاش بشه!… منتظرین که من کپه مرگمو بذارم بمیرم، اون وخ شماها به فکر کار بیفتین؟ گوش کن زن! از همین حالا بهات میگم برو یه جایی استخدامی چیزی بشو. بذار این دختره هم به فکر کار باشه. اصلاً همچنین فرض کنین که من نیستم، سقط شدهام و رفتهام پی کارم…»
همهی امیدها و آرزوها داشت نقش بر آب میشد. دیگر نه دبیرستان، نه دانشکدهی پزشکی، نه مدرک دکترا، هیچ یک را نخواهد دید… زندگیای بدون آینده! زندگیای پر از فقر و نکبت با شکمی نیمهسیر و جیبی خالی! مادرش بارها با چشمان پراشک دلداریاش داده بود: «دخترم تو گوش به حرفای پدرت نده. درس و مشقتو ول نکن. حالا که هم علاقه داری و هم استعداد بخون… ماها امروز هستیم و فردا نه…»
اما حالا از هر دوشان، هم از پدرش و هم از مادرش، میخواست که اجازه بدهند برود دنبال کار. هر کاری میخواهد باشد؛ رختشویی، کفشویی و… فرقی نمیکرد. بعد از آن جر و بحثهای بیپایان، چند شب نتوانسته بود بخوابد و تا صبح گریه کرده بود.
– دیگه گذشته اون روزای پرسعادتی که بابات قاضی بود، تمام شد و رفت… یک وختی درخت بلوط ریشهدار و تنومندی وجود داشت. حالا ازش یک کنده بیشتر به جا نمونده! آره، روزگار اینه…
گفتن این حرفها عادت هر روزهی پدرش شده بود.
– بس کن مرد! اقلکم از همسایهها خجالت بکش. بدون این چرتوپرتها هم تو ما رو تو دنیا رسوا و بیآبرو کردهای!
– تف به اون آبروتون!
– اما من نمیخوام مثه تو تف بندازم. ناسلامتی ما یه دختر دم بخت داریم. دست کم به آیندهی اون فکر کن!
– مگه کسی به فکر من و آیندهام بوده!؟ پونزده سال بیشتر نداشتم که یه توبرهی گدایی انداختن گردنم و از خونه بیرونم کردن! تو فکر میکنی که اون وختا من دلم به درد نیومد؟ نکنه فکر میکنی که من آدم نبودم و دوس نداشتم درس بخونم؟ وختی میدیدم که رفقام همه درس خوندهان و واسه خودشون کسی شدهان، انگار دنیا رو رو سرم میکوفتی. کی دلش به حال من سوخت و دستمو گرفت؟…
– حالا که اینطور بود چرا ازدواج کردی و بچه پس انداختی؟
– اگه تو از پشت پنجرهتون نگام نمیکردی و منو از راه به درنمیبردی، اگه لای صفحات رمانها نامههای عاشقونه برام نمیفرستادی…
– بس کن دیگه!
– ها، چی شد؟ بازم از دروهمسایه میترسی؟
– دختره… آیتن، خواب نیس داره میشنوه! تو که آبرو و حیثیت سرت نمیشه!…
– بذار بشنوه! آخه این ازدواج به چه درد من میخوره؟ اونم ازدواج با دختر یک آدم متشخص، یک قاضی! ای کاش با دختر یک کارگر ساده ازدواج کرده بودم! اقلکم اون وخ میتونسیم کمک همدیگه باشیم، از همدیگه خجالت نمیکشیدیم، سرکوفتم نمیزد!
– دُرسه، اون وخ خیلی بهتر میشد. اما حالا دیگه از این حرفا گذشته، دیگه دیر شده!
