نمایشنامه «پانسمان» – روایتی از مبارزات طبقه کارگر
آدمهای نمایش((اهل هر کجا هستید با همان لهجه و گویش دیالوگهای آدمهای نمایش را بخوانید.)):
- عبّاس
- قاسم (مُسنتر از دیگران)
- جلیل
- زهرا
هرگونه اجرا (صحنهای، خیابانی، رادیویی) و انتشارِ این نمایشنامه بلامانع و آزاد میباشد.
۱
خانهای ساده در یک شهرستان
عبّاس سراسیمه و ملتهب واردِ خانه میشود. اینسو و آنسوی خانه را سرَک میکشد.
عبّاس: یالّه… یالّه… زهرا؟ زهرا خونهای؟ (کسی نیست) زهرا خانم… زهرا. یالّه… یالّه (و رو به بیرونِ صحنه صدا میزند) قاسم آقا بیا، کسی نیست. بیارش اینجا
و لحظهای کوتاه بعد از ورودِ او قاسم و جلیل وارد میشوند. جلیل سر و صورتش زخمیست و پُر از خون. با یک چفیه یا شال سرش را بستهاند. قاسم کمکش میکند و عبّاس هم به استقبال میرود.
قاسم: یالّه… یالّه… زنت نیست؟
عبّاس: نه. بیاین تو… بیا دایی
قاسم: کجاست؟ دور و بره؟
عبّاس: نمیدونم کجا رفته. شاید خونه مادرشه. (میخواهد کمک کند تا جلیل را بنشانند) بیارش اینجا دایی. بیارش اینجا
قاسم: اینو من میارم. تو یک چیزی پهن کن خونِ سر و صورتش زمین نریزه
عبّاس: نمیخواد. فدا سرش، (شوخی میکند) خونِ سرِ جلیله دیگه. پاکه
قاسم: نه، زنت نماز میخونه. مقیّده، یک چیزی پهن کن
و عبّاس میگردد و پتویی کهنه پیدا کرده و پهن میکند و جلیل را روی آن مینشانند.
عبّاس: بشین اینجا.
جلیل: (درد دارد) آخ… آی خدا… به خدا شرمندهم عبّاس
عبّاس: زِر نزن بابا، من الان به این حال بودم تو دستمو نمیگرفتی ببری خونهت.
جلیل: من حسابم فرق میکنه. تو تازه دامادی. الان زنت بیاد با این وضع منو اینجا ببینه…
قاسم: (وسط حرفش میپرد) وِل کن این حرفا رو. گاز استریل و باند و بتادین و چه کار کردی؟
عبّاس: ها؟ شما نیاوردی دایی؟
قاسم: من کجا آوردم. من زیر بغلِ این جلیلِ خدازده رو گرفته بودم.
عبّاس: اوه اوه اوه… رو ترکِ موتوره، شاید. اومدم کلید بندازم در و باز کنم، به گمونم رو ترک موتور موند
قاسم: خب برو بیارش دیگه، معطّلی؟
عبّاس: موتور و آوردی تو دایی؟
قاسم: نه بابا، موتور میتونستم بیارم تو؟ اونم از این درِ تنگ و تاریک. با اون پلّهای که میخوره.
عبّاس: دایی اینجا موتور گذاشتی دیگه صاحبش نیستی. سوییچ و بده.
قاسم: (سوییچ را به عبّاس میدهد) بیا. (آه میکشد) بذار ببرن. والّه… یک موتور برامون مونده که اینم ببرن. اصلاً قفلش هم نکردم به گمونم…
عبّاس سوییچ را گرفته و بیرون میرود
جلیل: (همچنان با درد، امّا با روحیه) این که موتور نیست قاسمآقا. آمبولانسه
قاسم: امروز مردونگی نشون داد خاموش نکرد سه تَرکه
جلیل: قاسم آقا، اگه موبایلت هست یک آژانسی چیزی بگیر من برم خونه، خدا خیرت بده
قاسم: وضعت خوب شده، با آژانس میری میای؟
جلیل: ای بابا. آااااخ…. (درد دارد) خدایا شکرت
قاسم: (مسخره میکند) آژانس گرفتی حتماً فاکتور بگیری که پولشو از حسابداریِ شرکت بهت بِدن ها
جلیل: جونِ قاسمآقا اذیت نکن، یک زنگ بزن ردیف کن من برم. گوشیم تو اون شلوغیا افتاد، نفهمیدم چی شد
قاسم: (نگران) گوشیت کجا افتاد؟
جلیل: اصلاً یادم نیست. تو همون شلوغیا هر جا بوده افتاده دیگه.
قاسم: خب زودتر میگفتی خونه خراب،
جلیل: چه فرقی میکرد تو اون اوضاع و احوال
قاسم: حالا دعا کن فقط دستِ مأمور جماعت نیفتاده باشه. چی داشتی توش؟
جلیل: گوشیم از این سادهها بود. چیزی نداشتم
قاسم: خب پس. حالا بازم ایشااله تو یک جوبی چیزی افتاده باشه.
جلیل: یک زنگ میخوای به گوشیِ من بزن قاسم آقا
قاسم: الان صلاح نیست زنگ بزنیم. باشه بعد. فعلاً بذار آبا از آسیاب بیفته
جلیل: قاسمآقا یک آژانس ردیف کن من برم خونه
قاسم: خونه الان تابلوئه بری. باز بگو خونه
جلیل: اینجا هم خداوکیلی خوب نیست. این الان خانمش بیاد زشته، آدمِ لَت و پار تو خونهی تازه عروس داماد…
قاسم: نه بابا طوری نیست. زنش خواهرزادهمه، غریبه نیست
جلیل: بالاخره جالب نیست دیگه.
قاسم: ای بابا زنش فکر کردی کیه؟ یکی مثل زنِ خودت. اونم باباش بیچاره یک عمر تو همین شرکت کار کرد. یک روز هم تو اضافه کاری دستش رفت زیرِ دستگاه سه تا انگشتشرو دستگاه خورد،
جلیل: ای داد بیداد
قاسم: بعدش فکر میکنی بیمهشو چهجوری پیچوندن؟
جلیل: پیچوندن؟
قاسم: بله که پیچوندن.
جلیل: چطور؟
قاسم: گفتن توی ساعتِ کارِ شرکت نبوده، تُخُل پُخُل کردن، تموم شد رفت. این از عروسِ این خونه. اون از باباش که زخمیه همین بساطه. عبّاس هم که غریبه نیست. چند ساله تو خط دارین کار میکنین، رفیقین با هم،
جلیل: لااله الااله… آی… (درد دارد)
عبّاس با پلاستیک دارو وارد میشود.
قاسم: آوردی؟
عبّاس: ها دایی.
قاسم: موتورم آوردی تو؟
عبّاس آوردم.