– هیچم دیر نشده. همیشه برای جبران اشتباه فرصت هس. حالا که اصرار داری دخترت آدم باسوادی بشه، برو دنبال رختشویی و کفشویی و آشپزی تو خونهی مردم. یک کلام بهات بگم و خلاصت کنم، هرچی از دستت برمیآد بکن… فقط دور من یکی رو خط بکش! دختر خودته، خودت هم به فکرش باش!…
آن شب این صحبتها را پایانی نبود…
آیتن لحاف را کشیده بود روی سرش و به این حرفها گوش میکرد و اشک میریخت. بیرون برف میآمد و کولاک در کوچهها به جولان درآمده بود. باد شیشهها را زیر ضرب گرفته بود… مدتی میگذشت و بهار از راه میرسید. اما در خانه نکونالهای شبانه لحظهای قطع نمیشد. در چهرهی مادرش که رو به پژمردگی میرفت، زیر آن نگاههای نگران و مضطرب، سایههای عمیق و سیاهی به چشم میخورد. آیا این زن کمبنیه، که از روماتیسم و ضعف در رنج و عذاب بود، میتوانست در خانهی مردم رختشویی و آشپزی و از این جور کارها بکند؟…
درِ خانه به صدا درآمد. آیتن جَلدی از بالای تخت پایین جست و دوید طرف در. پدرش عصبانی و با چهرهای برآماسیده و سرخ، در درگاهی ایستاده بود. بیآنکه نگاهی به دختره بیندازد سرش را پایین انداخت و وارد خانه شد. انگار با زبان بیزبانی میگفت: «مگر او حق ندارد در این سنین بازنشستگی در آبجوفروشی بنشیند و برای خودش حال کند؟ اگر اهل خانه همهشان کار میکردند آن وقت یک چیزی!…»
– چن دفه گفتهام که این روزا اوضاع خیلی خرابه!
به عادت همیشگی سر مشاجره را باز کرد.
– دیگه حقوق بازنشستگی کفاف نمیکنه. شیطونه میگه همهشونو جمع کن و یه جا بفرستشون دنبال کار! شاید دری به تخته خورد و سروسامونی گرفتیم، با سفرهی بینون نمیشه…
چکمههای چرک و سوراخسوراخ و وصلهدارش را که رنگ اصلیشان دیگر معلوم نبود درآورد و با گامهای سنگین از پلهها بالا رفت.
– ببینین، مسئلهی اصلی نونه، باقی چیزا اگه هم نشد مسئلهای نیس. حالا یه چیزی بگم بدت نیاد. با چی میشه درس خوند و تحصیل کرد یا صنعتی چیزی یاد گرفت؟… دیگه اون روزا که همه چی رو تحمل میکردم و هر پیشامدی رو لبیک میگفتم گذشت. حالا غیر از غم و غصه چیزی برام باقی نمونده. نه، دیگه با این وضع نمیشه زندگی کرد! آخه به چه دردم میخوره که بعد از مرگ من دخترم دکتر بشه؟ با یه دکتر مثل خودش یا با یه داروساز ازدواج کنه؟! آآآآخ! دیگه طاقتشو ندارم!…
این را گفت و روی تخت دخترش ولو شد. آیتن بهاش نزدیک شد و کنارش گرفت نشست. مثل آن سالهای دور، آن وقتها که بچه بود، دستش را گذاشت روی شانهی پدرش و با مهربانی خودش را بهاش فشرد. پدرش از این حرکت او وارفت و در حالی که موهای پرپشت و بلوطیرنگ دخترش را نوازش میکرد، همهی بدوبیراههایی را که موقع آمدن به خانه با خودش تکرار کرده بود و به زمین و زمان فحش داده بود و زن و خانوادهاش و مخصوصاً پدرزنش را از آن بینصیب نساخته بود یکسره فراموش کرد…
– پدر! من دیگه دست از درس و مشق شستم و ترک تحصیل کردم…
مرد، مثل کسی که غفلتاً سیلی محکمی بیخ گوشش خوابانده باشند، از این حرف جا خورد و سرش را تکان داد.