قاسم: خب بلند شو جلیل بریم تو حموم
جلیل: به خدا کثافتکاری میشه قاسمآقا. بیخیال. چند دقیقۀ دیگه خونِش خشک میشه خودم میرم خونهای… درمونگاهی… جایی ردیفش میکنم
قاسم: (با جدّیت) نمیفهمی نه؟
جلیل: شرمنده قاسمآقا (و از جا بلند میشود. قاسم کمکش میکند)
عبّاس: سرگیجهت بهتر شد یا نه؟
جلیل: ها، بهترم الان.
عبّاس: دایی، خداوکیلی نه فکر کنی چون اینجا آوردیمش میگم، ولی اگه یک وقتی بخیهای چیزی بخواد…
قاسم: (با اَخم) خب؟
عبّاس: (با خجالت) هیچی… فقط میگم اگه یک وقتی بخیهای چیزی بخواد… (و باز قاسم حرفش را ناتمام قطع میکند)
قاسم: خُب؟
عبّاس: (و باز همان حرف را تکرار میکند) همین دیگه… میگم اگه یک وقتی بخیهای چیزی…
قاسم: (عصبانی است، امّا سعی دارد صدایش را کنترل کند که داد نزند) تو فکر کن سَری که انقدر خون پَس داده بخیه نخواد.
عبّاس: (گیج شده) خب… پس یعنی الان…
قاسم: ها
عبّاس: خب… پس… یعنی الان سرش بخیه میخواد؟
قاسم: معلومه که بخیه میخواد.
عبّاس: خب… پس… یعنی الان…
قاسم: (با تمسخُر و عصبانیت وسطِ حرفش میپرد) بله. خب پس یعنی الان سرش بخیه میخواد، ولی خب پس یعنی الان نمیتونیم ببریمش درمونگاه. چرا؟ چون این بابایی که میبینی اینجا وایستاده جلیل نیست با پیشونیِ خونی. این الان یک گاوه با پیشونیِ سفید.
عبّاس: ها.خداییش راست میگی دایی. (و خندهاش گرفته امّا جلوی قاسم خود را کنترل میکند)
قاسم: معلومه که راست میگم. وگرنه تو فکر کردی من همون اوّل که انداختیمش ترکِ موتور عقلم نرسید ببریمش درمونگاه؟ بعد تو فکر کن اونا آمارِ درمونگاها و بیمارستانا رو نداشته باشن، که کی میره، کی میاد؟
عبّاس: نه، خداییش حرفِ حسابه
جلیل: به خدا مایۀ دردسر شدم
عبّاس: تو خودتو قاطیِ حرفای بزرگترا نکن گاو پیشونی سفید.
قاسم: بپّر حموم رو یه نگاه بنداز ببین ردیفه.
عبّاس: ردیفه. بریم
قاسم: میگم برو یک نگاه بنداز
عبّاس: حمومه دیگه، نگاه کردن نمیخواد. یک آب و یک آبگرمکنه دیگه. که وصله
قاسم: (تشر میزند) عجب خریه، میگم برو یک نگاه به دور و بَرِ حموم بنداز. مجرّد که نیستی، یک چیزایی رو یاد بگیر دیگه. لااله الاالّه…
عبّاس: ها. چشم. الان (و با سرعت از صحنه خارج میشود)
جلیل ریز میخندد
قاسم: کوفت. نخند
جلیل: چشم قاسم آقا (و باز جلوی خندهاش را نمیتواند بگیرد و صدای خندهاش اوج میگیرد)
قاسم: به چی میخندی تو؟ زشته. اِ…
جلیل: نه خداوکیلی به یک چیز دیگه میخندم (و از خنده روده بُر میشود. سرش درد میگیرد)
قاسم: (کاملاً جدّی و با صدایی آهسته) این کودنه. نمیفهمه. تو متأهّلی، هم سنّ و سالی باهاش. این چیزا رو بهش یاد بده دیگه.
جلیل: (ریسه میرود) باشه قاسمآقا. آخ سَرمَ… آی خدا….
عبّاس: (خارج از صحنه صدا میزند) دایی… بیارش ردیفه. هیچی نیست
جلیل: (و باز از حرفِ عباس بیشتر خندهاش میگیرد) آی خدا سرم… آی
قاسم: لاالهالاالّه… (پلاستیک دارو را برداشته و زیرِ بغلِ جلیل را گرفته کمکش میکند به سمتِ حمّام از صحنه خارج شوند) بریم. نخند الان خونه رو به نجاسَت میکشی.
عباس: (واردِ صحنه میشود و جلیل را میبیند که از خنده رودهبُر شده) ها؟ چیه؟ به چی میخنده این؟
قاسم: هیچی بابا. همتون دیوانهاین. تو همین جا باش زنت یه وقتی اومد هول نکنه کیه تو حموم.
عبّاس: این به یک چیزی میخنده. ها؟ چته؟
قاسم: برو چه کار داری.
عبّاس: الان تو حموم که لخت شدی میام سروقتت. با موبایل هم میام.
قاسم: برو مسخره بازی در نیار(و به همراه جلیل از صحنه خارج میشوند)
عبّاس: (با صدای بلند) میخوام فیلمِ لختیتو بگیرم بفرستم برا مَسی علینژاد
پس از چند لحظه صدای خندههای جلیل خارج از صحنه محو میشود
عبّاس: (الکی با موبایل فیلم میگیرد و اَدا در میآورد) سلام مَسی جون، من از ایران این فیلمو برات گرفتم دارم میفرستم. این دوستِ منه، رفته بوده شلوغکاری، کارِ بد کرده. مأمورا میخواستن ببرن ترتیبشو بدن. ما نذاشتیم. فراریش دادیم. الان آوردیمش اینجا تو حموم لُختش کردیم. مَسی جون نگاه به قیافهی تُخمی و خونی و مالیِ این بدبخت نکن. بدنشو ببین که چقدر سکسیه. این کثافتا نمیذارن مردم راحت باشن. ما اینجا آزادی نداریم. اگه آزادی داشتیم پشمای زیرِ بغلِ دوستمو میزدیم با رکابی میودیم بیرون. ولی ما اینجا آزادی نداریم. فقط آدمارو میبریم تو حموم لُخت میکنیم… حتّی پول نداریم تیغ بخریم… حقوقامونو ندادن…
وسط حرفها و اَداهای عبّاس زهرا وارد میشود. ملتهب و مضطرب است.