– برا چی؟
– تصمیم گرفتم یه جایی استخدام بشم و کار کنم.
– کجا؟
– تو کارخونهی تریکوبافی. رفقام هم همونجا کار میکنن. بهام گفتن حقوقت اولا اونقدر زیاد نیست، اما بعد که حسابی کار یاد گرفتی و سابقهات بیشتر شد، حقوقت میره بالا… وختی اونا شنیدن که قراره با هم یه جا کار کنیم میدونی چقدر خوشحال شدن؟! از فردا صبح میرم سر کار…
توی دل مرد، که همیشهی خدا زن و دخترش را با اصرار به کار کردن تشویق و ترغیب میکرد، چیزی فروریخت. احساسی از تأسف و ندامت در جانش دوید. بغض گلویش را گرفت. نفسش بند آمد و چشمهایش پر از اشک شد. با صدایی گرفته و بغضآلود داد زد:
– زن!… آهای زن!
زنش در حالی که دستهای آلوده به کف و صابون رختشویی را با پیشبندش خشک میکرد آمد.
– نمیخواد هوار بکشی، میشنوم.
مرد خواست بگوید «خبر داری آیتن تصمیم گرفته بره دنبال کار؟»، اما چیزی نگفت و سکوت کرد. احساس کرد که اگر زبان به سخن گفتن باز کند، نخواهد توانست جلوِ اشکهایش را بگیرد. زن و شوهر هر دو مدت نسبتاً درازی همانطور ماندند و همدیگر را نگاه کردند. آیتن مثل چند لحظهی پیش کنار پدرش نشسته بود و با انگشتانش داشت دست پدرش را نوازش میکرد. او حالا به فکر مدرسه بود. به جایی فکر میکرد که برخلاف میلش مجبور شده بود آن را ترک گوید. از درسها بیشتر به شیمی فکر میکرد، درسی که از بقیه بیشتر دوستش میداشت. شیمی، بیوشیمی، ریاضیات… راستی که برای فردا چقدر تکلیف داشت! اگر از همین حالا دست به کار میشد و شروع میکرد به حاضر کردن درسها، تا نصف شب کار داشت. وقتی بفهمند که او دیگر به مدرسه نخواهد آمد، حتماً بیشتر از همه معلم شیمیشان تعجب خواهد کرد. شاید معلم ریاضیاتشان هم! آیتنی که وقتی مریض بود و توی چهل درجه تب میسوخت، با این همه حاضر نشده بود درس و مشق را ول کند. همو که موقع مریضیاش هرچه بهاش اصرار میکردند و زبان میریختند که اقلکم دو روزی توی خانه استراحت کند، الا و بلا قبول نمیکرد! حالا همهی آنها یکباره خبردار میشدند که دختره دیگر به مدرسه نخواهد آمد! چقدر معلمهایش به وجودش فخر میکردند! آیا همان معلم بیولوژی نبود که او را به ادامهی تحصیل و پزشک شدن تشویق و ترغیب میکرد؟ و یکی دیگر پیرزن هفتادسالهای به نام ننه هدیه، که در همسایگیشان توی دخمهی تنگ و تاریکی داشت آخرین روزهای عمرش را میگذراند. یقین که اگر همسایهها بهاش نمیرسیدند و آب و نانی برایش نمیدادند یا زغال و هیزمی و دخمهاش نمیبردند و یا رخت و لباس کهنهای بهاش نمیدادند پیش از اینها از تنهایی و بیکسی دق میکرد و میمرد. آیتن زودزود بهاش سر میزد. میدوید میرفت پیشش و میگفت:
– ننه هدیه!
– چیه دخترم؟
– وختی دکتر شدم خودم میبرمت بیمارستان و پاهاتو معالجه میکنم…
– انشاالله دخترم!
– یه پیرهن سفید و تازه، یه جفت هم کفش نو برات میخرم…
– شاید تا اون وخ فراموشم کردی دخترم.