زهرا: کیو بردین تو حموم لخت کنین؟
عبّاس: (تقریباً از ترس به خودش میرینَد) اِ.. اِ… تو تــ… تو تو کِی اومدی؟
زهرا: میگم کیو بردین تو حموم ازش فیلم میگیری؟ ها؟ این پتو چیه اینجا؟ موتور مال کیه اون بیرون
عبّاس: اِی بابا، کسی نیست… چیزه… داییه زهرا…
زهرا: دایی؟
عبّاس: دایی دیگه. دایی قاسمته زهرا:
زهرا: دایی قاسم تو حموم چه کار میکنه؟
عبّاس: با جلیل رفته
زهرا: جلیل کیه
عباس: جلیل جلیله دیگه. اِ. جلیل پسرِ سید خلیل. آوردیم ببریمش حموم سرشو بشوریم
زهرا: (همچنان مات) مگه چُلاقه خودش؟ اینجا چرا سرشو بشورین (و به سمتِ حمّام سرک میکشد و جلو میرود)
عبّاس: (جلوی او را با تَشَر میگیرد) اِ… کجا؟ زشته عیبه
زهرا: (عصبانی) برو کنار میخوام ببینم کی تو حمومه؟
عبّاس: (قاطی میکند و تندتند و قاطی پاتی و جویده و نجویده حرف میزند) اِ میگم زشته دیگه جلیله جلیل پسر سید خلیل دایی قاسم برده سرشو بشوره شیش ماه حقوق ندادن خط خوابیده دمِ فرمانداری شلوغ بود این بنده خدا رو با موتور آوردیم که اون مرتیکه بیناموسِ شریفی و مدیرعاملِ جاکش و دستمالکِشاش هزارجور کثافت کاری کردن این بدبخت سرش باتوم خورده به زور اصلا نمیومده گفتم برو حموم که بیمارستان الان دَیّوثا مأمور گذاشتن نمیشه جُم بخوری سرش خون اومده لُخته اونجا، زشته زن بره اِ… زشته…
زهرا مات میماند و تقریباً از حرفهای عبّاس هم هیچ نفهمیده. عبّاس نفس نفس میزند و سکوت میکند. صدای قاسم از حمّام شنیده میشود.
قاسم: (با فریاد و عصبانی) عبّاس… های عبّاس:
زهرا: صدای دایی قاسمه که
عباس: بله دایی
قاسم: خب این آب که قطعه مردهشورتو ببرن
عبّاس: (گیج رو به زهرا) آب قطعه؟
زهرا: ها. قطعه. صبح اومدن قطع کردن
قاسم: (هچنان با فریاد) من این بدبختِ فلک زده رو لُخت کردم اینجا موندیم بدونِ آب. ببین این بیصاحاب از کجا قطعه
عبّاس نمیداند چه بگوید. زهرا جوابِ دایی را میدهد
زهرا: (با صدای بلند با قاسم از راهِ دور خوش و بِش میکند) دایی آب قطعه دایی. امروز از اداره اومدن قطع کردن
قاسم: زهرا اومدی دایی؟
زهرا: بله دایی. زن دایی خوبه؟ فاطمه بچهها همه خوبن؟
قاسم: خوبن دایی.
زهرا: از این طرفا دایی. راه گُم کردین
قاسم: بذارِ سرِ این بنده خدا رو دوباره ببندم الان میام دایی.
زهرا: باشه دایی جان. (در حالی که خیالش راحت شده. به عبّاس) سرِ کیو ببنده؟ دایی با کی تو حمومه؟
عبّاس: یک ساعته دارم میگم جلیل. گوش نمیکنی که
زهرا: جلیل کیه؟
عبّاس: جلیل جلیله دیگه. رفیقم از بچه های کارخونه. پسر سید خلیل. تو جلیل رو نمیشناسی؟
زهرا: ها. چرا. نمیدونم. ببینمش میشناسم
عبّاس: ولش کن اونو. کجا بودی تو؟
زهرا: امروز جلو فرمانداری شلوغ شده بود عبّاس. میگن تیراندازی شده. تو هم که خبرت نبود. هر چی زنگ میزنم در دسترس نیستی. خودت هم یک زنگ نمیزنی آدم دلش هزار راه میره
عبّاس: شارژ نداشتم خب.
زهرا: شارژ نداشتی شارژ میخریدی. دیگه دوهزارتومن که تو جیبت بود. نبود؟ از گوشیِ رفیقت کیه، همین جلیل زنگ میزدی. از گوشی دایی زنگ میزدی
عبّاس: امروز بدبختی داشتیم به خدا. صحرای محشر بود سگ صاحابشو نمیشناخت بس که شلوغ بود.
قاسم و جلیل همانطور که رفته بودند دوباره برمیگردند.
قاسم: یالّه… یالّه…
زهرا: (به صورتش میزند و هراسان) خدا مرگم چی شده؟
قاسم: چیزی نیست دایی. چیزی نیست
جلیل: به خدا شرمندهم آبجی.
عبّاس: این جلیله. هی میگی کیه کیه.
زهرا: آقا جلیل رو که میشناسم. خوبی آقا جلیل؟ تو شلوغیای امروز اینجوری شده؟
عبّاس: ها.
زهرا: خدا لعنتشون کنه به حقّ فاطمهی زهرا
جلیل: (زیر لب به قاسم) قاسم آقا یک زحمت بکش یک آژانسی چیزی…
قاسم: هیس… این آب چرا قطع شده؟ لباسای این بدبخت و کندیم. شیرِ آب و باز کردم، تَهِ لولهها یه ذرّه آب مونده بود اومد. گفتم الان آب میاد، الان آب میاد
زهرا: خیر نبینن الهی. امروز از اداره آب اومدن آب و قطع کردن. به خدا شرمنده. الان میخوام یک چایی بزارم باید برم از همسایه آب بگیرم. من برم آب بگیرم
قاسم: نمیخواد دایی. بیا اینجا
زهرا: بله دایی
قاسم: (آهسته) بیا دایی بیا جلو…
زهرا: (جلو تر میرود)
قاسم: این جلیل مثلِ برادرِ خودته
زهرا: بله دایی. خدا نگهدارش باشه
قاسم: آدرسِ خونهشو بگیر برو به خونوادهش خبر بده که اینجاست.
جلیل: نه قاسم آقا. زحمت چرا بدیم این بندهخدا رو.
قاسم: هیس… من و عبّاس اگه نریم بهتره.
جلیل: قاسم آقا، خانمم موبایل داره. یک زنگ بهش میزنیم
قاسم: هیس نمیفهمی یعنی چی، نه؟ لااله الااله… (رو به زهرا ادامه میدهد) زنگ هم نمیخوایم بزنیم. بیناموسا برا اینکه بفهمن کیا تو شلوغی بودن تلفنا رو شنود میکنن. خونهت کجاست جلیل؟
جلیل: آخه… قاسم آقا،
عبّاس: بزرگتر وقتی یک چیزی میگه کور میشی کَر میشی گوش میکنی
جلیل: عجب گیری کردیم به امام حسین. آخه قاسم آقا این کارا لازم نیست به خدا
قاسم: (با تحکُّم) دمِ فرمانداری ازت فیلم گرفتن. میفهمی یا نه؟ ماشینِ نیروی انتظامی رو کی آتیش زد اونجا؟ ها؟
زهرا: (هاج و واج میماند) ها؟ خدا مرگم بده
جلیل: من تنها که نبودم
عبّاس: باشه، ولی آمارتو که صددرصد درآوردن. داشتن میبردنت بدبخت.
قاسم: (به جلیل در حالی که او را مینشاند) تو بشین رو این پتو فعلاً سرت گیج نره. (به زهرا) زهرا دایی
زهرا: جانِ دایی
قاسم: آدرس و ببین کجاس برو بی سر و صدا زنش و خبر کن
جلیل: به خدا زحمت میشه
عبّاس: این لَش رو وِلِش کن. زهرا
زهرا: ها
عباّس: میری کوی ایران ناسیونال، خیابونِ شهید سعیدِ سلطانپور، بلدی که؟
زهرا: ها. بلدم
عبّاس: حموم خِشتی رو که دیدی؟
زهرا: ها، پشتِ خونه محترم خانم
عبّاس: ها باریکلّا. روبرو حموم خشتی یه کوچهست.
زهرا: خب بذار خودکار بیارم بنویسم
عبّاس: نمیخواد. سرراسته. روبرو حموم خشتی یک کوچهی باریکه. وسطِ کوچه یک بنبست طرفِ راستته.
زهرا: خب
عباس: تهِ همون کوچه بنبست دو تا دَر داره. درِ سمتِ راست
جلیل: (نگران و مضطرب) نه بابا. درِ سمت چپ. آبجی اوّلاً که نمیخواد بری. بعد هم اگه رفتی نری درِ خونه سمت راستی که یارو از اون حزبالّهیاست بیچاره میشیم.
زهرا: ها؟ نه. حواسم هست آقا جلیل. درِسمتِ راست دیگه
جلیل: نه آبجی درِ سمتِ چپ.
زهرا: ها درِ سمت چپ
قاسم: رنگشو بگو بهش. رنگ در خونهت چه رنگیه؟
جلیل: قرمزه.
عبّاس: میری تو کوچه بن بستیه، درِ قرمز
زهرا: باشه
جلیل: (همچنان نگران) خب رنگِ درِ خونه همسایه هم قرمزه قاسم آقا. آبجی، درا قاطی نشه آبجی به خدا، اصلاً ولش کن آبجی. نمیخواد بری
قاسم: باید بره. اگه نره زنت دوره میفته دنبالت بدتر داستان میشه. آدرس و گرفتی چی شد دایی؟
زهرا: بله دیگه. تو کوچه روبروی حموم خشتیِ خیابون شهید سلطانپورِ کوی ایرانناسیونال. تهِ بنبستی، درِ قرمزِ سمتِ چپ
جلیل: خدا خیرت بده
زهرا: خب (و عزمِ رفتن دارد)
قاسم: کجا؟
زهرا: ها؟ برم دیگه دایی
قاسم: خب بری چی میگی؟
زهرا: خب میرم میگم آقا جلیل سرش شکسته اومده اینجا خونه ما.
قاسم: ها… ولی، نه همینجوری سرتو بندازی پایین و بری و بگی و برگردی
زهرا: (ترسیده) یعنی چه کار کنم؟
قاسم: دایی هول نکن. گوش کن چی میگم. امروز که خبر داری چی شد؟
زهرا: جلو فرمانداری شلوغ شد
قاسم: آفرین. امروز هماهنگ کرده بودیم بچههای کارخونه جمع بشن جلو فرمانداری برا اعتراض که مردم کوچه خیابون هم قاطی شدن، شلوغ پلوغ شد و بعد هم درگیری شد. یک عدّه رو زدن، یک عدّه رو گرفتن بردن، یک عدّه هم مثل ما فرار کردن. ولی اون پدرنامردا حواسشون خوب جمع هستش که کیا بودن و کیا شلوغ کردن
زهرا: (مضطرب) عباس هم شلوغ کاری کرده دایی
قاسم: منم شلوغ کاری کردم دایی. عباس که جای خود داره. ولی ما صورتامون پوشیده بود. این حرافا رو وِل کن. چیزی که هست اینه که این بدبختِ جلیل رو داشتن میزدن و میبردن که به زور دَرِش دادیم از دستِ مأمورا، گرفتی چی شد؟
زهرا: (مات و مبهوت) دایی، عبّاس هم ماشینِ پلیس آتیش داده؟
عبّاس: لااله الّاالّه، گوش کن ببین دایی چی میگه
زهرا: دایی اگه بیان عبّاس و ببرن من چه خاکی تو سرم بریزم؟
قاسم: گوش نمیکنی چی میگم نه؟
زهرا: ببخشید
قاسم: (با انگشت برای زهرا میشمارد) یک، سِر مخفی میری، سِر مخفی میای. دو، خوب نگاه کن تو محل پلیس نباشه. سه، خوب نگاه کن مأمورِ لباس شخصیِ مشکوک دور و اطرافِ خونهش نباشه، (به جلیل) زنت کولی قرشماره یا آرومه؟ (عبّاس میخندد) کوفت.
جلیل: چی بگم والّه دایی. بستگی داره به شرایط
عبّاس: هر کی جلیل رو تو شهر این ریختی ببینه فکر میکنه زنش زده.