– نه ننه هدیه! باورکن فراموشت نمیکنم!
بیرون هوا باز هم بد بود: برف مرطوب و آبداری میآمد و باد میوزید…
آیتن ناگهان یادش آمد که امروز پیش ننه هدیه نرفته است. فوری از بالای تخت پایین پرید و خودش را به آشپزخانه رساند قدری آش عدس توی کاسه ریخت. تکهای نان، کمی نمک و یک دانه هم پیاز برداشت. حالا دیگر برایش مهم نبود که پدر و مادرش دربارهی چه چیز دارند صحبت میکنند. بدو از خانه زد بیرون و خودش را به حیاط پیرزن رساند و مثل تیر وارد دخمهی ننه هدیه شد. پیرزن لحاف پاره و شندرهای دور پاهایش پیچیده بود و روی اجاق خم شده بود. پیدا بود که یکی از همسایهها پیش پای او زغال آورده و منقل را روبهراه کرده بود. افکار پیرزن در گذشتههای مهآلود و دوردست سیر میکرد. پیرزن پنجاه سال پیش توی استانبول شبی را به خاطر میآورد که درست مثل دیشب سرد و طوفانی بود. یاد خانهی بزرگ و چوبی و پرنقش و نگارش افتاد که در یکی از محلههای دورافتادهی «زیرک» واقع بود. آن وقتها او دختر نورسیده و قبراقی بود که سراسر روز را بیآنکه خستگی بشناسد از پلهها بالا میرفت و پایین میآمد. هر روز صبح اول وقت که هوا تازه داشت روشن میشد بیتوجه به برف و سرما آستینهایش را بالا میزد و برای آوردن آب لب چشمه میرفت…
– ننه هدیه! منم، آیتن
صدای آیتن پیرزن را از خیالات خودش جدا ساخت.
– خوش اومدی دخترم!
– به چی فکر میکردی ننه؟
– هیچ… خودم نمیدونم. زندگی و حال و روز سابقم یادم افتاده بود.
– برات یه مقدار آش عدس و نون آوردهام؛ اگه گفتی دیگه چی؟
– پیاز؟
– آفرین، دُرس گفتی.
– الهی زنده باشی دخترم. خدا هم تو این دنیا، هم تو آخرت عوضت بده.
آیتن دولا شد و کاسهی پر از آش را با نان و نمک و پیاز زمین گذاشت. ننه هدیه با مهربانی به موهای بلوطیرنگ دختره دست کشید و گونههایش را بوسید.
– آی تن، دخترم! میدونی تازگیا چه فکری به کلهام زده؟… تصمیم گرفتهام تا تو حکیم نشدهای، نمیرم. تا اون وخ منتظر میمونم… راستی، چن سال دیگه مونده تا تو حکیم بشی؟
– هشت…
ننه هدیه با انگشتانش شروع کرد به شمردن. آن وقت او چیزی حدود هفتادوهشت سال خواهد داشت. آیا عمرش وفا خواهد کرد؟ یعنی خواهد توانست مدتی به این درازی زندگی کند؟ خب، به فکر کردنش نمیارزد. لازم نیست دختره را غصهدار بکنم و از امیدهایش محروم سازم…
– ببین! من مریضخونهات رو جارو میکنم. اونجا رو جمع و جور میکنم. به مریضهات میرسم. تو هم پاهامو، بیماری قندمو، معدهمو درمون میکنی…
آیتن در حالی که بهزور میتوانست جلو اشکهایش را بگیرد، مثل همیشه جواب داد:
– البته، البته که ننه هدیه!…
آنگاه از پیرزن خداحافظی کرد و تند از دخمه زد بیرون و بیآنکه به برفی که میآمد اهمیت بدهد، شلپشلپکنان از چالهچالههای پر از آب گذشت و راه خانهشان را پیش گرفت.