قاسم: (حوصله و وقت شوخی و مسخره بازی ندارد) خیله خب.(به زهرا) اینا رو ولش کن دایی، دیگه خودت میدونی و خودت. یک طوری به زنش خبر بده که دردسر نشه. دادار دودور راه نندازه. بعد هم خاطر جمعش کن که هیچّیش نیست. راه نیفته دنبالت. اگه دیدی داره شلوغ میکنه رد گُم کن. حواست باشه مأمور دور و بر نباشه دنبالت بیاد ردّ اینجا رو بزنن. فهمیدی چی شد دایی یا نه؟
۲
قاسم، جلیل و عبّاس بیحرکت بر جا میمانند. و زهرا –تنها– مضطرب و پریشانْخاطر با ما سخن میگوید:
زهرا: فهمیدم چی شد. یا نفهمیدم چی شد. نمیدونم. گیج بودم. فقط فهمیدم که باید حواسم رو جمع کنم و بدونِ اینکه کسی بفهمه برم و زنِ جلیل رو خبردار کنم. ترسیده بودم. تو راه که داشتم میرفتم کوی ایران ناسیونال، دیدم خیابونِ فرمانداری رو بستن. راه دور شده بود. دوبار تاکسی عوض کردم. انگار تمومِ مردم شهر داشتن درِ گوشی و پچ پچ حرف میزدن. همه جا پر بود از مأمور و پلیس و سرباز. این همه سرباز و مأمور رو فقط تو راهپیماییِ بیست و دوی بهمن دیده بودم. تو تاکسی راننده داشت با یکی از مسافرا حرف میزد. راننده داشت تعریف میکرد که شنیده جلوی فرمانداری یک ماشینِ نیروی انتظامی رو آتیش زدن. میگفت صدای تیراندازی هم شنیده. دلم همچین میزد که همهش میترسیدم از زیرِ چادر صدای تَپّ و توپِّ قلبم شنیده بشه. مسافره میگفت اگه مردم همّت کنن و نترسن همینجوری ادامه بدن و تو چند تا شهر دیگه هم شلوغ کنن یک هفتهای انقلاب میشه. میخواستم دهنمو وا کنم بگم مرتیکه با اون خطِّ اتوی لباست نشستی برا خودت چی چی زر زر میکنی؟ انقلابِ چی؟ کشکِ چی؟ تو از دلِ خونوادهی اونایی که امروز شلوغ کردن چی خبر داری؟ ولی سرمو چسبوندم به شیشه و چادرمو کشیدم تو صورتم. یک زنه کنارِ من نشسته بود میگفت مردم دیگه ذلّه شدن از دستِ اینا. مردم آرامش میخوان. مردم آزادی میخوان. دیگه نتونستم طاقت بیارم. برگشتم تو صورتش گفتم آزادی چیه دیگه خواهر جان؟ مردم حقوقِ عقب افتادهشون رو میخوان. راننده برگشته میگه حقوقِ این مردمِ بیچاره رو میفرستن فلسطین و سوریه و عراق. میخواستم بگم این کارخونهای که کارگراش امروز ریختن بیرون دستِ بخشِ خصوصیه، رئیسش هم یک پاش اروپا و یک پاش آمریکائه. کارمندا و دار و دستهش هم تو راه و نیمراهِ دُبی و آنتالیا و تایلندن. ولی بغض گلومو گرفت. رسیدیم ته خط. کرایه مو دادم و پیاده شدم. رفتم کوی ایران ناسیونال. خیابونِ شهید سعید سلطانپور. روبروی حمومِ خشتی داخل کوچه. بن بستِ سمتِ راست. تَهِ کوچه دو تا در بود. دو تا درِ قرمز. درِ سمت راست بود یا سمتِ چپ؟ (ملتهب است) رنگ و روم پریده بود. وسطِ کوچه بنبست پاهام شُل شده بود و همینجوری مونده بودم. خدایا کدوم در بود. گفتم خدا لعنتت کنه عبّاس، چرا نذاشتی بنویسم. لای درِ سمت راست باز بود و سمتِ چپی بسته. خدایا اگه در و اشتباه بزنم چی؟ رفتم جلوتر. رسیدم جلو در. دو تا درِ قرمز، یا امامِ هشتم خودت کمک کن. اینو بزنم یا اونو. آقا جلیل گفته بود اشتباه نزنی. همسایهمون از این حزبالهیاست. از لای درِ سمتِ راستی تو خونه رو نگاه کردم، بلکه یک نشونهای، چیزی، ولی خب منِ خدازده که غیرِ آدرس هیچ نشونِ دیگهای که نداشتم. از پشتِ سرم تو کوچه انگار یک صدای پای سنگینی شنیدم. اومدم برگردم بیام که چسبیدم به دیوار. یه آقایی بود. میخواستم حرف بزنم ولی زبونم بند اومده بود. نه گذاشت، نه برداشت، گفت: با خانمِ آقا جلیل کار داشتین؟ فقط سر تکون دادم. صداشو آورد پایین. گفت: نترس، من همسایهشونم. گفت یک ساعت پیش یکی اومد درِ خونه گفت تو درگیریهای امروز جلو فرمانداری میخواستن بگیرنش، رفیقاش فراریش دادن. احتمالش هست خونه نیاد. منم به خانمش گفتم شاید اطّلاعات ردّشو زده باشه. آدرسِ خونه رو پیدا کنن حتمی میان دنبالش، شما هم برین. خونه نباشین بهتره. گفت خانمش دستِ بچّههاشو گرفت رفت خونه خواهرش. بعد هم رفت تو خونه برام آب آورد. بهم گفت شما هم نگران نباشین. ایشالّه هر جا هست جاش اَمنه. گفت میگن اون بنده خدایی که تو درگیریها تیر خورده اسمش ایّوب بوده. گفت برادر زنِ منم تو همون کارخونه کار میکنه. گفت به اونم گفتیم خونه نمونه. بعد هم رفت تو و درِ قرمز سمت راستی رو همینطوری که بود باز گذاشت.
۳
قاسم، جلیل و عبّاس به بازی برمیگردند. هر سه ناراحت و کلافه و عصبی. و زهرا بلاتکلیف در میانِ آنها
عبّاس: دایی حالا معلوم هم نیست راست گفته باشه
و قاسم در حالیکه اخمهایش تا نهایتِ خشم در هم فرو رفته سیگاری آتش میزند
زهرا: شاید دروغ گفتن دایی
قاسم: (همچنان که در فکر سیگارش را دود میکند) چند نفر با هم و دور از هم باید یک دروغ رو بگن؟
جلیل: (که سرش را میانِ دستانش پنهان کرده) آتیش و ما به پا کردیم، شعلهش دامنِ ایّوبِ بدبخت و گرفت
قاسم: ربطی نداره
جلیل: چطور ربطی نداره؟ غیظِ مأمورا بیشتر شده، غیره اینه؟
قاسم: خب که چی؟
جلیل: خب… (آه میکشد) هیچی. فقط خدا کنه… نمیدونم…
سکوت
قاسم: زهرا دایی؟
زهرا: بله دایی جان؟
قاسم: تو گفتی راننده تاکسیه هم صدای تیراندازی شنیده؟
زهرا: بله. (به عبّاس) شما چه جوری خبر دار شدین؟
عبّاس: یکی از بچّههای کارخونه اساماس داده رو گوشیِ دایی.
جلیل: (تقریباً گریه میکند) دیگه از این آدم بیسرزبونتر و ساکتتر نداشتیم تو کارخونه. بدشانس… بدشانس… بد شانس. پارسال پسرشو داماد کرد شیش ماه نشده دختره رفت مهریهشو گذاشت اجرا، این بدبختِ ایّوب بعدِ عمری یک پرایدِ داغون خریده بود، که زنِ مریضشو برداره بره مشهد، همونم فروخت که پول چند تا سکّهی اون نانجیب و بده و جورِ بچّهشو بکشه. امسال دخترش تو عقد بود محضِ آبروداری چهارتا تیکّه جهاز میخواست جمع و جور کنه این قیمتای سگ مصّب هی رفت بالا، هی رفت بالا، هی رفت بالا.
عبّاس: حالا ماکه تو راست و دروغِ خبرش موندیم. ولی اگه راست باشه که خداوکیلی راحت شد.
قاسم: راحت شد؟ یعنی چی راحت شد؟ هنوز دوتا بچّه مدرسهای داره. خونه مستأجری، زنِ دیابتی. اینا رو کی میخواد نون بده؟
عبّاس: والّه دایی اگه حقّ و حقوقی بود و نونی در میاورد از این کارخونهی خراب شده که اینجوری بدتر از ما کارش به اینجا نمیکشید که بره جلو تیر و تفنگ
جلیل: یعنی از همه جا باید تیر در بره بخوره تو سینهی این بدبختِ ایّوب؟ ای خدا… آخه این چه اقبالیه؟ آدم تو کارِ خدا میمونه
عبّاس: برو بابا تو هم دلت خوشه جلیل. (با تمسخُر) خدا. خدا کیلو چنده؟
قاسم: لاالهالاالّه
زهرا: (لب میگزد) عبّاس… اِ…
جلیل: خب حالا که چی؟ الان نشستیم اینجا عکسِ همدیگه رو بگیریم؟ (از جا بلند میشود)
عبّاس: ها؟ کجا؟
زهرا: تو رو قرآن بشین آقا جلیل با این حالت. شما سرت پانسمان میخواد
جلیل: خونِ اون ایّوبِ بیچاره کفِ آسفالته، ما نشستیم اینجا بدبختیاشو مثل کنتور میشماریم
عبّاس: بشین جَوگیر نشو جلیل با این حالت تو این وضعیت
قاسم: بذار بره. بذار بره اینم کف خیابون درازش کنن که بارِ زندگی و زن و بچّهشو بندازه رو دوشِ دوست و رفیق و فامیلش. اینم میخواد خودش و راحت کنه مثل ایّوب
با شنیدنِ این حرف، جلیل در خود مچاله میشود و نالان و خشمناک با ما حرف میزند. قاسم و عبّاس و زهرا بیحرکت میمانند.
جلیل: آی ایّوب بدبخت، آی گوشتِ قربونی. آی گشنهی خونِ دل خورده. آخه این چه ظلمیه که تمومی نداره خدا؟ مگه ما چی خواسته بودیم غیرِ حقّ و حقوقمون؟ مگه ما چی گفتیم که باید با باتوم و تیر و تفنگ بیفتن به جونمون؟ یعنی انقدر زور داره یک لقمه نونِ بی منّت؟ یعنی ما نباید کفش و لباسِ آبرومند برا زن و بچّههامون بخوایم؟ یعنی ما نباید بدونِ ترس از سقفی که شاید فردا رو سرِ زن و بچّهمون نباشه سر بذاریم و شب رو صبح کنیم؟ از کارِمون زدیم؟ که نزدیم. دو شیفت سه شیفت مثل اسبِ عصّاری کار کردیم. آخرش از هر جا واموندَن از حقِّ ما زدن. تا حرف زدیم زدن تو سرمون. تا اعتراض کردیم جریمه کردن. تا دست از کار کشیدیم گفتن اخراج. تا چهار نفر دور هم جمع شدیم دو کلوم حرف بزنیم حراست نامه زد و احضار کرد. کارگر مگه ترس داره؟ کارگر مگه شاخ داره؟ کارگر مگه اوباشه؟ اینا از چی انقدر ترسیده بودن که هی تو بوق و بلندگو تهدید کردن که متفرّق بشین. مگه ما قرار بود چه کار کنیم. اینا که هیچوقت کارگر و داخلِ آدم حساب نمیکردن که تو جلسههاشون دعوت کنن. هر دفعه چهار تا مدیر و معاون و سگ و شُغال، شیک و مجلسی جلسه میذارن برا خودشون، یکی میبُرّه، یکی میدوزه، یکی هم میپوشه، آخرش هم دسته جمعی میرینَن رو یک کاغذ و به اسمِ بخشنامه میان میچسبونن جلوی درِ کارخونه که بوی گندش حالِ خرابِ کارگر رو به استفراق بیاره. ولی پای همون ریدمونِ خودشون هم نمیمونن حروملقمههای بی همهچیز. رفته بودیم بگیم شما رو به هر خدایی که میپرستین و با هر زبونی که میفهمین، به قانونی که خودتون نوشتین، به بخشنامهای که خودتون امضا کردین، به حرفی که خودتون زدین عمل کنین. این کجاش ترس داره؟ این کجاش آشوبه؟ این کجاش بینظمیه. ولی وقتی همون حرف هم نمیذارن بزنیم این خون به جوش میاد. وقتی قُشونِ پلیس قطار میکنن و گوشِ شنواشون میشه باتومِ یک سرباز که باهاش گردهی کارگر و کبود کنه، خونی که جوش اومده جلو چشما رو میگیره. چشمی که یک عمر به خلوتِ آبروداری اشک ریخته به گازِ اشکآور گریه نمیکنه، فقط جَری میشه. ایّوب رو هم جری کردن. ایّوب زبونِ حرف زدن نداشت. ایّوب تمامِ هیکلش بغض بود. روزی که بهش گفتم قراره تجمّع کنیم انگار بغضش ترکید. هیچی نگفت. ایّوب زبونِ حرف زدن نداشت. ولی اون روز تمام هیکلش انگار یک مشتِ گره کرده بود که باید به ضربِ گلوله باز بشه.
۴
سکوت.
جلیل بیحرکت و رام در میانه میایستد و قاسم شالِ خونیِ دورِ سرِ او را باز میکند. و به آرامی و در سکوتی دونفره سرش را پانسمان میکند.
زهرا و عبّاس در حین پانسمانِ سرِ جلیل جدا از آنها کنجی مینشینند و حرف میزنند.
زهرا: حالا چی میشه عبّاس؟ اگه مأمورا بریزن اینجا چی؟
عبّاس: کسی خونه ما رو بلد نیست. دو سه تا از بچّهها بلدن که خیالمون از اونام راحته
زهرا: از کجا خیالت راحته؟
عبّاس: از اونجایی که با همونا برنامهی این تجمّع رو راه انداختیم.
زهرا: خب که چی؟ یعنی اگه بگیرنشون آدرسِ اینجا رو نمیدن؟
عبّاس: اگه بخوان آمار بدن جرمِ خودشون سنگینتر میشه. این کار و نمیکنن
زهرا: خب یعنی هر کی برنامهریزی کرده باشه جرمش سنگینتره؟
عبّاس: به خدا خودمم نمیدونم زهرا. یک دو دقیقه بذار این مغزم آروم بگیره ببینم باید چه خاکی تو سرمون بریزیم
زهرا: تو هم باهاشون بودی؟ (سکوت عباس) ها؟ از اوّل تو برنامهریزیشون بودی؟ (عبّاس جواب نمیدهد و حواسش جای دیگری است) با تو اَم ها عباس.
عبّاس: ها چی میگی؟
زهرا: میگم تو هم بودی تو برنامهریزی؟
عبّاس: اصول دین میپرسی؟ چه فرقی میکنه؟
زهرا: (بغض کرده) خب بگو دیگه. میخوام بدونم تو هم جرمت سنگینه؟
عبّاس: خب ها. منم بودم. خب؟ الان چی؟
زهرا: اگه بیان بگیرن چه کارتون میکنن؟
عبّاس: گوه خوردن بیان بگیرن. مگه چه کار کردیم که بیان بگیرن؟ ها؟
زهرا: همین کارا دیگه
عبّاس: کدوم کارا؟
زهرا: همین دیگه. آدما رو جمع کردین بردین جلو فرمانداری،
عبّاس: (کلافه و عصبی) مگه کارِ غیر قانونی کردیم؟
زهرا: کار غیر قانونی نکردین؟
عبّاس: نه نکردیم. (با جدّیت کاغذی از جیب در میآورد و از رو میخواند) بیا، گوش کن. اصلِ بیست و هفتمِ قانونِ اساسی جمهوریِ اسلامیِ ایران، تشکیل اجتماعات و راهپیماییها، بدونِ حملِ سلاح، به شرطِ آنکه مُخل به مبانیِ اسلام نباشد آزاد است. (کاغذ را به زهرا میدهد) بیا، خودت هم بگیر بخون. ما سلاح داشتیم؟ تیر و تفنگ داشتیم؟ حرفِ خلافِ شرع و اسلام و دین زدیم یا میخواستیم بزنیم؟
زهرا: (گیج است و نمیفهمد) خب پس چرا اومدین اینجا قایم شدین تو خونه؟
عبّاس: ول کن جون مادرت زهرا.
زهرا: خب اگه تجمّعِ قانونی بوده چرا ماشینِ پلیس آتیش زدین؟
عبّاس: (از جا برمیخیزد) مگه مرض داشتیم که زرتی بریم ماشینِ پلیس آتیش بزنیم؟
زهرا: خب پس چی؟ چه مرگتون بود؟
عبّاس با خشم برای ما تعریف میکند. و دیگران در سکوت بیحرکت میمانند.
عبّاس: میخواستن تجمّع رو به هم بزنن خب. میگفتن جمع نشین. کُلّی سرباز آوردن. حمله کردن با باتوم چند نَفَر رو زدن. یک دو تا از بچّهها رو اومدن ببرن که درگیری شد. بچّهها نمیذاشتن کسی رو ببرن. گاز اشکآور زدن. ما هم چند نفر شدیم یک ماشینِ پلیس آتیش زدیم که بدونن اگه بخوایم جلوشون کم نمیاریم. دوباره ریختن و چند نفر و گرفتن. جلیل رو هم گرفتن، داشتن میبردنش. یکی دو تا از مأمورای اطّلاعات و لباسشخصیاشون اون وسط از جماعت و از هر کی دستگیر میشد فیلم و عکس میگرفتن. جلیل رو از دستِ مأمورا کشیدیم بیرون و آوردیمش اینجا. میگن که بعدش تیراندازی هم شده. میگن که خیلی از بچّهها رو گرفتن. خیلیها رو لَت و پار کردن. ایّوب… میگن ایّوب و کشتن. دیگه الان که تجمّع به هم ریخته تو هر دادگاهی که بریم هیچ فرقی نمیکنه، قاضی هر کی باشه اصلاًنمیپرسه کی اصل بیست و هفتم قانون اساسی رو زیر پا گذاشت. اصل بیست و هفتم اصلاً اونجا معنی نداره. اونجا قاضی اصلاً هیچ حرفی از مادّهی پونصد و هفتادِ قانونِ مجازاتِ اسلامی هم نمیزنه (کاغذِ دیگری از جیب بیرون میآورد و از روی آن میخواند) که نوشته: هر یک از مقامات و مأمورینِ وابسته به نهادها و دستگاههای حکومتی که بر خلافِ قانون، آزادیِ شخصیِ افرادِ ملّت را سلب کند یا آنان را از حقوق مقرّر در قانونِ اساسیِ جمهوریِ اسلامیِ ایران محروم نماید علاوه بر انفصال از خدمت و محرومیت یک تا پنج سال از مشاغل حکومتی، به حبس از دو ماه تا سه سال محکوم خواهد شد. اونجا اصلاً قاضی کار نداره که به دستور کدوم پفیوز و با قنداقِ تفنگ و باتوم و گازِ اشکآورِ کدوم دیّوثی حقّ قانونیِ تجمّعمون رو ریدن توش که بخواد بهشون حکم بده. نه، اونجا قاضی خیلی راحت چند صفحه از کتابشو ورق میزنه و از روی چهل تا نَر و مادّه میپّره و خیلی بخواد حال بده (کاغذی دیگر از جیبی دیگر بیرون میکشد و باز از رو میخواند) میره سراغ مادّهی ششصد و ده: هر گاه دو نفر یا بیشتر اجتماع و تبانی نمایند که جرایمی بر ضدّ امنیتِ داخلی یا خارج کشور مرتکب شوند یا وسایل ارتکابِ آن را فراهم نمایند در صورتی که جناب قاضی بخواد حال بده و عنوانِ محارب بر آنان صادق نباشد به دو تا پنج سال حبس محکوم خواهند شد. (و از جیبی دیگر کاغذی دیگر و قانونی دیگر) بعد هم همینجوری که داره دکمههای آستینشو باز میکنه که بعدِ پیچوندنِ متّهمِ گیج و ملنگش بره برای وضو و نماز و خریدنِ بهشت، چند خط دیگه میره پایین و مادّهی ششصد و هجده قانونِ مجازاتِ اسلامی رو که مثلِ قندِ روی چایی براش خوشطعم و شیرینه قِل میده رو پرونده که رستگار بشه: هر کس با هیاهو و جنجال یا حرکاتِ غیر متعارف یا تعرّض به افراد موجب اخلالِ نظم و آسایش و آرامشِ عمومی گردد یا مردم را از کسب و کار باز دارد به حبس از سه ماه تا یک سال و تا هفتاد و چهار ضربه شلّاق محکوم خواهد شد. خیلی از کارگرا تو این چند سال از این حبسا کشیدن و از این شلّاقا خورن. یه سری هم شهید شدن. که هنوز نه مِیْدونی به نامشونه، نه خیابونی، نه کوچهای. مثلِ ایّوب. که صبر کرد. صبر کرد. صبرکرد و طاقت آورد. ولی همچین که طاقتش طاق و صبرش تموم شد… کشتنش.
۵
سکوت. کارِ پانسمانِ سرِ جلیل تمام شده. هر چهار نفر ساکت ایستادهاند. قاسم سکوت را میشکند و با ما سخن میگوید. عبّاس و جلیل و زهرا بیحرکت ماندهاند
قاسم: وقتی یک زخم قراره پانسمان بشه قبلِ هر چیزی اوّل باید دستای کسی که قراره پانسمان کنه تمیز باشه. وگرنه خوب که نمیشه هیچ، عفونت و چرکِ دیگه هم روش میشینه. بعد کسی که قراره پانسمان کنه باید برای آروم شدنِ درد و سوزشِ زخم، مُسکّن بده. بعد باید زخم رو از هر چی چرک و کثافت و انگل و میکروبه بشوره و پاک کنه. بعد باید روی زخم دوا بذاره و آخرِ سر پانسمان کنه. بعد باید تا خوب شدن زخم هر چندوقت یکبار پانسمان عوض بشه که زخم عفونت نکنه. این چند سال که درگیرِ دردِ زخم بودیم برای پانسمان پیش کی رفتیم؟ پیشِ کارفرما؟ نمایندهی کارفرما؟ زخمامون رو به کی نشون دادیم؟ به مدیرعامل؟ به هیئت مدیره؟ به سهامدارای عُمده؟ به کی؟ دستاشون تمیز بود؟ هِه… کی میدونه. تمیزیِ دستاشون رو که شک دارم، ولی خشابِ قرص و سرنگِ مسکّنشون همیشه دمِ دست آماده بود. همچین که دردمون آروم میشد دیگه یادمون میرفت که این زخم بدمصَّب باید تمیز بشه. تا چشم باز میکردیم زخم رو با پانسمان پوشونده بودن. بعد هم به این هوا که چند روز دیگه، چند هفته دیگه، چند ماه دیگه این زخمِ چرکی خوب میشه با همون زخم کار کردیم. کار کردیم. کار کردیم. اثر مسکّن رفت و باز کار کردیم. درد کشیدیم و کار کردیم. هیچ کی هم نیومد پانسمانمونو عوض کنه. هیچکی هم نپرسید درد داری یا نه؟ مرهم میخوای یا نه؟ امروز هم به خیالِ خامِ خودمون رفته بودیم پِیِ پانسمان و مسکّن و دردمون. زخمیتر برگشتیم… با جنازهی ایّوب که حالا رو شونههامون سنگینی میکنه (و مبهوت و غمزده سکوت میکند)
۶
زهرا روی دو زانو مینشیند، چادرش را روی صورتش میکشد، و دستانش را به نشانهی دعا بلند میکند
جلیل: باید بریم، باید بریم انتقامِ ایّوب رو بگیریم
قاسم: چه جوری؟
جلیل: نمیدونم. ولی اینجوری دلم طاقت نمیاره قاسم آقا. باید بریم تو خیابون
عبّاس: ما قرار بود بریم تو خیابون، جلوی فرمانداری حقّ و حقوقمون رو بگیریم.
قاسم: گرفتیم؟
عبّاس: خب جار و جنجال راه افتاد
قاسم: اگه جار و جنجال راه نمیفتاد فکر میکنی کسی گوشش بدهکارِ حرفِ ما بود؟ جار و جنجال رو کی راه انداخت؟
عبّاس: خودشون
قاسم: این یعنی که بیناموسا اصلاً نمیخواستن که به حرفمون گوش بدن
جلیل: باید به زبونِ خودشون باهاشون حرف بزنیم
قاسم: چه زبونی؟
جلیل: زبونِ زور
قاسم: زورت بهشون میرسه؟ بسمالّه… این دَر، اون خیابون…
جلیل: تنها که نمیشه؟
قاسم: با کی میخوای بری؟
عبّاس: اگه همهمون با هم بریم…
قاسم: پات به سرِ کوچه نرسیده بُردنت… نه تو، که همهمونو
جلیل: تو ترسیدی قاسم آقا
قاسم: تو نترسیدی؟
جلیل: دیگه برام مهم نیست
قاسم: خودکُشی راههای دیگهم داره جلیل…
جلیل: اینجوری با عزّته
قاسم: پِیِ مرگِ با عزّت میگردی؟ وقتی کشتنت یه جایی چالِت میکنن که زن و بچّهت هم ندونن کجا برات فاتحه بخونن.
جلیل: الان شما میگی چه کار کنیم قاسمآقا… مثلِ موش تو سوراخ قایم بشیم؟
قاسم: از اوّل هم تو خیابون اومدنمون درست نبود.
عبّاس: ما که نمیدونستیم حرومزادهها میخوان خونِمون رو بریزن
قاسم: ولی الان که دیگه میدونیم.
عبّاس: یعنی شما میگی همینجوری دست رو دست بذاریم و هیچ کار نکنیم؟
قاسم: من نمیگم شما چه کار بکنین چه کار نکنین، من فقط میگم حالا که میدونیم اینا از ریختنِ خونِ مردم اِبایی ندارن و ما هم زورمون بهشون نمیرسه باید یک فکرِ دیگهای بکنیم
جلیل: خونِ ایّوب اینجوری پایمال میشه
قاسم: خونِ ایّوب خیلی وقته که پایمال شده… (پس از کمی مکث و به آرامی) باید برگردیم تو کارخونه
جلیل: (عصبانی) برگردیم تو کارخونه؟
قاسم: (سر تکان میدهد) اوهوم…
عبّاس: ولی دایی نمیشه که…
قاسم: ما هر کار بخوایم بکنیم اونجا باید بکنیم. اون بیرون هیچی درست نمیشه. خودی و غیر خودی مثلِ آش شله قلمکار تو هم میلولن و همه با هم لِه میشن
جلیل: (ملتمسانه) من اگه برگردم میان میگیرنم
قاسم: چه معلوم که بیرون باشی نیان بگیرنت…؟ چه معلوم که ماهارو نیان بگیرن…؟ باید یک صندوق درست کنیم… برای خرجِ زن و بچّهی ایّوب. برای خرجِ زن و بچّهی تو… اگه اومدن بردنت…
عبّاس: تو خودِ کارخونه تجمّع میکنیم. لااقل میدونیم تیر و تفنگشونو اونجا نمیارن. ما از کارخونه طلب داریم، باید تکلیفمون رو تو همون کارخونه روشن کنیم.
جلیل سرِ پانسمان شدهاش را میانِ دستانش محکم میفشارد
قاسم: جلیل… تو نمایندهی بچّهها بودی… تو به خاطرِ چهارتا کارگر مثلِ خودت رفتی تو سینهی پلیس. بچّهها پُشتتو خالی نمیکنن، نترس… ما پُشتتو خالی نمیکنیم.
جلیل سر بلند میکند
عبّاس: میریم تو کارخونه تحصّن میکنیم. ختمِ ایّوب رو باید تو کارخونه بگیریم.
هر سه به هم نگاه میکنند و پس از مکثی طولانی آرام از صحنه خارج میشوند…
زهرا در تنهایی چادر را از صورتش پَس میزند… و نگاهِ ماتش اینک بر پیشانیِ ما میماند…
پایان
پاییز ۹۸